به گزارش پارس به نقل از ایسنا، پکی به سیگار بهمن فیلترسفیدش می زند، آن را در زیر سیگاری کنار ده ها سیگار دیگر که تا نیمه کشیده، خاموش می کند. می پرسیم، چرا این جوری سیگار می کشید؟ ! می خندد و می گوید، برای این که نصف سرطان را بگیرم! نشسته ایم دور یک میز قدیمی در خانه ی بهمن فرزانه در تهران. مدام سیگار روشن و خاموش می کند. به قصد سخن گفتن درباره ی یک عمر کار ترجمه و نوشتن آقای مترجم و نویسنده به خانه اش رفتیم و از خیلی چیز ها حرف زدیم. او هم از سال ها کار و خاطره گفت، از نویسنده ها و سینما گر های ایتالیایی هم حرف زد؛ از فدریکو فلینی، تنسی ویلیامز، ایتالو کالوینو، ناتالیا کینز بورگ و… .

بهمن فرزانه از این که نامش به « صد سال تنهایی» ، اثر معروف گابریل گارسیا مارکز، سنجاق شده است، دل خوشی ندارد؛ زیرا معتقد است، این سبب می شود ترجمه های دیگرش دیده نشوند. دیگر آن که بعد از نیم قرن به ایران برگشته است و قصد بازگشت به ایتالیا را ندارد. می گوید، ایران به این خوبی؛ کجا بروم؟ !

شما سال ۱۳۱۷ به دنیا آمده اید. از آن سال های نوجوانی، شرایط خانوادگی و تحصیل تان بگویید. چه شد به ایتالیا مهاجرت کردید؟

بله من سال ۱۳۱۷ به دنیا آمدم؛ نه ۱۳۱۸ که در برخی از جا ها نوشته اند. این جوری مرا یک سال کوچک تر کردند (می خندد) . این جا به دنیا آمدم و درس خواندم. بعد در جوانی تصمیم گرفتم به خارج بروم و خُب من خیلی ایتالیا را دوست دارم. هنر دوست داشتم. به نحوی احمقانه در دانشکده ی معماری اسم نویسی کردم که هیچ ربطی به من نداشت. دیدم فایده ندارد. از آن جا بیرون آمدم. به مدرسه ی مترجمی سازمان ملل رفتم که کار خیلی مشکلی بود. مدام باید با گوشی ور می رفتم. آن را تمام کردم. بعد ترجمه را شروع کردم. درست ۵۰ سال پیش این کار را آغاز کردم.

اولین ترجمه ی شما از تنسی ویلیامز بود دیگر؟

بله اولین ترجمه ام از تنسی ویلیامز بود؛ چون من با تنسی ویلیامز از طریق یک دوست آمریکایی ام آشنا شدم و با همدیگر مکاتبه می کردیم. نامه هایش همین اواخر درآمده است. من اما نامه هایم با او را پاره کردم و دور ریختم. این کار حماقت محض بود. بعد از آن، ترجمه را ادامه دادم و کار هایی از آلبا د سس پدسس را ترجمه کردم. بعد هم مارکز و دیگران را ترجمه کردم.

گفت وگو با بهمن فرزانه
۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمدید؛ یعنی وضعیت خانوادگی جوری بود که برای مهاجرت به فرنگ شما را حمایت کنند؟

نه من به قصد مهاجرت نرفتم. رفته بودم صرفا تحصیل کنم و برگردم. منتها ماندم. هی ماندم و مدام درس خواندم.

اسم شما با « صد سال تنهایی» گره خورده است؛ انتخابی که شما در ترجمه ی « صد سال تنهایی» داشتید، نام تان را در بین کتاب خوان های ایرانی ماندگار می کند. چه شد شما در آن سال ها این اثر را برای ترجمه انتخاب کردید؟ در حالی که آن هنگام این اثر این قدر شناخته شده نبود.

ببیند وقتی این کتاب در سال ۱۹۶۸ میلادی درآمد، مارکز دوستی ایتالیایی داشت که « صد سال تنهایی» را ترجمه کرد. خودش بالای سرش بود. آن ترجمه بهترین ترجمه از آب درآمد. البته کسی دیگر هم بود که به انگلیسی ترجمه می کرد، اما چندان خوب نبود. بهترین ترجمه همان نسخه ی ایتالیایی است. من آن را به دست آوردم و از روی آن ترجمه کردم.

