پايگاه خبري تحليلي «پارس»- تازه از آموزشگاه درجه‌داری پلیس فارغ‌التحصیل شده بودم. خدمت در پلیس آگاهی برای من یک آرزو بود. در تقسیم بندی به یکی از پایگاه‌های پایتخت معرفی شدم. در اداره بدرقه متهم پلیس آگاهی کارم را شروع کردم. صبح‌ها پرونده‌ها را همراه متهمان به دادسرا می‌بردم و ظهرهم پرونده را برمی‌گرداندم.
 
اوایل پاییز بود که بنا به روال هر روز متهمان را به دادسرا می بردیم. زمانی که می خواستیم آنها را سوار ون کنیم تلفن همراهم زنگ خورد. آن سوی خط مادرم بود و می خواست چیز مهمی از من بپرسد. همچنان که حرف می زدیم و سربازان متهمان را به سمت ماشین می آوردند که یکی از متهمان ناگهان به آن سوی طرف خیابان دوید و ترک موتوری که منتظرش بود پرید و در یک چشم به هم زدنی رفت. مات و مبهوت مانده بودم. از موتور سواری که در حال عبور از مقابل دادسرا بود خواستم آنها را تعقیب کند، ولی کار از کار گذشته بود.

برگشتم اداره و ماجرا را به رئیس گفتم. می دانستم مقصرم؛ چرا که نباید به تلفن جواب می دادم و حواسم را ششدانگ جمع می کردم. رئیس خیلی ناراحت بود. به چند تیم ماموریت داد تا برای دستگیری متهم فراری دست به کار شوند.

از شانس بد من، متهم کلاهبرداری حرفه ای بود که چند میلیارد تومان کلاهبرداری کرده بود. صبح روز بعد وقتی نزد بازپرس پرونده رفتیم، وی بشدت عصبانی شد و 15روز مهلت داد تا متهم فراری را شناسایی و دستگیر کنیم.

این اتفاق جز این که در محل کارم ضربه بدی به من زد و اعتماد همکاران و رئیسم را نسبت به خود سلب کرد ناخواسته خانواده ام را نیز درگیر کرده بود. دوستانم هم از روی دلسوزی به آدرس هایی که به آنها داده بودم، سر می زدند و تا ساعت ها انتظار می کشیدند که اگر متهم آمد غافلگیرش کنند.

روزها سرکار بودم و عصر به بعد همراه چند تن از همکارانم به پاتوق ها و جاهایی که احتمال می دادیم وی آنجا رفته باشد می رفتیم و تا صبح کشیک می دادیم، ولی خبری نبود که نبود. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین.

چه روزهای بدی داشتم. ترس از این که به زندان بیفتم به کابوسی تبدیل شده بود که یک لحظه رهایم نمی کرد. 12 روز گذشت و خبری نشد. دیگر ناامید شده بودم و کم کم آماده می شدم گردنم را مقابل بازپرس کج کنم تا دست کم چند روز دیگر بدهد. در همین خیالات بودم که مردی به پایگاه زنگ زد و ادعا کرد که متهم به خانه یکی از دوستانش در خیابان نیروی هوایی می رود و بدون این که خود را معرفی کند آدرس را داد و تلفن را قطع کرد.

با هماهنگی رئیس و چند تن از همکارانم سریع وارد عمل شدیم و خانه موردنظر را به صورت نامحسوس زیر نظر گرفتیم. ساعت 12 شب زنگ را زدیم و وقتی صاحبخانه مقابل درآمد حکم ورود به منزل را نشان دادیم و وارد شدیم. همه جا را بازرسی کردیم. از سالن پذیرایی گرفته تا سرویس بهداشتی و حمام و انباری و پشت بام، همه را گشتیم. دیگر روحیه را باختم. چرا که مرد صاحبخانه می گفت که از دوستانش شنیده متهم فراری شب گذشته به کشور ترکیه گریخته است. روی صندلی نشستم و نگاهم خیره به خودکار افسرمان بود که داشت صورتجلسه می نوشت.

سرم را برگرداندم و نگاهم به یخچال دوخته شد. نمی دانم چطور شد که بی رمق خودم را از صندلی کندم و به یخچال رساندم. در آن را باز کردم و با تعجب دیدم متهم آنجاست و از سرما می لرزد سریع اسلحه ام را از غلاف بیرون کشیدم و از او خواستم بیرون بیاید.

وقتی متهم را بیرون آوردیم، از شدت خوشحالی گریه ام گرفت. فکر نمی کردم او را نه در زمین نه در هوا بلکه در یخچال پیدا کنم. مدام دستانم را بالا می آوردم وخدا را شکر می کردم. وقتی متهم را به اداره منتقل می کردیم در همان ماشین اعتراف کرد که قصد داشته ساعت 3 صبح به مرز بازرگان و از آنجا و با همکاری یک قاچاقچی انسان به ترکیه برود که دستگیر شده است. باور نمی کردم مخفیگاهش را شناسایی کرده باشیم و چند ساعت قبل از فرار نهایی مثل عقاب بالای سرش حاضر شویم.

بر اساس خاطره ای از ستوان جواد سندگل / تنظیم: اصغر فتحی طسوج