به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»،حسام الدين مطهري در صفحه اجتماعي خود نوشت:

دور روز می‌شود که زیاد می‌خوابم. شاید از خستگی کارهای نمایشگاهِ کتاب باشد و آن پیاده‌روی‌های طولانیِ کمرشکن. هر چه هست، خوابِ زیاد برای من رؤیاهای زیاد می‌آورد. پیش‌تر این‌جور نبودم؛ دو سالی می‌شود که زیاد خواب می‌بینم. دیشب بود یا دمِ صبح؟ نمی‌دانم. ولی هنوز تصویرِ مبهمی به خاطر دارم: من و بانو در حیاطِ جایی شبیهِ امام‌زاده عبدالله بودیم. سبزیِ درخت‌ها چشم را می‌نواخت ما بی‌توجه به سختیِ سنگ‌هایِ گور خوش و بش می‌کردیم. چیزی میانِ غنج‌رفتن و چیزی میانِ غم در دل‌مان بود. چشم‌هامان می‌خواست دیگری را تا ابد در خود نگاه دارد. دست‌هامان می‌خواست آن یکی را تنگ بغل بگیرد. ولی می‌خواستند ما را از هم بگیرند. موقعی بود که هیچ‌چیز نداشتیم. نه توت‌فرنگیِ تازه، نه کلماتِ سادهٔ یک عقدِ محرمیت، نه حتی خانه‌ای که تویش آرام بگیریم. گفتم: «بیا برویم بانو.» پیچیدگی‌ای در کُنهِ این کلامِ ساده بود که بانو را به فکر فرو برد. آهی کشید و به اندازهٔ چند لحظه غم‌خوردن سکوت کرد. بعد پرسید: «کجا؟» گفتم: «نمی‌دانم. برویم با هم باشیم. همدیگر را داشته باشیم. یک دلِ خوش داشته باشیم و بس. مگر چه چیزی غیر از این می‌خواهیم؟» همین بس بود. خواب در هم پیچید و دستی آمد و بانو را با خود برد و سنگ‌های گور شکافت و من را پایین کشید و برگِ سبزِ درخت‌ها مثلِ کوهی بر سرم آوار شد. هراسان از تیرگیِ خواب به روشناییِ روز چشم باز کردم. صدایِ بانو می‌آمد که داشت توت‌فرنگی‌ها را توی سبد می‌شست تا با هم بخوریم. حالا همه چیز بود جز آن دلِ خوش… کجا گمش کردم؟ کجا جایش گذاشتم؟ شاید پیشِ امام‌زاده عبدالله مانده و منتظر است تا بعد از سال‌ها دوباره بهش سر بزنم و ازش پس بگیرم… شاید هم توی همین خانه باشد و جایی لای وسایل‌مان گم شده باشد. شاید دستِ همسایهٔ پایینی باشد که هر روز با اعلامیه‌ای بلندبالا اوامری تازه صادر می‌کند: در راه‌پله دخانیات استعمال نکنید و کفشِ خود را پیش از ورود بتکانید و همواره از هودِ آشپزخانه صحیح استفاده کنید.

بانو می‌گوید یادت هست از کی گمش کردیم؟ فکری می‌کنم و پیشِ خودم می‌گویم لابد از وقتی که همسایهٔ طبقهٔ بالایی آهنگِ رپ را با صدای بلند گوش داد شوکه شدم و از دستم افتاده. کسی چه می‌داند؟ شاید هم… شاید هم… چه‌قدر فکر و خیال بهم اضافه شده. آن وقت‌ها خیال مساوی بود با چشم‌های بانو، دست‌های بانو… خوب که فکر می‌کنم می‌بینم یک راه بیش‌تر برایم نمانده. می‌خواهم یک دست‌نوشته بچسبانم رویِ بُردِ ساختمان و رویش بنویسم: ما رفتیم. از وقت‌گذرانی با چرندیاتِ مزخرف‌تان همچنان لذت ببرید! و بعد وقتی ماشینم را سمتِ غروب می‌رانم -بی‌آن‌که به واکنشِ همسایه‌های سابقم فکر کنم- توی جاده چشم تیز کنم بلکه دلِ خوش را پیدا کنم. هر جا که هست، هر طور که هست، خدایا لطفاً مراقبش باش تا پیدایش کنم.