آن موقع هنوز به زبان اسپانیولی مسلط نبودید؟

نه زیاد نمی دانستم هنوز. تا این که به اسپانیا رفتم و آن جا دو سال اسپانیولی خواندم. ولی به هر حال آن قدر نمی دانستم که بتوانم مستقیم از آن زبان ترجمه کنم.

وقتی « صد سال تنهایی» را ترجمه می کردید، می دانستید دارید چه کار مهمی می کنید؟

کم و بیش می دانستم، ولی فکر نمی کردم در ایران این طور بترکد! « صد سال تنهایی» کتاب فوق العاده ای است. این برچسب رمان مارکز بر پیشانی من خورده است.

این شما را خسته نکرده است؟

چرا؛ از یک بابت خوشحال ام، از بابتی هم نه. چون ۸۳ کتاب ترجمه کرده ام که در میان آن ها هفت تا هشت رمان شاهکار است؛ اما خبر نگار ها و کتاب خوان ها به « صد سال تنهایی» چسبیده اند. نمی دانم شاید هم حق با آن ها باشد. در حالی که رمان دیگر مارکز « عشق در زمان وبا» خودش شاهکار است. چندین و چند کتاب خوب از آلبا د سس پدس ترجمه کرده ام. البته گاه گداری از آن موضوع ها هم سؤال هایی کوتاه می کنند؛ اما همیشه مسأله « صد سال تنهایی» است. دیگر چه کار کنیم؟ !

چه سالی از ایران مهاجرت کردید؟

من ۱۹۵۹ از ایران رفتم.

خُب کمی بیش تر درباره ی مهاجرت تان به ایتالیا و زندگی در آن جا توضیح می دهید؟

آخر خُب من به عنوان مهاجرت به ایتالیا نرفتم. گفتم رفتم تحصیل کنم. مقداری تحصیل کردم، دیدم این کافی نیست. دو سال دانشکده ی ادبیات خواندم. یک سال هم در کالجی تئاتر خواندم. همین طور تحصیلم را ادامه دادم. بعد همین طور ماندم تا این که ۵۳ سال شد…

لابد یکی از دلایل ترغیب شدن تان برای ادامه ی تحصیل در ایتالیا به همکاری تان در مؤسسه ی فیلم سازی ایتالیایی در ایران برمی گردد. همین طور است؟

نه اصلا این جور نیست؛ البته بعد ها با آقای کیه مونتزی، وابسته ی فرهنگی سفارت ایتالیا در ایران، آشنا شدم. یک کتاب خیلی قشنگ هم درباره ی روابط فرهنگی ایران و ایتالیا نوشته و دربار ه ی من هم سه – چهار صفحه نوشته است.

در سال ۱۹۵۹ که از ایران مهاجرت کردید، در سن و سال جوانی بودید…

این قدر نگویید مهاجرت! من گفتم برای ادامه ی تحصیل رفتم، شما هم بگویید وقتی رفتید!

خُب در آن سال ها دانشجویان ایرانی در اروپا علیه سلطنت پهلوی فعالیت هایی می کردند. شما هم در آن دست فعالیت های اجتماعی – سیاسی دانشجویان ایرانی مقیم اروپا حضور داشتید؟

نه. اولا این که من هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده است؛ طبعا هیچ وقت هم وارد مسائل سیاسی نشدم. آن جا ممکن است دانشجو ها کار هایی می کردند، من اما انگار نه انگار! چون از سیاست سرم نمی شود. (فندک می زند و سیگاری دیگر می گیراند، سیگار قبلی را به نیمه اش نرسیده، خاموش می کند. )

گفت وگو با بهمن فرزانه
علاقه ی شما به ادبیات از کجا آب می خورد؟

ادبیات را از بچگی دوست داشتم و از شش سالگی کتاب می خواندم. به نظرم چیز ی ذاتی است. سینما و ادبیات در وجود من اصلا انگار ذاتی بود. اولین کتابی که خواندم، کتاب « پَر» اثر میمنت دانا بود. عاشق این کتاب بودم. همین جور کتاب می خواندم. پدرم هم لجش می گرفت، می پرسید، چه می خوانی؟ می گفتم، کتاب. آثار ویکتور هوگو و آندره ژید را می خواندم. اما حالا برخی از آن ها را آدم می خواند، می بیند چقدر نویسنده های بدی بودند. نویسنده ای مانند چارلز دیکنز و آندره ژید را می خوانیم، می گوییم چی هستند؟ ! نویسنده هایی که برای همان دوران خوب بودند. نویسنده باید مارکز باشد!

