از صفحه اجتماعي عمار ذبيحي
حج اینبار هیجان عجیبی داشت
برای دومین بار رفته بود به سفر حج از سفر اول ناراضی بود ازسفر دوم وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای كه در اینها میدیدم. به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یكبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمیخواهم فكر بكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میكنند ما كجا، اینها کجا»
نقل از شهید آوینی
ارسال نظر