پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- مریم خباز- خاک‌سفید تهران 14 سال پیش مُرد، چون خانه غربتی‌های خلافکار بود، بعد هم روی خرابه‌های خاک‌سفید، پارک و فرهنگسرا و میدان میوه و تره‌بار ساختند تا آن همه بدبختی و فلاکت شخم بخورد و محو شود، اما با این کار نه خلافکاری‌های خاک‌سفید مُرد و نه تولید نسلی آسیب‌دیده از اعتیاد و قاچاق و فقر و بی‌سوادی متوقف شد.

ساناز، سال 79 را به یاد دارد، زنی بیست و یک ساله و درشت اندام با موهای مش کرده و ابروهای کلفت بور شده، با آرایشی غلیظ و کودکی به بغل: آن روز مثل همیشه مشغول کارمان بودیم که یکدفعه مامورها آمدند، از در و دیوار بالا رفتند و معتادها را گرفتند، بعد هم خانه‌ها را خراب کردند و هر چه داشتیم زیر آوار ماند. ما فرار کردیم، مادرم چند دسته اسکناس برداشت و با ماشین از آنجا دور شدیم. در درگیری‌ها پدرم را هم گرفتند، بردند زندان، معتاد بود، اما مادرم مواد فروش بود و در رفت.

ساناز دلش برای طلاهایش که زیر آوار ماند و هیچ وقت پیدایشان نکرد، می‌سوزد: ‌ما همه چیز داشتیم، وضع‌مان خیلی خوب بود، مردهای خانه‌مان همه معتاد بودند و کار نمی‌کردند، ولی مادرم مواد می‌فروخت و به قول خودش جور بی‌غیرت‌های خانه را می‌کشید، وضع مالی خوبی هم داشت. در محله ما همه مواد فروش بودند، وضع همه خوب بود.

ساناز یک معترف راستگوست، مددکار جمعیت خیریه امام علی می‌گوید او دائره‌المعارف منطقه خاک‌سفید است: من اهل خلاف نبودم، اما وقتی مادرم نبود، مواد می‌فروختم، مشتری‌ها می‌آمدند در ِخانه و به آنها جنس (هروئین) می‌دادم، بعد هم که مادرم می‌آمد موادها را تحویلش می‌دادم و می‌رفتم دنبال کارم. الان هم اینجا مواد فروش زیاد است، پول خوبی از آن درمی‌آید‌،‌ اما شیشه از همه بهتر است.

این شیشه تا به حال خیلی‌ها را خاک بر سر کرده، در عوض خیلی‌ها را هم از زمین کنده و بالا برده، اما قربانیان کوچک شیشه در خاک‌سفید از آن همه شیشه‌ای که خرید و فروش می‌شود و از آن همه پول‌های دست به دست شده عایدی ندارند جز شکمی گرسنه، لباس‌های مندرس، هویتی مجهول، آبرویی ریخته و کمبودهای عقده شده در سینه.

اینجا نمی‌دانی بخندی یا گریه کنی. نمی‌دانی بگریی بر حال و روز کودکان آسیب‌دیده از جهل و اعتیاد یا بخندی به همه قوانین و بخشنامه‌ها و آیین‌نامه‌هایی که نوید بهبود می‌دهند. تفکری که خاک‌سفید را ویران کرد قصدش برقراری امنیت در شرقی‌ترین نقطه پایتخت بود، اما با تخریب محله غربتی‌ها، فقط شاخ و برگ خلافکاری‌ها زده شد و ریشه‌ها ماند. این ریشه‌های در خاک مانده حالا دوباره قطور شده و از دل زندگی کودکانی سر برآورده که کودک کارند و هر روز به دل جامعه‌ای می‌زنند که تار و پودش از خلافکاری است.

سواد ندارد، اما مواد را از بر است

جا می‌خورم از دیدن این همه کودک کار، از کودکانی که بودنشان سندی است بر حمایت‌های انجام نشده دولت‌ها، دلیلی خوب برای ریشه‌دوانی اعتیاد در کشور و مدرکی انکارنشدنی از وجود دختران و پسرانی که قربانی بی‌کفایتی سرپرست خانواده‌اند. نزدیک ظهر که می‌شود بچه‌های قد و نیم قد به «خانه ایرانی» می‌آیند، یک فرصت مغتنم برای کودکان گرسنه که به همت خیران غذایی گرم می‌خورند و آموزش می‌بینند. مثل همه کودکان، شیطنت‌های بچگانه دارند، ولی با خشونتی بیشتر، با چهره‌های ترسیده‌تر و رفتاری که مودبانه نیست.