شما در سال های دهه ی ۳۰ با فضای ادبیات و نویسندگان هم نسل تان در ارتباط بودید یا خیر؟

نه. در آن سال ها چندان ارتباطی با نویسنده ها و مترجم های ایرانی نداشتم. هیچ آشنایی نداشتم. البته آثار برخی را می خواندم و شاید همان ها مرا به ترجمه ترغیب کرد. آن موقع هنوز عقلم نمی رسید کدام ترجمه خوب یا بد است. می خواندم دیگر… خُب بعد ها با کار های آلبا د سس پدس آشنا شدم. همه ی آثارش مگر آخرین کتابش را به فارسی ترجمه کرده ام. یک موقعیت خوب هم پیش آمد که با پسرش آشنا شدم. خیلی چیز خوشایندی بود. سال گذشته هم در دانشگاه ادبیات ایتالیا یک کنفرانس خیلی خوب درباره ی رمان « عذاب وجدان» آلبا د سس پدس ارائه کردم. بعد به ترجمه ی آثار گراتزیا دلدا پرداختم. او هم در ایران نویسنده ای گم نام بود. دیگر همین جور ادامه دادم. ۸۳ تا کتاب ترجمه کردم. دیگر بَسَم است. (سیگار دیگری را خاموش می کند، سر می چرخاند به دور و برش، به روبه رو خیره می ماند و فندک می زند. سیگاری دیگر روشن می کند. )

خُب چه شد وسوسه ی نوشتن به جان تان افتاد؟ از ماجرای خلق رمان « چرک نویس» بگویید؛ در حالی که سال ها ترجمه می کردید.

مارکز می گوید، بهترین نوع کتاب خواندن ترجمه کردنش است. آدم وقتی چند تا کتاب ترجمه می کند، می رود توی دل موضوع. مثل این ها که همیشه از روی کارت پستال نقاشی می کنند، یک روز خودشان دل شان می خواهد نقاشی کنند، برای من هم همین اتفاق افتاد. دلم خواست خودم بنویسم. یک روز شروع کردم به نوشتن « چرک نویس» معروف. همین طور هم دو مجموعه ی داستان نوشتم و چاپ شد. « سوزن های گم شده» و « از چاله به چاه» . اما به نظرم رمان « چرک نویس» خیلی رمان خوبی بود. البته غیرقابل ترجمه است. به نظرم از فارسی نمی شود ترجمه کرد، چون زبان ما یک جوری است که همه اش اصطلاح است. آن زیر باید همه اش پی نوشت داد. خُب خواننده گیج می شود. به هر حال همین قدر که « چرک نویس» را نوشتم، به چاپ پنجم هم رسید، خودش خیلی خوب است و برایم خیلی مهم است.

گفت وگو با بهمن فرزانه
خودتان هم به فکر ترجمه ی رمان « چرک نویس» نیفتادید؟

چرا شروع کردم؛ اما دیدم غیرممکن است؛ نه فقط همین کتاب؛ اصولا زبان فارسی با زبان های دیگر جور درنمی آید. همه اش با اصطلاح و صداست. ما که نمی توانیم صدا را ترجمه کنیم. توی کتاب، شعرهای مولانا و غذاها را گذاشتم که اصلا آن ها غیرقابل ترجمه است؛ مثلا « اشکنه» ترجمه نمی شود.

با توجه به این که شما دور از ایران بودید، ارتباط تان را با زبان روز فارسی چطور حفظ کردید؟ آن هم در حالی که زبان مدام در حال زایش است.

به سختی! الآن واژه هایی هست که من به آن ها برنخوردم. مثلا اخیرا مدتی است یک خانم خبرنگار زنگ می زند آقای فرزانه تو رو خدا مطلبی برای جریده ی ما درباره ی « روایت» بنویسید. می گویم خانم واژه ی « روایت» را می دانم یعنی چی؛ اما درباره ی این موضوعی که می گویید، نمی دانم؛ یعنی منظورتان را متوجه نمی شوم. می گوید « روایت» دیگر… ولی من باید چه کار کنم و چه بنویسم؟ عاقبت بیچاره نتوانست مرا قانع کند درباره ی « روایت» چیزی بنویسم. سر و کار من با زبان فارسی بیش تر با متن مکتوب فارسی است و صرفا از طریق نوشتار است تا گفتار. البته آن جا دو سه تا دوست دارم که فارسی آن ها هم مانند فارسی من لق لق می زند.

