وقتی لباس سربازی امام زمان را پوشیدیم!
به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، سیدکمیل باقرزاده در صفحه اجتماعي خود نوشت:
چند روزی بود که دلهره پیدا کرده بودم؛ اما بالأخره تصمیم خودم را گرفتم. دلهره م بیشتر به این خاطر بود که خدای نکرده نتوانم از پس این مسؤولیت سنگین برآیم. البته کمی هم نگران این بودم که نتوانم با بعضی محدودیتهای جدید کنار بیایم. اما هرچه بود، دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم؛ میخواستم ملبّس به لباس روحانیت شوم!
پوشیدن این لباس مقدس یکی از آرزوهای همیشگی م بود؛ از کودکی، از وقتی که خودم را شناخته بودم، از روزی که چهره ملکوتی امام(ره) را در قاب تلویزیون سیاه و سفید خانه مان دیده بودم و از همان وقتی که محبت مقتدایمان سیّدعلی بر دلم نشسته بود، پوشیدن این لباس برایم یک آرزو شده بود.
هفته آخری که به ملبّس شدن منتهی شد هفته جالبی بود! ساعتها از وقت کلاس و مدرسه را صرف بحث و تلاش برای اقناع و همراه کردن تعداد بیشتری از دوستان با خود میکردیم؛ بعضی میگفتند هنوز زود است! بعضی معتقد بودند بدون لباس روحانیت بیشتر میتوانند به اسلام خدمت کنند! بعضی نیز میگفتند آمادگی پذیرش محدودیتهای لباس را ندارند؛ بالأخره 8 نفر شدیم! جمع خوبی بود. بخشی از وقتمان هم صرف یادگرفتن شیوه عمامه بستن میشد! پیگیریهای مسؤولان مدرسه هم سرانجام نتیجه داد و قرار شد روز میلاد امام زمان(ارواحنافداه) به دست پربرکت مقام معظم رهبری معمّم شویم. شور و شوق عجیبی داشتم؛ هم زیارت آقا و هم ملبّس شدن... خیلی رؤیایی مینمود!
روز قبل از نیمه شعبان چون به خیال خودم آخرین روزی بود که بدون لباس روحانیت به مدرسه میرفتم، قصد کردم لباس و شلواری را بپوشم که بعد از ملبّس شدن دیگر نمیتوانستم بپوشم! یک تیپ آنچنانی! پیراهن و شلوار و کفش کذایی! نعلین و عبا و قبای نو و اتوکشیده م را هم به چوبلباسی اتاق آویزان کردم و با فولکس قورباغه ایم راهی مدرسه شدم؛ فقط پارچه عمامه را با خود بردم تا آخرین تمرینهای عمامه بندی را انجام دهم! وقتی وارد کلاس شدم، کلاس از خنده منفجر شد: «با این تیپ و قیافه فردا میخوای ملبّس بشی؟!»
آخرین کلاس، ساعت 2 تا 3:30 بود؛ کلاس که تمام شد یکی از مسؤولان مدرسه پشت در منتظرمان بود. گفت: «سریع آماده بشید! برنامه افتاده امروز؛ باید ساعت 4:30 بیت باشید!» انگار دنیا روی سرم خراب شد؛ نزدیک بود سکته کنم! فقط یک ساعت فرصت داشتیم؛ عبا و قبا و نعلین و پیراهن یقه آخوندی م خانه بود و فاصله مدرسه تا خانه هم در سریعترین زمان ممکن حداقل یک ساعت بود! من بودم و آن تیپ آنچنانی و یک عمامه بسته نشده! گیج شده بودم؛ نمیدانستم چه کار باید بکنم!