کمی زمان برد تا پسرهای کار به من اعتماد کنند ابتدای گپ‌مان آنها مرا از سر می‌دواندند و سرکار می‌گذاشتند، کیانوش طوری حرف می‌زد که انگار پدرش قهرمان است، محمـدرضا و شاهرخ هم اصل زندگی‌شان را مخفی می‌کردند، اما بعد که اعتمادشان جلب شد، آن پوسته ظاهری افتاد و چهره سه کودک کار رنج‌دیده از اعتیاد که دائم خودشان را بدبخت می‌نامند، ظاهر شد.

شاهرخ اینجا را بخوان. (به کاغذ تایپ‌شده‌ای که همراه دارم اشاره می‌کنم)
نمی‌تونم. (شاهرخ می‌گوید دوازده ساله است)

مدرسه نرفتی؟
تازه کلاس اولم. (مدرسه نمی‌رود و خیران درسش می‌دهند)

چرا؟
شناسنامه ندارم.

برای چی؟
مامانم شناسنامه‌ها رو که توی جیب لباس بابام بود، شست و همش داغون شد.

(کیانوش مشتی در هوا پرت می‌کند و می‌گوید راستش را بگو. در خاک‌سفید همه از زندگی هم باخبرند)
ما شناسنامه نداریم، بابام برامون نگرفته.

چرا؟
(برای حرف زدن معذب است) بابام معتاده، این چیزا براش مهم نیست.

یعنی تو شناسنامه خواستی و بابات اهمیت نداد؟
آره، می‌گه ول کن این حرفارو.

مامانت چی، اون کاری نمی‌کنه؟
(دوباره به زمین چشم می‌دوزد) مامانم معتاده.

معتاد به چی؟
شیشه، بابام هم شیشه می‌کشه.

مامان و بابات سواد دارن؟
نه، هیچی حالیشون نیست.

مخالف نیستن که تو درس بخونی؟
مگه جرات دارن نذارن.

تهدید می‌کنی؟
(محمدرضا می‌پرد توی حرفش) بله تهدید می‌کنیم، اونا که هیچ کاری برامون نمی‌کنن حالا می‌خوان درس هم نخونیم.

و دلم می‌گیرد از این حرف‌ها، از این زندگی‌های نابسامان، از فرصت‌های طلایی زندگی این پسرها که سوخت می‌شود، دلم می‌گیرد از وعده‌های پوشالی برای ریشه‌کنی مبادی بیسوادی، از انکار وجود کودکانی که جذب مدرسه نمی‌شوند.

خاک‌سفید، معدن بچه‌های بی‌سواد است. کودکان خانواده‌های معتاد اغلب بی‌سوادند و آنهایی هم که به همت خیران الفبا را آموخته‌اند زیاد پیشرفت ندارند، اما مشکل اصلی‌شان بی‌شناسنامه بودن است، درهای مدرسه به روی اینها بسته و سوادآموزی‌شان محدود است به همین الفبایی که می‌آموزند و گهگاه در پیچ و خم زندگی فراموشش می‌کنند. با این حال کودکان کار از الف تا یای اعتیاد را حفظند و تازه‌های بازار مواد مخدر را می‌شناسند.

از شاهرخ می‌پرسم:

مواد مخدر را می‌شناسی؟
آره، شیشه، هروئین، کراک، حشیش و...

کیانوش جمله شاهرخ را می‌بُرد:
منم بلدم، همه اینا رو از نزدیک دیدم، می‌دونم چطوری می‌کشن. (کیانوش می‌گوید ده سال دارد)

و محمدرضا هم تائید می‌کند.
شاهرخ پته پدر کیانوش را می‌ریزد روی آب:

باباش روزی این همه می‌کشه و می‌ذاره سر سنجاق. (انگشت سبابه‌اش را نشان می‌دهد یعنی به بزرگی این انگشت)
می‌دونین شیشه با آدما چی کار می‌کنه؟

(مثل این که به وجد آمده باشند با مشت و لگد حرف هم را قطع می‌کنند و می‌خواهند اولین جواب را بدهند)
شاهرخ: مخ آدمو پوک می‌کنه.

