حاجى بشقابى رو مى شناسى
به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، يك كاربر شبكه هاي اجتماعي خود نوشت:
قبل نوشت: حتى اگر حوصله ى خواندن متن را هم نداريد محبتى کنيد براى پدر شهيدى که روايتش خواهم کرد فاتحه اى بخوانيد... اجرش با صاحب اين ماه...
تا به حال نشنيده بودم چنين ترکيبى را اما همين ترکيب نا آشنا ذهنم را در کمتر از آنى برده بود به چند بارى که چند دقيقه مهمان تاکسى پيرمرد افتاده قامتى شده بودم که مدلش را جاى ديگرى سراغ ندارم... خوب يادم هست اولين بارى را که نشستن در تاکسى اش روزى ام شد. دم دمه هاى رسيدن به مقصد، سر آستينم را محکم مى کردم تا کرايه را حساب کنم که با آن دست هاى چروکيده و لرزان پيش دستى ملامين نسبتا رنگ و رفته اى را مقابلم گرفت و با مهربانى مبلغ را گرفت. کمى طول کشيد تا بفهمم بايد کرايه را جاى دست هايش بگذارم درون آن بشقاب. لبخند پررنگى دويد توى چهره ام. دوباره کيف پولم را بازکردم تا اسکناس تا نخورده اى را که از عيدى هاى عيد غدير مادرم با خودم داشتم بگذارم توى بشقابش که شنيدم به نفرى که پشت سرم از تاکسى پياده شده مى گويد: برو جوون. شما سرباز امام زمانيد. از سرباز امام زمان که کرايه نمى گيرن!
اين جمله بدون ذره اى تعارف گفت. ناخودآگاه سرم برگشت سمت مسافرى که تازه پياده شده بود. جوانک ريز نقشى بود با چهره اى افتاب سوخته که لباس سربازى به تنش داشت. لبخندم کم کم داشت تبديل مى شد به بغض... باورم نمى شد در چند ثانيه انقدر محبت نسبت به يک پيرمرد غريبه در دلم جمع بشود... چقدر به دلم نشسته بود اين مراقبتش... پيرمردى که بعد ها فهميدم نه فقد من که يک شهر با تاکسى قديمى و پيش دستى ملامينش خاطره دارند...
و حالا باورم نمى شود که اين اشک هاى بى امان براى شنيدن خبر فوت پيرمردى است که من حتى اسمش را هم درست نمى دانم... فقط مى دانم در تمام اين سه ماهه اى که خبر در کما بودنش را داشتم دلم شور امروزى را زده بود که بشنوم دعاى خير پيرمرد ديگر بدرقه راه هيچ مسافرى نمى شود... کسى که سال هاى سال فقط با يک بشقاب ملامين و چند جمله ى آشنا اين شهر را جاى بهترى براى زندگى کرده بود...
ارسال نظر