سیگاری دیگر می گیراند. می پرسم از چندسالگی سیگار می کشید. متوجه نمی شود. گوشش کمی سنگین است. جواب می دهد نصف سرطان دیگر و می خندد. تکرار می کنم از چند سالگی سیگار می کشید؟

از ۱۶ سالگی سیگار می کشم. با چند نفر از دوستانم به گردش علمی معروف رفته بودیم؛ البته به دروغ به مدرسه گفتیم بیمار شدیم. پدر من یک سرهنگ بود و یک جیپ داشت. خلاصه رفتیم گردش و بعد هم سیگاری شدم. رفتیم بالای درخت. یکی از دوست هایم سیگاری داد دستم، گفت، این را کامل بکش! این قدر سرفه کردیم و عق زدیم، از آن موقع شروع شد. هنوز هم ادامه دارد. در مدرسه ی نزدیک قلهک درس می خواندیم. البته الآن دبستان شده است؛ اما آن موقع ها دبیرستان بود. به نظرم شیوه ی سیگار کشیدنم منحصر به فرد است. هر کس باید یک چیزی منحصر به فرد داشته باشد. (می خندد)

پدر شما موافق کتاب خواندن تان نبود؟

نه پدرم می خواست وکیل دادگستری شوم. با ادبیات میانه ی خوبی نداشت. خودش هم سردفتر اسناد رسمی داشت. طفلی می گفت، همه مهندس و دکتر شدند، اما تو هیچی نشدی. قبل مرگش کتاب هایی از من را دید و بهم گفت یادت می آید آن حرف را بهت زدم؟ من را ببخش. پدر و مادرها همیشه می خواهند بچه های شان مطابق میل خودشان باشند.

خُب آن سال ها که کتاب شما به اداره ی نگارش می رفت، برای گرفتن مجوز نشر به مشکلی برنمی خورد؟

اصلا. اصلا سبک یک جور دیگر بود. من برای کتاب های جیبی کار می کردم. فوری قبول می کردند و چاپ می شد و اصلا نه سانسوری در کار بود، نه هیچ چیز دیگر. این مسائل بعد ها پیش آمد. برخی از کتاب ها مانند « صد سال تنهایی» - اگر همه اش را بزنند - دیگر چیزی نمی ماند. کتاب باید آن چیزی که هست، باشد.

برای تان عجیب نبود ترجمه ی « صد سال تنهایی» بعد از سی و چند سال باز در ایران منتشر شد؟

نه زیاد. دو - سه سال پیش آمدم ایران، ناشر کتاب آمد سراغم و گفت، تو رو خدا بیایید این کتاب را با همدیگر درست کنیم تا باز چاپ شود. رفتم با هم همکاری کردیم و جاهایی از آن را درست کردیم و کتاب چاپ شد. من هم خیلی خوشحال شدم؛ چون آن طور که فکر می کردم، سانسور نشده بود. اما خُب الآن حرف دیگری می زنند.

شما در مقدمه ی چاپ جدید « صد سال تنهایی» به مخاطب اطمینان می دهید که یخش زیادی از کتاب حذف نشده است. همین طور است؟

بله. همین طور بوده است که در مقدمه گفتم. بخش خیلی کمش حذف شد. اما الآن همین را ایراد گرفتند که فلان جا و فلان بخش حذف شود. این جور که می گویند، دیگر نمی شد چاپ شود.