کیانوش: تریاک از شیشه خیلی بهتره، اصلا خطر نداره.
محمدرضا: دکتر گفته مامانم مغزش پوک شده، بابام هم داره میشه. مامان و بابام که شیشه می‌کشن من فرار می‌کنم.

و من متاسف می‌شوم از این پاسخ‌ها، از این همه اطلاع از مواد مخدر، از این که کودکان خردسال به جای مرور الفبا، مشق اعتیاد می‌کنند و ترسشان از مواد مخدر می‌ریزد، در حالی که روی صفحه تایپ شده کاغذ فقط می‌توانند الف را که خطی راست است، بشناسند.

جمعیت گدا و بلال‌فروش
نمی‌دانم جای رد چاقوست یا جای زخم‌های کتک‌کاری یا حتی جای سوختگی با سیگار و سیخ داغ و زغال‌ گر گرفته. با دقت که دست و پای کودکان کار را بکاوی از این زخم‌ها و ردها زیاد دارد. خودشان می‌گویند با موتور تصادف کرده یا افتاده‌اند زمین، اما وقتی تعریف می‌کنند که در تفریحگاه‌ها بلال‌فروشی و گردوفروشی می‌کنند و تا دیروقت و حتی تا نزدیک صبح سرکار می‌مانند و وقتی مامورها از راه می‌رسند فلنگ را می‌بندند و فرار می‌کنند و اگر بمانند باید گلاویز شوند و از بساطشان دفاع کنند، آن وقت می‌شود حدس زد منشا این زخم‌ها از کجاست.

کیانوش بی‌خجالت می‌گوید عمه‌اش گداست و سر چهارراه‌ها اسپند دود می‌کند: یه روز مامورا با لگد زدن زیر منقل عمه و زغال‌ها ریخت روی چادرش و سوخت.

عمه هم باید تنش پر از این زخم‌ها و ردها باشد. مادربزرگ شاهرخ هم گداست و خرج خانه را می‌دهد و حتما زخم‌هایی کهنه‌تر از اینها در بدن دارد.

پول‌های مامان بزرگت چی می‌شه؟
یه کم خوراکی می‌خره برای خونه، یه کم هم می‌ده به مامانم تا مواد بخره. بعضی وقتا هم به ما پول تو جیبی می‌ده.

عمه تو چی کیانوش؟
خرج زندگی می‌کنه.

می‌دونی روزی چقدر در می‌یاره؟
20، 25 هزار تومن.

مردم می‌گن وضع گداها خوبه!
اینا همش چرته.

خودت می‌ری سرکار چقدر درمی‌یاری؟ (تابستان‌ها بلال و گردو می‌فروشد)
اگه مامورا نیان 40 هزار تومن، تا صبح بمونیم 60 تا 70 تومن.

پس وضعت خوبه؟
(پقی می‌زند زیر خنده، به نشانه اعتراض) می‌دونی شبا سگا می‌ریزن دور و برمون و چقدر می‌ترسیم، اونوقت می‌گی زیاده؟

کیانوش هم جری می‌شود و تائید می‌کند:
من که می‌رم فشم اونجا جنا رو می‌بینم، سنگ پرت می‌کنن توی آب، با چوب می‌زنن ته تشت، چشماشونم قرمزه.

پولاتونو چی کار می‌کنین؟
می‌دیم به بابامون. (و پدر نیز خرج اعتیاد می‌کند)

و این پدرها و مادرها بختک‌های زندگی کودکان کارند که اگر نبودند زندگی این بچه‌ها بسامان‌تر بود؛ پدر و مادرهایی که شیره جان فرزندان را می‌مکند و تفاله‌شان را به درون جامعه تف می‌کنند.