بقیه بچه ها یا خانه هایشان نزدیک مدرسه بود و یا لباسهایشان را آورده بودند مدرسه و مشکلی نداشتند. سریع شماره موبایل پدرم را گرفتم. قرار بود ایشان هم در مراسم عمامه گذاری حضور داشته باشند. پدر تازه به خانه رسیده بود. ماجرا را تعریف کردم و خواهش کردم که لباسهایم را بردارند و سریع خودشان را برسانند بیت رهبری. از فرصت استفاده کردم و در شبستان مدرسه عمامه را بستم. چون عجلهای بود، خیلی قشنگ نشد! ولی چارهی دیگری هم نبود. بچهها همگی لباس بر تن کرده و آماده حرکت بودند و من در بین آنها ساز ناهماهنگ شده بودم! دو تا آژانس خبر کرده بودند تا ما را به بیت برسانند. قبل از سوار شدن گفتم برای اطمینان خاطر تماسی با پدر بگیرم و ببینم کجا هستند:
_ الو، سلام بابا، کجایید؟
_ سلام، توی اتوبان صدر تصادف کردم؛ ماشین داغون شده؛ باید صبر کنیم تا پلیس بیاد. من به مراسم نمیرسم...
قلبم از حرکت ایستاد! دنیا دور سرم میچرخید... خدایا! آخه چرا...؟! به خودم که آمدم دیدم بچه ها سوار ماشینها شده اند و من را صدا میزنند. گفتم «شما برید؛ من نمیآم»! داد بچهها بلند شد! سید جواد، دوست و همکلاسی قدیمی م پیاده شد؛ کمی آرومم کرد و زنگ زد خانه خودشان و بعد گفت: «سریع برو خانه ما؛ به مادرم گفتم لباس یقه آخوندی و قبای اضافه م را آماده کنه که تو بری بگیری». ماشینها حرکت کردند و من و محسن به سمت فولکس رفتیم.
شب عید بود و خیابانها شلوغ و پر ترافیک؛ هنوز 300 متری تا خانه سید جواد فاصله داشتیم که به علت ترافیک سنگین ترجیح دادیم پیاده بریم. فولکس را پارک کردیم و دویدیم... برادرِ سید جواد در را باز کرد و لباس و قبا را داد. ازش خواهش کردم که موتور سید جواد را هم بدهد! نفهمیدم فاصله میدان شهدا تا بیت رهبری را چطور رفتم؛ فقط میدانم تقریباً هیچ تخلف راهنمایی رانندگی را از قلم نینداختم: موتور سواری بدون گواهینامه، بدون کلاه کاسکت، ورود ممنوع، چراغ قرمز، خط ویژه، سرعت غیرمجاز و...! (خدا از سر تقصیراتم بگذره!)
عمامهام را از بچه هایی که به عنوان همراه آمده بودند و بیرون بیت دم در مانده بودند تحویل گرفتم و مراحل بازرسی را سریع طی کردم؛ همانجا پیراهنم را عوض کردم و قبا را پوشیدم. بچه ها همه رفته بودند داخل و هرکس من را میدید میگفت: «زود باش! فکر نکنم به برنامه برسی!» دوان دوان به سمت محل برنامه (حیاط منزل آقا) حرکت کردم؛ استاد خاموشی را در انتهای خیابان دیدم که با دست اشاره میکرد: سریعتر، سریعتر!
بالاخره رسیدم و وارد حیاط شدم. بچهها در فضای مصفّای حیاط دور هم روی صندلیها نشسته بودند و با ورود من گل از گلشان شکفت! رفتم و در کنارشان نشستم. از شدت هیجان و دویدن، نفس نفس میزدم و به سختی آب دهانم را فرو میبردم. یکی از بچه ها اشاره کرد که عبایت را برعکس انداختی؛ بلند شدم عبا را درست کنم که در باز شد و آقا با چهره ای شاداب و پرنشاط وارد شدند. نفسم بالا نمیآمد؛ بدجوری دستپاچه شده بودم؛ ملغمه ای از احساسات و هیجانات و عواطف بودم!
همه ایستادند و آقا با همه سلام و احوالپرسی گرمی کردند و بعد هم یکی یکی شروع به گذاشتن عمامه ها بر سر بچهها میکردند. به هرکس که میرسیدند سؤال میکردند: «چی میخوانید؟ کجا؟» و پاسخ میشنیدند: «فقه و حقوق؛ مدرسه عالی شهید مطهری». من نفر آخر بودم و تا آقا به من برسند کمی خودم را جمع و جور کرده بودم...