چه شد نامه های تان با تنسی ویلیامز را پاره کردید؟

از روی نوعی حماقت بود. ما با همدیگر دوستی داشتیم، اما همدیگر را ندیدم. سال ها را با همدیگر قاطی می کنم. یادم نمی آید که مکاتبه مان از چه سالی آغاز شد؛ اما مکاتبه ها قبل از چاپ ترجمه ام از تنسی ویلیامز بود. تقریبا به اوایل دهه ی ۶۰ میلادی برمی گردد؛ همان سال هایی که کِندی کشته شده بود. در مکاتبه های مان درباره ی کتاب هایی که می خواندیم، حرف می زدیم. بعد از آن مکاتبه ها ترجمه را شروع کردم. در نامه هایش به من بسیار کمک کرد و چندین نویسنده ی امریکایی را به من معرفی کرد که اصلا آن ها را نمی شناختم. مثلا کارسن مک کالرز نویسنده ای فوق العاده بود یا ترومن کاپوتی را بهم معرفی کرد. خُب نامه های خیلی قشنگی بود. از من در نامه ای پرسید، نام تو چه معنایی می دهد؟ گفتم « بهمن» به زبان قدیمی یعنی دوست. معنی دیگرش هم همان « بهمن» است. یعنی فرود آمدن توده ی برف از کوه. مکاتبه ها به سال نکشید؛ چند ماه ادامه داشت. اما مدام به هم دیگر نامه می دادیم. خیلی نامه بود.

چه شد که آن مکاتبه ها ادامه پیدا نکرد؟

خُب دیگر یک کم او سرد شد، مقداری من سهل انگاری کردم و آن مکاتبه ها ادامه پیدا نکرد؛ مثل خیلی چیز ها که کم طول می کشد. فکر نمی کنم به پایان رسیدن مکاتبه ها ناشی از اختلاف نظری بوده باشد. خیلی نامه نگاری خوبی بود. نویسنده ی خیلی خوبی بود. مقداری از شورت استوری هایش (داستان کوتاه) را به من پیشنهاد کرده بود بخوانم که اصلا کسی از آن ها اطلاع نداشت. سال ها بعدِ نامه نگاری های ما، نمایش نامه هایش در ایران معروف شد.

فندکش را از سر میز برمی دارد، سیگار قبلی را به نیمه نرسیده، خاموش می کند و سیگاری دیگر می گیراند. می پرسیم چه شد غیر از آن کتاب، اثری دیگر از تنسی ویلیامز ترجمه نکردید؟

دیگر میسر نشد. این جا اصولا نمایش نامه خیلی رواج ندارد. دیگر ترجمه نکردم؛ چرا البته اثری را برای نشر کتاب پنجره ترجمه کردم؛ « تابستان و دود» و « گربه ای روی شیروانی داغ» .

غیر از تنسی ویلیامز با کدام یک از نویسنده های غربی دوست و آشنا بودید؟

با ایتالو کالوینو خیلی دوست بودم. بقیه را هم می شناختم. خانمی که خیلی هم نویسنده خوبی نبود، ناتالیا کینز بورگ را می گویم. اما خُب با کالوینو خیلی دوست بودیم و خیلی خوب بود.

گفت وگو با بهمن فرزانه
از خاطره های تان با کالوینو بگویید. چه وقت با هم آشنا شدید؟

با کالوینو از طریق خانم آرژانتینی اش آشنا شدم. کالوینو هم آرژانتین دنیا آمده است. دیدمش گفتم، آقای کالوینو من هم نویسنده ام. می گفت، اوه چه خوب تو رو خدا فردا شب بیا خانه ی ما. به خانه شان رفتم و چه پذیرایی خوبی انجام شد. یک دختر هم دارند. بعد دیگر اغلب همدیگر را می دیدیم. در روز های خاصی از هفته همدیگر را نمی دیدیم و هر وقت پیش می آمد. مثل آشنایی ام با فدریکو فلینی. آن هم خیلی جالب بود. یک روز وسط خیابان فلینی را دیدم، رفت در یک مغازه. من رفتم امضا بگیرم. دختری گفت، عمرا بتوانی امضا بگیری! او به هیچ کس امضا نمی دهد. رفتم و با امضا برگشتم. بعد منتظر ماندم بیاید بیرون یک چیز دیگر بهش بگویم. از مغازه آمد بیرون و گفت، منتظر من بودی؟ گفتم آره. گفت بیا با هم برویم یک قهوه بخوریم. قلبم تند تند می زد، دوست داشتم یکی مرا همراه فلینی ببیند. (می خندد) رفتیم قهوه خوردیم. از هم خداحافظی کردیم. دو – سه روز بعد باز از آن جا رد شدم. فلینی را دیدم و در همان کافه بود. دستی تکان دادم و سلام کردم. گفت آها سینیور بهمن. فهمیدم پاتوقش در آن کافه است. به یکی از دوستانم گفتم من با فلینی قهوه خوردم. جواب داد این قدر از خودت حرف درنیاور. گفتم برایم نوشته است، کاغذش را دارم. خلاصه باور نمی کرد. بعد یکی چند بار دیگر هم فدریکو فلینی را در همان کافه دیدم. یک روز به من گفت آقا بهمن ما بی خودی به هم می گوییم شما؛ بیا بگوییم « تو» ! گفتم، من خجالت می کشم. گفت، هیچ خجالت ندارد. یک روز با دوستی بودم که باور نمی کرد با فیلینی دوست هستم و با هم قهوه خوردیم. از نزدیکی همان کافه رد می شدیم. فلینی پشت میزی جلو کافه نشسته بود؛ رد شدیم، فلینی گفت، چائو بهمن! من هم گفتم چائو فدریکو! آن دوستم که باور نمی کرد، با تعجب گفت، حالا به هم « تو» می گویید؟ ! (می خندد) او هم فوق العاده بود؛ هم خودش، هم زنش. این ماجرا به سال ۹۱ میلادی برمی گردد. فیلم هایش هم خیلی خوب هستند. البته صدایش یک جوری بود و از صدای خودش ناراحت بود. اما خُب کاری نمی شد کرد؛ صدایش خیلی زنانه بود. اما آن روز عالی بود. چائو فدریکو… چائو بهمن… به همدیگر تو می گویید؟ ! (می خندد)

