داستان واقعی/ مرد و دزد
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «پارس»، حمیدرضا صالحی در صفحه اجتماعی خود نوشت:
جولیو دیاز مردی بود که یک عادت روزانه داشت. اون همیشه بعد از تموم شدن کارش به یک رستوران خاص میرفت و غذایی خاص میخورد. یک روز بعد از اینکه داشت به سمت رستوران میرفت تو یک کوچه خلوت پسری نوجوون جلوش رو گرفت و چاقویی درآورد...
پسر : هر چی پول داری با کیف پولت بده به من ..
دیاز پیش خودش گفت این بچه پول منو میخواد و بهتره باهاش درگیر نشم چون چاقو داره. پس کیفشو درآورد و به سمت پسر گرفت.
دیاز : بفرما ...
پسر کیف رو قاپید و شروع کرد به دور شدن ..
دیاز همینطور که پسر دور میشد گفت : ببین یه دقیقه وایسا. یه چیزی یادت رفت. اگه میخوای همینطوری بقیه شب مردم رو لخت کنی بهتره کت منو بگیری تا گرم بمونی.
و دیاز کتش رو درآورد و سمت پسر بچه گرفت.
پسر برگشت و گفت : چی؟ منظورت چیه؟ چرا این کارو میکنی؟
دیاز گفت : خب اگه تو میخوای آزادیتو برای چند دلار ناچیز به خطر بندازی به نظرم واقعاً بهش نیاز داری. حتی به این کت هم نیاز داری ... من فقط میخواستم برم رستوران اون گوشه و یه شامی بخورم. اگه میخوای میتونم برای تو هم بخرم ...
دیاز پیش خودش فکر کرد این پسربچه واقعا نیاز به کمک داره.
پسر بچه با فاصله دنبال دیاز راه افتاد و تو رستوران گوشه میز طوری که به در نزدیک باشه نشست.
وقتی دیاز هم اون طرف میز نشست مدیر رستوران، پیش خدمت و حتی ظرف شور اومدن و بهش سلام کردن و دیاز به گرمی با همشون حال و احوال کرد. پسربچه گفت : انگار همه اینجا تو رو میشناسن. تو صاحب اینجایی؟
دیاز گفت : نه فقط زیاد میام اینجا. پسر گفت : آخه تو حتی با ظرف شور هم گرم برخورد کردی
دیاز گفت : مگه به تو یاد ندادن که باید با همه مهربون و خوب باشی؟
پسر گفت : آره ولی هیچکی اینطوری رفتار نمیکنه فقط حرفشو میزنن
دیاز از پسر پرسید : تو از زندگیت چی میخوای؟ میخوای به کجا برسی؟
پسر بچه جواب نداد. شاید هم نمیخواست جواب بده ..
وقتی پیش خدمت صورت حساب رو آورد دیاز گفت : ببین ما اینجا یه صورت حساب داریم و من هم پولی ندارم که پرداخت کنم. خب اگه کیف منو برگردونی من صورت حساب رو پرداخت میکنم. بعدش هم کاری هم باهات ندارم.
پسر بدون فکر کردن کیف رو برگردوند و دیاز صورت حساب رو پرداخت کرد. پسر میخواست بلند شه و بره که دیاز 20 دلار از کیفش درآورد رو جلوی پسر گذاشت. پسر دستش رو روی پول گذاشت که دیاز گفت : من در عوض این 20 دلار یه چیزی میخوام. باید یه چیزی به من بفروشی...
پسر گفت : من هیچی ندارم که بهت بفروشم.
دیاز به چاقوی تو جیب پسر اشاره کرد و گفت : چاقوت رو بده من. ازت میخرمش ...
پسر چاقو رو روی میز گذاشت و پولو برداشت و دوید و فرار کرد ..
شب که دیاز برگشت برای مادرش قضیه رو تعریف کرد. مادرش گفت : تو از اون مدل آدمهایی که اگه یه نفر ازت ساعت رو بپرسه ساعتتو رو درمیاری و میدی بهش ... (البته بعدش خندید)
پ.ن : داستان واقعی بود
ارسال نظر