نوبت من که شد، استاد خاموشی به آقا گفتند ایشان پسر فلانی است. آقا فرمودند: «اِ، عجب! ماشاءالله! پدر چطورند؟ خوبند؟» یک لحظه به یاد ماجرای سخن گفتن موسی با پروردگار افتادم؛ آنجا که خدا از موسی میپرسد: «ای موسی، آن چیست که در دست توست؟» و موسی به جای اینکه یک کلمه پاسخ دهد: «عصا»، فرصت صحبت کردن با حبیب خویش را غنیمت میشمرد و شروع به بلبل زبانی(!) میکند و میگوید: «این عصای من است که بر آن تکیه میزنم و گوسفندانم را با آن میرانم و فواید دیگری هم برای من دارد...!» با خودم میگویم نباید فرصت همکلام شدن با آقا را به این راحتی از دست بدهم! من نفر آخرم و آقا بعد از عمامه گذاری باید به مراسم عقد که داخل دفتر است بروند و معلوم نیست که دیگر چنین فرصتی برای دیدار آقا فراهم شود...
عرض کردم: «پدر خوبند؛ سلام رساندند؛ اتفاقاً قرار بود ایشان هم بیایند ولی در بین راه تصادف کردند و نرسیدند.» اصلاً حواسم نبود که این حرف ممکن است آقا را ناراحت کند! آقا با نگرانی پرسیدند: «حالشون چطوره؟ خوبند؟ چیزیشون که نشده؟!» تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم! سریع گفتم: «الحمدلله خودشون خوبند؛ فقط ماشین آسیب دیده...!» لبخند آرامشی بر لبان آقا نقش میبندد و عمامه را با دست چپشان بر سرم میگذارند و من هم فرصت را مغتنم شمرده و بوسهای بر دست راستشان میزنم...
حالا همگی دور آقا حلقه میزنیم و آقا چند جملهای کوتاه نصیحت میفرمایند؛ توصیه به علم و تقوی؛ و اینگونه دعایمان میکنند: «إن شاء الله از عُلمای عاملین باشید!» و بعد هم با لبخندی ملیح این را اضافه میفرمایند: «إن شاء الله داماد بشید!» بچهها با لحن شیطنتآمیزی میگویند: «إن شاء الله!» این نوع جواب دادنِ بچهها انگار آقا را به یاد چیزی انداخته است! سریع سؤال میکنند: «هیچکدام از شماها که داماد نشده است؟!» من به آقا عرض میکنم: «چرا آقا! عقد ما را خودتان خواندید!» خنده بچهها بلند میشود و آقا هم لبخندی میزنند و خداحافظی میکنند. با رفتن آقا بچهها همدیگر را در آغوش میگیرند و به هم تبریک میگویند. من هم دستان سید جواد را میفشارم و از او تشکر میکنم...
در راه برگشت به خانه، به یک چیز می اندیشم و در شب میلاد امام عصر(ارواحنافداه) از حضرت یک چیز میخواهم: یا صاحب الزمان، من این لباس را لباس نوکری مردم و خدمت به دین و لباس سربازی شما میدانم. خودم خوب میدانم که من لایق این لباس و این افتخار نیستم، اما شما خودتان کمک کنید تا سربازان شایسته ای برای شما باشیم..
.........
... این یک پست زیرخاکی است! نیمه شعبان هر سال، خاطره ملبّس شدن به لباس روحانیت برام زنده میشه؛ ماجراش رو چند سال پیش توی وبلاگم نوشته بودم و دو سال قبل توی پلاس بازنشرش کردم؛ ولی بخاطر دی اکتیو پریده بود.
عکس: بعد از عمامه گذاری برای شرکت در مراسم جشن نیمه شعبان به دبیرستان شهید مطهری آمدیم.
ارسال نظر