درباره رابطه تان با فدریکو فلینی بیش تر توضیح بدهید.

نه دیگر. توضیحش همین بود. او همیشه در همان کافه بود. من هم معمولا از آن جا رد می شدم. هر روز همدیگر را می دیدیم. دیدار های ما معمولا در گذر بود و گذری همدیگر را می دیدیم. این که بنشینم حرف بزنیم، نبود.

گفتید ایتالو کالوینو را معمولا می دیدید؟

مرتب که نه؛ اما گاه گداری همدیگر را می دیدم و البته معمولا آن ها مرا به خانه شان دعوت می کردند. خودش، زنش، دخترش، موجود های بسیار خوبی بودند.

با این همه دوستی چرا هیچ وقت آثاری را از کالوینو ترجمه نکردید؟

از کالوینو ترجمه نکردم، چون تا می آمدم اثری را ترجمه کنم، می دیدم به فارسی ترجمه شده است. دوره ای بود مترجم ها به جان این نویسنده و آثارش افتاده بودند، بعد مهلت ترجمه برای ما نشد دیگر. بهش می گفتم که آثارش به فارسی ترجمه شده است. می گفتم مثلا لیلی گلستان که دوست من است، اثری از شما را ترجمه کرده است؛ اما خیلی اهمیت نمی داد به این چیزها. می دانید که… خانمش خیلی خوب بود و فهمیده.

سیگارش را در زیرسیگاری خاموش می کند. سیگاری دیگر می گیراند. رو به عکاس می خندد و می گوید باز هم می خواهید از من عکس بگیرید؟ درباره ی رابطه اش با ناتالیا کینز بورگ می پرسیم.

خیلی رابطه ی کوتاهی داشتیم، اما خوب بود. آخر این اواخر رفته بود وکیل مجلس شده بود. می رفتیم لب ساحل می نشستیم صحبت می کردیم. من رمان « میشل عزیز» را از این نویسنده ترجمه کرده ام. چندان کتاب خوبی نبود. از همه بهتر همان آلبا دِ سس پدس نازنین بود که اگر خودش را ندیدم، اما با پسرش دوست بودم. به نظرم کتاب « عذاب وجدان» از زیباترین آثار ادبیات جهان است. هر وقت هم به نویسنده اش اصرار کردند بر اساس این اثر فیلم بسازند، موافقت نکرد. اثر را بخوانید، می فهمید چرا؛ چون طوری نوشته شده است که اصلا با فیلم جور درنمی آید. مارکز هم آدم جالبی است. او روزگار سختی را گذارنده بود. در دورانی بی پول بودند. پسر مارکز دو سالش بود، مارکز پول نداشت برای بچه اش شیر بخرند. بعد بچه را صدا می زنند و می گویند پول نداریم شیر بخریم، می فهمی؟ ! بچه اش سر تکان می دهد که یعنی می فهمم. مارکز داستان عشق پدر و مادرش، همه را در رمان « عشق در زمان وبا» گنجانده است. به نظرم کتاب های « یادداشت های پنج ساله» و همچنین « یادداشت های کرانه ای» خیلی خوب است. کتابی از نوشته های سیاسی اش را هم دادم دست ناشری که چاپ شود. این کتاب به نام « بی پروا» است. خیلی آدم نازنینی است.

