از صفحه اجتماعي عمار ذابحی
پدرجان! تازه اومده ای لشکر؟
رفتم بیرون . . . برگشتم . . . هنوز حرف می زدند.
پیرمرد می گفت: جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادرزادیه؟
حاج حسین خندید، آن یکی دستش را آورد بالا گفت: این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سررفت. پرسیدم: پدرجان! تازه اومده ای لشکر؟
حواسش نبود گفت: این چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟؟
گفتم: حاج حسین خرازی
بیشتر خاطره بگذارید باتشکر