دو سه روز اول، ذوق دارم. کلی قول و قرار می‌گذارم با خودم که انگار این ماه، همان ماهی است که من قرار است عارف بالله بشوم!

بعد از دو سه روز، شکم لامذهب عرصه را تنگ می‌کند. گرما و تشنگی هم که مضاف می‌شود بر علت که دائم دلیل «بی‌حالی» را به رخ بکشم.

تا شب‌های قدر روز و شب بر همین منوال است. غر می‌زنم و روز شماری می‌کنم برای عید فطر.

اما از 25 ماه که می‌گذرد، انگار یک چیزی دلم را مچاله می‌کند. یک جورهایی یک خستگی از این‌که یک ماه گذشت و تو هیچ کاری نکردی جز نخوردن و ننوشیدن.

حالا که روزهای آخر است، از شما چه پنهان، گرچه کمکی خوشحالم که دوباره بساط ناهار و تنقلات خوری پهن می‌شود، اما انگار دلم تنگ می‌شود برای کرامت رمضان.

غمی که روز عید فطر، بیش از همه خودنمایی می‌کند. وقتی که می‌روی برای نماز عید، انگار که در صف مؤمنین، تو نفر آخر ِ آخر هستی. هر کسی یک هدیه‌ای به‌دست گرفته و تو...

این قصه تکراری هر ساله ماه مبارک رمضان من است. قصه‌ای که فکر می‌کنم شیطان از خواندنش حسابی کیف کند!