داد زدن ارتباط را قطع میکند/ به اعصابتان مسلط باشید
به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، یاسمن طاهریان با ترجمه مطلبي از راشل استفورد در هافينگتون پست آورده است:
یادداشتهایی که بچههایم برای من مینویسند خیلی عزیزند. چه زمانی که خرچنگقورباغه با یک ماژیک روی کاغذهای یادداشت مینویسند و چه زمانی که روی کاغذهای خطدار خوشنویسی کرده باشند. اما بهار گذشته شعری که از دختر بزرگم در روز مادر گرفتم مرا عمیقاً تحتتأثیر قرار داد. خط اول نفسم را گرفت و اشکهای گرم روی گونههایم غلتید: «مهمترین چیز دربارهی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست میکنم.» میدانید؟ هیچوقت اینطور نبوده.
من در جریان زندگی شلوغپلوغم روال جدیدی را شروع کردم که کاملاً با شیوهای که تا الآن داشتم متفاوت بود. من همهاش داد میزدم. نه زیاد، ولی شدتش بالا بود، مثل بادکنکی که با باد کردن بیشازحد یکهو میترکد و همهی اطرافیانت را از جا میپراند.
بچههای سهساله و ششسالهی من چه کار میکردند که من کنترلم را از دست میدادم؟ وقتی عجله داشتیم و دخترم اصرار میکرد سه تای دیگر گردنبند مهرهدار و عینک آفتابی صورتی موردعلاقهاش را بخرد یا زمانی که سعی میکرد خودش کورنفلکسش را بریزد داخل کاسه و همهاش را بریزد روی کانتر آشپزخانه یا زمانی که بهش گفته بودم به مجسمهی فرشتهی شیشهای موردعلاقهی من دست نزند و او مجسمه را روی پارکت انداخت یا زمانی که من بیشترین احتیاج را به آرامش و سکوت داشتم و او عین مشتزنی حرفهای با خوابیدن مبارزه میکرد یا زمانی که دوتایی سر مسائل مسخره که اولین نفر کی از ماشین پیاده بشود یا کی بیشترین میزان بستنی را دارد دعوا میکردند.
بله، دقیقاً همینطور بود. اتفاقها، مشکلات و رفتارهای طبیعی یک بچهی معمولی تا حدی آزارم میدادند که کنترلم را از دست میدادم. نوشتن این جمله اصلاً راحت نیست. و الآن اصلاً زمان خوبی نیست که خودم را تسکین بدهم. چون من در بیشتر لحظات از خودم متنفر بودم. چرا باید سر دو انسان، که برایم از زندگیام عزیزترند، جیغ بزنم؟ دلیلش را میدانم: مشغولیات روزمرهام. استفادهی افراطی از تلفن، تعهدات کاری فراوان، فهرستهای متعدد کارهای عقبافتاده و کمالگرا بودن مرا نابود کرده بود و داد زدن سر عزیزانم نتیجهی مستقیم خارج شدنم از مسیر کنترل زندگی بود. ناگزیر یکجا باید خودم را رها میکردم. پس مشکلاتم را سر کسانی که قد دنیا برایم ارزش داشتند خالی میکردم؛ تا یک روز سرنوشتساز.
دختر بزرگم روی صندلی رفته بود تا چیزی از کمد آشپزخانه بردارد و اتفاقی یک کیسه برنج را انداخت روی زمین. وقتی میلیونها دانهی برنج ریزریز مثل باران روی زمین فرود آمدند، چشمان دخترم پر از اشک شد و من ترس از سرزنش شدن را در چشمانش دیدم. او از من میترسید و من این موضوع را بهطرز دردناکی متوجه شدم. دختر ششسالهی من از عکسالعمل من در برابر اشتباه کوچکش میترسید.
با اندوهی عمیق، فهمیدم من آن مادری نیستم که دوست داشتم باشم و این روشی نیست که بخواهم تا آخر عمرم ادامه دهم. چند هفته بعد از این اتفاق، به درکی ناگهانی رسیدم؛ درکی که سوقم داد به مسیری که از مشغولیاتم دست بردارم و بفهمم چه چیزی در زندگی مهم است. این موضوع مربوط به سه سال پیش است که از میزان زیاد مشغولیاتم در زندگیام کم کردم؛ سه سالی که خودم را از استانداردهای بینقص دستنیافتنی و فشار اجتماعیِ «همهکاری رو باید انجام داد» رها کردم. وقتی خودم را از مشغولیات درونی و بیرونی رها کردم، عصبانیت و اضطراب درونم کمکم از بین رفت. وقتی که بار روی دوشم سبکتر شده بود، میتوانستم مقابل اشتباهات بچههایم عکسالعمل آرام، دلسوزانه و منطقی داشته باشم.
مثلاً میگفتم: «این فقط شکلاته. میتونی با دستمال پاکش کنی و آشپزخونه عین روز اولش میشه.» (بهجای آه کشیدن و پشت چشم نازک کردن.) حاضر بودم زمانی که دخترم دریایی از کورنفلکس را جارو میزد کمکش کنم. (بهجای اینکه بالای سرش عصبانی بایستم و سرزنشش کنم.) من کمکش کردم که فکر کند میتواند عینک گمشدهاش را پیدا کند. (بهجای اینکه برای بیمسؤولیتیاش شرمندهاش کنم.)
در مواقعی که خستگی زیاد و غر زدن مداوم مرا کلافه میکرد، به دستشویی میرفتم، در را میبستم، نفس عمیق میکشیدم و به خودم میگفتم که آنها بچه هستند و بچهها اشتباه میکنند، مثل خودم.