آن سال هایی که در ایران ایر کار می کردید، با نویسنده ها و مترجم های ایرانی هم در ارتباط بودید؟

نه، خیلی کم. برای این که من معمولا زمان کمی ایران می ماندم. بعد ها هم که می آمدم و می رفتم، مجال نمی شد مترجم ها و نویسنده ها را ببینم. چندان ارتباطی با جمع های روشنفکری وطنی نداشتم.

عجیب است برخلاف هم نسل های تان که کم و بیش درگیر سیاست بودند، اما شما روی گردان بودید. چرا؟

بله من از سیاست روی گردان هستم. ابر قدرت ها هر کاری می خواهند، می کنند. دیگر به تو چه که چیزی بگویی؟ ! برای همین هیچ وقت وارد مسائل سیاسی نشدم. همین جور هم که می بینید، سیاست چیز مزخرفی است و هر کاری دل شان می خواهد، می کنند. به نظرم لزومی برای به ورود به سیاست نیست. سیاست هیچ وقت به میل هیچ کسی نیست.

شما با اومبرتو اکو ارتباط ندارید؟

نه متأسفانه. او دیگر غول است و واقعا آدم بزرگی است. عجیب است که تاکنون نوبل را به او نداده اند. همان کتاب « نام گل سرخ» کافی است یا آخرین کتابش « گورستان پراگ» تا نوبل را به او بدهند. البته خیلی مشکل می نویسد و خیلی زیاد از حد پُز می دهد. شاید هم حق دارد. اما خُب گاهی خواننده دوست دارد یقه اش را پاره کند.

واقعا بر سر این تصمیم هستید که دیگر ترجمه نکنید و رسما بازنشسته شوید؟

آره. دیگر ترجمه نمی کنم. به اعتقاد من کتاب باید خوب باشد تا آن را ترجمه کرد. نمی شود یک کتاب عادی را ترجمه کرد. می گردم کتاب خوب هم پیدا نمی کنم. به نظر من ادبیات و سینما تمام شده است. دیگر آخرش است.

حتا با وجود نویسنده هایی مانند گونتر گراس، فیلیپ راث و خیلی های دیگر… ؟

ببیند این ها مثل جرقه ی آتش قبل از خاموش شدن هستند و فایده ندارد. برخی ها می آیند، خبری از آن ها می شود، بعد محو می شوند؛ مثل آن میلان کوندرا. آمده بود خیلی سر و صدا می کرد، اما دیگر خوشبختانه از او هیچ خبری نیست. نه تنها چکی ها، هیچ کس به او علاقه ندارد.

اما ترجمه ی رمان « بار هستی» از این نویسنده در ایران بیش از ۲۰ بار منتشر شده است.

باشد؛ این که دلیل نشد. خیلی کتاب های بد هم ده ها چاپ می خورد. کوندرا نویسنده ی بدی است. چی می نویسد؟ ! نویسنده های بد هم خیلی زیاد شده اند. یوسا هم اصلا نویسنده ی خوبی نیست و الکی مطرح شده است. نویسند ه بدی است. البته نوبل هم بهش دادند تا خفه اش کنند این قدر حرف نزند، اما باز حرف می زند. اصلا نویسنده ی خوبی نیست و صدقه ی سر مارکز برگزیده ی نوبل ادبیات شد. نویسنده های آمریکای لاتین از تصدق سر مارکز بالا آمدند. برخی شان هم با وقاحت هرچه تمام تر مثل ایزابل آلنده هستند؛ برداشته « صد سال تنهایی» را به نوعی دیگر نوشته است.

تکلیف مخاطب هایی که دوست دارند از شما ترجمه ی جدیدی بخوانند، چه می شود؟

(می خندد) همان قبلی ها را بخوانند. من پیر شدم دیگر. دیگر خسته شدم و بس است دیگر. هیچ کتابی نبوده است که بخواهم ترجمه کنم و مجال نبوده باشد. خیلی دلم می خواست رمان « عشق در زمان وبا» را ترجمه کنم. دو تا ترجمه ی بد از آن درآمده است. بالأخره موفق شدم این رمان را ترجمه کنم. از رمان « خزان خودکامه» هم خوشم نمی آمد، پس ترجمه نکردم. آن رمان هم غیرقابل خواندن است. نویسنده های بزرگ لزوما تمام کار های شان خوب نیست. این را کسی جرأت نکرده بگوید. کتاب « گزارش یک مرگ» که اشتباه بزرگی در آن رخ داده؛ این ایراد هم در روایت مارکز هست و هم در فیلمی که بر اساس آن ساخته شده است.

