به گزارش پارس به نقل ازفارس، شهریور ماه سال گذشته با « سعیدرضا عاملی» معاون برنامه ریزی و فناوری اطلاعات دانشگاه تهران، مؤسس مؤسسه مطالعات اسلامی لندن و نیز مؤسسه حقوق بشر اسلامی در لندن گفت وگویی انجام دادیم.

 

در ادامه گزیده این گفت وگو را می خوانیم:

* پانزده سال داشتم که به آمریکا رفتم و برایم سخت بود. یادم می آید زمانی که از ایران خارج می شدم مادرم در فرودگاه خانواده ای را پیدا کرد و از آنها خواست که مواظب من باشند و در واقع کمک کار من باشند. سوار هواپیما شدیم و آن دوران در هواپیماهای ایرانی هم متأسفانه مشروبات الکلی سرو می کردند و من اولین بار بود که در زندگی ام چنین صحنه ای می دیدم و برایم بسیار نگران کننده و تأسف بار بود و نوعی احساس ترس و تنهایی داشتم. خدا را شکر مجموعه خویشان و خانواده ما مذهبی بودند و هستند و اساساً فرد یا افراد این چنینی در مجموع خویشاوندان و دوستان ما نبود.

*پس از آن که وارد فرودگاه نیویورک شدیم و من به پرواز بعدی ام نرسیدم، بلد هم که نبودم فکر می کردم الان در نیویورک گم می شوم آن زمان بسیار نگران نمازم بودم و دنبال جایی می گشتم که بروم و نماز بخوانم در فرودگاه به یک همسفر ایرانی گفتم که برویم یک جا نماز بخوانیم ایشان گفت دیگر آمده ایم آمریکا، اینجا دیگر کسی نماز نمی خواند! من بسیار از این حرف ناراحت  شدم و  یادم می آید که یک شش ماهی به Adult school رفتم جایی که مدرسه بزرگسالان بود تا آنجا زبان انگلیسی یاد بگیرم، آن دوران هم که پیش از انقلاب اسلامی ایران بود و تمام گروه های سیاسی هم آنجا فعال بودند از جمله مارکسیست ها، خلاصه فضای خاصی بود.

  *یک روز یکی از همین مارکسیست ها به قول خودش خواست مرا approach کند تا جذب مارکسیسم شوم، بنابراین نزد من آمد و بدون هیچ مقدمه ای گفت « خدا وجود ندارد» ، از باب تظاهر نمی گویم اما تا چند دقیقه بدنم از ترس می لرزید!

*مرحوم آقا شیخ علی پناه اشتهاردی استاد فقه بنده بودند و تعریف می کردند که امام خمینی (ره) برای خدا قدم بر می داشت و به دنبال شهرت و قدرت نبود، عبایشان را بر سرشان می کشیدند و به فیضیه می آمدند و اسفار درس می دادند تنها بیست یا سی شاگرد هم داشتند، آن دوره کسی باور نمی کرد که یک روز ایشان رهبر جهان اسلام شود، ایشان انگیزه های قوی داشتند.    

*سال ۶۴ معمم شدم. خدمت حضرت آیت الله بهجت بودیم و از محضر معنوی ایشان بهره مند می شدیم و ایشان به طلبه های جوان محبت خاص داشتند، خطبه عقد ما را ایشان خواندند. ما هم جوان و جسور بودیم اصلاً نمی دانستیم که ایشان چه شخصیتی هستند ولی می دانستیم ایشان خیلی اهل تکلف و توجه به سلسله مراتب و تشریفات معمول نیستند. ایشان خیلی به طلبه های جوان احترام می گذاشتند و از یک روحیه متواضعی برخوردار بودند. منزل ایشان برای تلمذ زیاد می رفتم.

*با مشورت همسرم از آیت الله بهجت تقاضا کردم که خطبه عقد ما را بخوانند و همانطور که عرض کردم ایشان از یک سادگی خاصی برخوردار بودند و به راحتی قبول کردند. آن روز اقوام ما از کرج و اصفهان جمع شدند و با یک جمع ۲۰ تا ۳۰ نفر خدمت ایشان رسیدم و آنقدر از عرف معمول غافل بودیم که حتی شیرینی برای آن مجلس تهیه نکرده بودیم ولی خود ایشان تدارک دیده بودند. شاید لطف خاص ایشان به سادات هم در این مهم دخالت داشت. هم بنده و هم همسرم از سادات هستیم و این امر احتمالا مزید بر علت شد. آیت الله بهجت -رحمة الله علیه- هم خطبه عقد با مهر سنگین را نمی خواندند.