حقوق منو بده
کودکی آمیخته با مواد مخدر، محروم از سواد و فرهنگ، ناآشنا به آداب زندگی، اهل رقابت‌های ناسالم، جنگنده برای سیر کردن شکم و به دست آوردن سرپناه، کسی نیست جز کودک کار. ادبیات‌شان ادبیات قلدری است، بدون فحش و کتک زندگی‌شان نمی‌چرخد، اهل کلک زدن و دروغ‌اند و به همه دنیا شک دارند، چون زیر سقف‌های فلاکت بار بیغوله‌هایی که اسمش را خانه گذاشته‌اند و در محضر منقل و سیخ و پایپ چیزی بهتر از این یاد نگرفته‌اند و من همه اینها را در خاک‌سفید دیدم و آن وقت بود که معلوم شد آسیب‌های اعتیاد تا چه اندازه جدی است و حمایت‌ از کودکان در معرض آسیب تا چه اندازه محل تردید دارد.

از بچه‌ها خواستم برایم از حقوق کودک بگویند، اما با چشم‌های وق‌زده نگاهم کردند. خواستم بیشتر فکر کنند ولی بعد از چند ثانیه چشم دوختن به زمین و هوا، حرف‌های پرتی تحویلم دادند:

شاهرخ: حقوق‌کودک یعنی مامان و باباها یه پولی بریزن به حساب بچه‌ها.

محمدرضا: یعنی پول توجیبی بهشون بدن.

کیانوش: یعنی براشون پول بذارن کنار تا وقتی ازدواج کردن خونه داشته باشن.

و چقدر دلگیرکننده است این حرف‌ها از زبان سه کودک که فقط به پول فکر می‌کنند و سرپناه، به دو چیزی که هیچ وقت نداشتند و ندارند و نمی‌دانند جایی بیرون از زندگی آنها کسانی هستند که از حقوق کودک دم می‌زنند و قرار دادن کودک در مکان‌های ترسناک، محروم کردنشان از بازی و تفریح، بی‌توجهی به بهداشت، تغذیه و پوشاک آنها، بهره‌کشی از کودکان و استفاده از مواد مخدر در حضور آنها را مصداق کودک‌آزاری می‌دانند.

اما کودکان کار خاک‌سفید همه این محرومیت‌ها را چشیده، بارها وحشت کرده و تنها مانده‌اند، دود شدن مواد مخدر را به چشم دیده‌اند و حتی یک روز با شکم سیر نخوابیده‌اند و اگر غذایی پیدا کرده‌اند به هزار گرفتاری و تردستی بوده است.

کیانوش با آن جثه لاغر، دندان‌های درشت پیش آمده و پوست تیره و پر خط و زخم از این تردستی‌ها زیاد کرده تا به یک پرس غذا رسیده: بعضی وقتا می‌رم شوش، اونجا یه رستوران هس که اجازه داده چند تا شیشه بذارم یه گوشش و مشتری‌ها اونا رو با تیرکمون بزنن، هر کی بزنه جایزه می‌گیره ولی هر کی نزنه باید پول بده. منم تیرکمونو دستکاری کردم تا به هدف نخوره، این جوری صاب رستوران پول درمی یاره، به منم غذا می‌ده.

کیانوش عاشق چلوکباب است با نوشابه مشکی، عاشق شلیل و هلو و آلبالو و موز و توت‌فرنگی که البته گیرش نمی‌آید: بیا یخچال ما رو نگا کن فقط توش آبه، هیچی نداریم.

و پول‌ها خرج اعتیاد پدر و مادر می‌شود و شکم بچه‌ها به پشتشان می‌چسبد و چشم‌های دودوزن آنها بعید نیست اگر وادارشان کند به مغازه‌ای دستبرد بزنند و چیزی کش بروند.

اینها حقایق زندگی کودکان کار است در محله‌ای که 14 سال قبل به امید بهتر شدن شرایط، زیر و رو شد تا تخم بدبختی و فلاکت در آن خشک شود، اما نه فلاکت‌ها تمام شد و نه تولد آدم‌های فلاکت‌زده، بلکه فقط بدبختی‌ها از سطح به زیر رفت و ظاهر آن گوشه از شهر بزک شد تا اگر غریبه‌ای از آن حوالی گذشت خوشحال باشد از این که روزهای شوم خاک‌سفید تمام شده است.