بهتدریج، ترسی که زمانی در چشمان فرزندانم دیده بودم فروکش کرد و از بین رفت و خدا را شکر، من تکیهگاه آنان در روزهای سختی شدم، به جای اینکه دشمنی باشم که از آن فرار کنند و پنهان شوند.
اتفاقی که زمان تمام کردن نسخهی اولیهی کتابم افتاد باعث این تحول ناگهانی در رفتار من شد. در آن لحظه، طعم مخرب زندگی و میل به فریاد زدن از ته دل را احساس کردم. روی فصلهای آخر کتابم کار میکردم که ناگهان کامپیوترم هنگ کرد. سه فصل ویرایششدهی کتابم جلو چشمانم محو شد. وقتی تلاش سراسیمه برای برگرداندن اطلاعات نتیجه نداد، از بکآپ تایم ماشین استفاده کردم، ولی آن هم جواب نداد. وقتی فهمیدم که نمیتوانم آن سه فصل را برگردانم، میخواستم بزنم زیر گریه، میخواستم طغیان کنم.
اما وقت نداشتم، چون باید میرفتم بچهها را از مدرسه بردارم تا به تمرین شنای گروهی برسند. سعی کردم بر خودم مسلط باشم، خیلی آرام لپتاپم را بستم و به خودم گفتم که مشکلاتِ خیلی بزرگتری از دوبارهنویسی سه فصل کتابم ممکن بود پیش بیاید. سپس به خودم گفتم که الآن هیچ کاری از دست من برنمیآید.
وقتی بچهها سوار ماشین شدند، فهمیدند که اتفاقی افتاده. وقتی صورت رنگپریدهی مرا دیدند، پرسیدند: «چی شده، مامان؟»
باید داد میزدم: «یکچهارم کتابم محو شد.» دلم میخواست مشت بزنم به فرمان، چراکه نشستن در ماشین آخرین چیزی بود که میخواستم انجام بدهم. به جای بردن بچهها به کلاس شنا، چلاندن مایوهای خیس، شانه کردن موهای گرهخورده، شام درست کردن، سیم کشیدن به ظرفهای کثیف و خواباندن بچهها، میخواستم بنشینم و کتابم را درست کنم.
ولی خیلی آرام جواب دادم: «الآن حرف زدن برام خیلی مشکله. قسمتی از کتابم پاک شده و نمیخوام دربارهاش صحبت کنم چون الآن خیلی مستأصلم.»
دختر بزرگم به نمایندگی از هر دو گفت: «ما متأسفیم.» و بعد، انگار میدانستند من احتیاج به آرامش دارم تمام راه ساکت بودند. روز گذشت و من از همیشه بیشتر ساکت بودم، داد نزدم و سعی کردم به مسألهی کتابم فکر نکنم.
شب، دختر کوچکم به خواب رفته بود و من کنار دختر بزرگم نشسته بودم تا با هم صحبت کنیم.
دخترم با صدای آرام پرسید: «فکر میکنی میتونی سرفصلهای گمشده رو برگردونی؟» و من زدم زیر گریه. نه برای سه فصل گمشده، میدانستم دوباره میتوانم بنویسمشان. این عکسالعملی به خستگی از نوشتن و ویرایش کتابم بود. به آخر کار نزدیک شده بودم و از بین رفتنِ ناگهانیاش ناامیدکننده بود.
دخترم دستش را دراز کرد و موهایم را آرام نوازش کرد. او به من قوتقلب داد: «کامپیوترها میتونند ناامیدکننده باشند. میتونی به دستگاه تایم ماشین نگاه کنی ببینی میشه بکآپ رو برگردونی.» و در آخر گفت: «مامان، تو میتونی. تو بهترین نویسندهای هستی که من میشناسم و من هرطوری هست کمکت میکنم.»
زمانی که من به دردسر افتاده بودم او پشت من بود؛ مشوقی صبور و مهربان که زمانی که به زمین افتاده بودم به فکر ضربه زدن نبود. اگر من همیشه در حال داد زدن بودم هیچوقت ممکن نبود فرزندم این جواب همدلانه را بیاموزد، چراکه داد زدن ارتباط را خاموش میکند، همبستگیها را از بین میبرد و آدمها را به جای اینکه به هم نزدیک کند از هم جدا میکند.
«مهمترین چیز دربارهی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست میکنم.» دخترم برای من نوشته که من زمانِ سختی را پشت سر گذاشتهام و به آن مفتخر نیستم، ولی من از او یاد گرفتم و به زبان خودش میگویم: امید برای دیگران هم وجود دارد.
مسألهی مهم این است که برای داد نزدن هیچوقت دیر نیست.
مسألهی مهم این است که بچهها میبخشند. مخصوصاً اگر ببینند کسی که دوستش دارند سعی دارد تغییر کند.
مسألهی مهم این است که زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که بخواهی دربارهی کورنفلکس روی زمین ریختهشده و کفشهای جابهجا شده ناراحت بشوی.
مسألهی مهم این است که هر اتفاقی که دیروز افتاده گذشته است، امروز روز جدیدی است.
امروز میتوانیم راهحل صلحطلبانه را انتخاب کنیم و در این راه میتوانیم به فرزندانمان یاد بدهیم که صلح پل میسازد، پلهایی که ما را در مواقع سختی به جلو هدایت میکند.
ارسال نظر