*واقعیت این است که لباس روحانیت، لباس مقدسی است و در عین حال سختی های خاص خود را دارد، احترام و در عین حال مسخره شدن دارد. گاهی گوشه خیابان ایستاده ایم و چند جوان یک متلکی به ما می اندازند و یا با نگاه های خود از حضور ما در کنفرانس تخصصی متعجب می شوند، البته من هیچوقت به دل نمی گیرم و می گویم این هیجان جوانی است.

*یادم می آید عاشورایی که به پیروزی انقلاب انجامید در سکرمنتو یک مراسمی به عنوان ایام محرم داشتیم و مشغول پذیرایی مردم بودیم. روز بعد از آن هم در لس آنجلس تظاهرات علیه شاه بود و باید شرکت می کردیم از سکرمنتو تا لس آنجلس هفت تا ده ساعت راه بود، که من رانندگی کردم و بسیار خسته شدم، طول صبح را هم راهپیمائی کردیم و وقتی دوباره خواستیم به سکرمنتو برگردیم دیگر توان حرکت نداشتم و خستگی آن روز در عین حال برایمان خیلی شیرین و خوشایند بود. یکی از دوستان اصفهانی ام با لهجه شیرین اصفهانی به من گفت دیگه خجالت بکش بیا این سمت  من رانندگی کنم.

* بعد از عملیات والفجر مقدماتی با دوستان چند ماهی در منطقه آوزین، زیر چاقله وند بودیم. من بیسیم چی بودم در تپه اوزین زیر چاقاله بند. سال ۶۰ رمزهای بیسیم ها هم همه مال ارتش بود و اسم ها گلی و لیلی و… استفاده می شد. بنابراین پیج که می کردیم باید این اسامی را می گفتیم یک همکار شوخی داشتیم -که اتفاقاً شهید هم شد- عادت داشت این الفاظ را با « جون» صدا کند، می گفت گلی جون، لیلی جون و تکرار می کرد. یک باری مرخصی رفته بود پشت جبهه و برگشت ما از او پرسیدیم خوش گذشت، گفت خیلی خوب بود فقط یک کتکی از پدرم خوردم؟ ما تعجب کردیم او گفت شب خواب بودم در خواب هم همین الفاظ یعنی گلی جون و لیلی جون را تکرار کرده بودم، پدرش صدایش کرده بود و به ایشان گفته بود که شما جبهه بوده ای یا پیش لیلی جون؟ ! و خلاصه یک پس گردنی هم به او زده بود.

* یک دوره هم می گفتند که آیت الله بهجت با انقلاب اسلامی رابطه خوبی ندارد و این حدس و گمان را بر اساس بعضی از اطرافیان مطرح می کردند. ما هم این امر برایمان سؤال شده بود که نظرشان را درباره انقلاب بپرسیم. بنابراین با یک جمع پنج شش نفره به منزلشان رفتیم، ایشان هم با روی گشاده پذیرایمان شدند. دوستان طلبه جمع ما، همه می ترسیدند که طرح سؤال کنند و این مسئولیت سنگین را بر عهده من گذاشتند. ابهت ایشان واقعاً انسان را می گرفت. در کش و قوس طرح سؤال بودم که ایشان بدون اینکه سؤال ما را بشنوند، شروع به پاسخ دادن سؤال طرح نشده کردند. با این مقدمه که آنچه به شما می رسد از صافی عقل مرور دهید و با عقل به شنیده ها بنگرید. در این فضا ایشان راجع به خرد و عقل صحبت کردند، ما هم پاسخمان را از خلال فرمایشات ایشان گرفتیم. در واقع جمع بندی ما این بود که کسی که به اسلام و جامعیت اسلام معتقد باشد و اهل خرد و اندیشه باشد طبیعتاً انقلاب اسلامی را باور دارد و آن را تنها نمی گذارد.