آیا اهلبیت (ع) هم با ممیزی موافق بودند
هنگامی که به سیره اهل بیت (ع) رجوع میکنیم، مشخص میشود هر موضوع و مطلبی نباید در جامعه بیان شود، چرا که همگان از یک سطح فهم، درک و آگاهی برخوردار نیستند و ممکن است عدهای به راه ناصواب بروند.
به گزارش پارس به نقل از فارس، « این ماجرا را برای کسی نقل نکن؛ تا من زنده هستم این اتفاق را بیان نکن؛ این سخنان را پیش هر کسی نگو! » .
هنگامی که به سیره اهل بیت (ع) رجوع می کنیم، با چنین واژگانی روبرو می شویم که نشان می دهد هر موضوع و مطلبی نباید در جامعه بازنشر داده شود، چرا که همگان از یک سطح فهم، درک و آگاهی برخوردار نیستند و ممکن است فضای جامعه متشنج شود یا افراد به ناصواب بروند. این همان چیزی است که امروز « ممیزی» خوانده می شود و موافقان و مخالفانی دارد.
در ادامه به نمونه هایی از عدم جواز بیان هر سخن از ائمه معصومین (ع) اشاره می شود تا مخاطبان گرامی بیش از پیش با پیشینه ممیزی آشنا شوند:
* این حرف ها را به هیچ کس نگو
در روایات آمده که حمران بن اعین خیلی مورد عنایت اهل بیت (ع) بوده است، احوالش را امام صادق (ع) از زراره پرسیدند، آن زمان زراره جوان بوده و اولین باری که در منی خدمت امام صادق (ع) رسیده و در چادر با امام آشنا می شود، امام از حال حمران می پرسند و می گویند که حمران برای حج آمده است، زراره گفت: نه! ولی سلام مخصوص رساند.
امام (ع) فرمودند: سلام مخصوص من را هم به او برسان و فرمود که او مؤمن واقعی است و از این راهی که دارد هیچ بر نخواهد گشت، بعد امام صادق (ع) فرمود: این حرف ها را به او بگو، به هیچ کس دیگر نگو و بد کاری کردی که به حکم بن عطیبه گفتی که امیرالمؤمنین محدث است، چون اینها تحمل این مطالب را ندارند. [حکم بن عطیبه که از علمای آن زمان اهل سنت بوده و در زمان امام باقر (ع) و امام صادق (ع) زندگی می کرده است]
* این موضوع را به احدی نگو
جمیل نقل می کند: خدمت حضرت صادق (ع) بودم؛ زنی آمد و اظهار کرد: پسرم مرده و جامه ای بر صورت او انداختم، حضرت فرمود: شاید نمرده، برخیز و به خانه برو؛ غسل کن و دو رکعت نماز بخوان و دعا کن و بگو: ای کسی که ابتدا این پسر را به من دادی، دوباره هم او را به من ببخش. سپس او را حرکت بده و این موضوع را به احدی نگو، زن رفت و به دستور حضرت (ع) عمل کرد، ناگاه پسر شروع به گریه کرد. (خلاصة الأخبار)
* تا من زنده ام به کسی نگو
در حدیث است که علی بن الجهم در یکی از مجالس مباحثه امام رضا (ع) شرکت داشت. چون فضیلت و مقام علمی آن حضرت بر همگان آشکار شد و مأمون از آن حضرت احترام زیادی به جا آورد، علی بن الجهم عرض کرد: خدا را حمد می کنم که مأمون را مطیع شما گردانید و این دو در اکرام شما مبالغه می دارند. حضرت (ع) فرمود: ای ابن جهم! تو را فریب ندهد، این محبت ها نسبت به من ریاکارانه است، زیرا به زودی او مرا شهید خواهد کرد و این خبری است که از پدرانم به من رسیده و این سخن را پنهان دار و تا من زنده ام به کسی نگو.
* آنچه را که دیدی، به کسی نگو
ابراهیم بن موسی می گوید: از حضرت رضا (ع) کمک مالی می خواستم و بر آن اصرار می کردم، روزی به همراه امام از شهر خارج شدیم، هنگام نماز شد. امام در کنار صخره ای نزدیک قصری که در آنجا بود، نشست و فرمود: اذان بگو!
پرسیدم: آیا منتظر بقیه نمی مانید؟
امام فرمود: هرگز بدون دلیل، نماز اول وقت را به تعویق نینداز!
من اذان گفتم و با امام نماز خواندیم. سپس عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! هنوز خواسته ام را برآورده نکرده اید و من به شدت نیازمندم.
امام چوبی را به زمین کشید. سپس دست برد و از زیر خاک، یک شمش طلا بیرون کشید و فرمود: بگیر! خداوند در آن برای تو برکت قرار دهد، از آن بهره مند شو و آنچه را که دیدی، به کسی نگو، آن شمش برای من برکت کرد و من از ثروتمندان منطقه خود شدم. (بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۴۹، ح ۴۹ و کافی، ج ۱، ص ۴۸۸)
* مرا قسم داد تا کسی را از این موضوع مطلع نسازم
محمد بن راشد از جد خود که یکی از مسلمانان هم عصر امام صادق (ع) است، نقل می کند که روزی به قصد دیدار امام حرکت کردم تا از او سؤالی بپرسم، در میان راه مطلع شدم که آن حضرت به تشییع جنازه سید حِمیَری رفته است، پس به طرف قبرستان رفتم و بعد از ملاقات با امام سؤال خود را از ایشان پرسیدم و جواب آن را دریافت کردم.
هنگامی که خواستم برگردم، مرا به نزد خود خواند و فرمود: شما مردم سرچشمه علم و دانش را رها کرده اید. عرض کردم: آیا شما امام و پیشوای امت در این زمان هستید؟ امام فرمود: آری! عرضه داشتم: دلیل و آیتی می خواهم تا یقین پیدا کنم. آن حضرت فرمود: هرچه می خواهی بپرس، من با اراده الهی جواب تو را خواهم گفت.
عرض کردم: برادری داشتم که از دنیا رفته و او را در این قبرستان دفن کردیم، از شما می خواهم او را زنده کنید، امام فرمود: برادرت انسان خوبی بود و به خاطر او خواسته تو را برآورده می کنم، گرچه تو سزاوار چنین کاری نیستی، سپس نزدیک قبر او شد و او را صدا زد، در این هنگام قبر شکافته شد و برادرم از آن خارج شد. به خدا قسم که چنین شد و به من گفت: ای برادر از او (امام صادق) پیروی کن و او را رها مکن. آن گاه به قبر خویش بازگشت، امام از من عهد گرفت و مرا قسم داد تا کسی را از این موضوع مطلع نسازم. (بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۱۱۸)
ارسال نظر