برمی آید به سینما و تئاتر هم علاقه داشتید و دارید؟

بله. یک سال تئاتر خواندم، وسطش هم سینما خواندم. عاشق سینما و تئاتر شدم. خودم هم در فیلم و هم در تئاتر بازی کردم. در فیلم کارگردانی ایتالیایی فرانچسکو رُزی بازی کردم. این فیلم درباره ی مواد مخدر بود. نقش سفیر ایران در سازمان ملل را بازی کردم. ۲۰۰ دلار هم دادند که خیلی به درد می خورد. آن هم شانسی پیش آمد، من هم قبول کردم. البته عاشق سینما، تئاتر و اپرا هستم. رُزی کارگردان خیلی خوبی نبود و چندان چیزی حالیش نبود. (فندک می زند، سیگار هایش از پی هم خاموش و باز روشن می شوند. )

دیگر تصمیم به بازگشت به ایتالیا ندارید؟

نه دیگر. دوستانم زنگ می زنند، می گویند مُردیم دیگر بابا بس است، دیگر بلند شو بیا ایتالیا. اما دیگر برایم سخت است و نمی توانم بروم دیگر… دوستانم می گویند بیا پیش ما. آخر آدم پیش دوستانش هم برود؛ مگر چقدر می تواند بماند؟ آن جا دیگر خانه ندارم. نه ایران به این خوبی چه ایرادی دارد؟ راحت و ارزان است. من پول برق و تلفنم در ایران ۱۲ هزار و ۱۰ هزار تومان شده است.

خُب پس چرا این همه سال آن جا ماندید؟

از خریت! (می خندد) آن جا پول برق ۲۰۰ یوروست؛ خیلی زیاد است. می دانید که از جایی کندن هم خودش خیلی سخت است و به همین راحتی ها نیست. مگر این که بلایی سر آدم بیاید. به حالِ عادی، آدمی نمی کَنَد. وقتی آن جا یک زندگی خیلی خوب داشتم، سفر های خیلی خوب و دوستان خوبی داشتم… خُب مریض نیستم که بکَنَم؛ اما دیگر نمی شود آن جا ادامه داد. اصولا به نظر من آدم از مملکت خودش نباید تکان بخورد. اصلا به هر حال وطن و خاک آدم است. می گویم کجا بروید؟ چند تا از دوستان ایرانی من رفتند کانادا، می گویند این جا از سرما مُردیم. این ها از تلویزیون و ماهواره می بییند که تبلیغ می کنند با نیم میلیون دلار می توانید به فلان جا مهاجرت کنید، خُب آدمی که این قدر پول دارد، چرا برود آمریکا؟ ! یا در ماهواره می گویند خرید در دوبی! خوب مردم بیچاره هم گول می خورند. اگر کسی هم می رود، نباید زیاد بماند. من رفتم ۵۰ سال ماندم؛ در حالی که آدم نهایت ۱۰ سال برود بماند، خوب است. گاهی هم به خودم می گویم اگر ۵۳ سال آن جا نمی ماندم، این همه کتاب را از کجا می توانستم ترجمه کنم؟ قدر این جا را بدانید. البته اروپا هم تمام شده است. ایران به این خوبی؛ کجا می خواهید بروید؟ همین جا باشید گاه گاهی بروید کیش یا دوبی. برخی فکر می کنند مرغ همسایه غاز است.

اما این روزها خیلی ها می روند…

چرا؟ ! مگر ایران چه مشکلی دارد؟ ! چقدر جوان های این سال ها لوس هستند. می گویند وای خسته شدیم؛ در حالی که من سال های جوانی که در نظام وظیفه بودم، برای بیداری بوق می زدند، زود تر از دیگران بیدار می شدم. آن جا قهوه ساز هم برده بودم. قهوه می خوردم، ترجمه را آغاز می کردم. یادم می آید « نامه ای از پکن» را آن جا ترجمه کردم. وقتی تازه بوق می زدند تا دیگران بیدار شوند، من ریش تراشیده، پوتین واکس زده، قهوه خورده نشسته بودم ترجمه می کردم.