از آتش سرطان تا گلستان معجزه
ایرج شیراوند؛ خیاطی که شفا یافت

داستان این دفعه ما، روایتی مستند است از کسی که با سرطان دست و پنجه نرم کرد و شفا یافت. حکایت یک صبح تا شبی که ایمانش را به خدای بزرگ هزاران بار قوی تر کرد. بهتر است خودتان بخوانید تا بهتر بدانید و بیندیشید که: «خدا بزرگتر از آن است که وصف شود! »
به گزارش پارس به نقل از ۷ روز زندگی،
دوست داریم شما را بهتر بشناسیم!
ایرج شیراوند، ۵۲ ساله و خیاط هستم.
از بیماری تان برای ما بگویید.
سال ۱۳۶۷ بود. بیست و هفت یا هشت سال داشتم. کسالتی برایم پیش آمد. ناخودآگاه دل درد گرفتم و روز به روز این درد شدیدتر شد. به دکترها مراجعه کردم، گفتند مشکل از روده هایت است. بعضی هم گفتند سرماخوردگی است. کلی به این دکتر و آن دکتر مراجعه کردم و آزمایش های مختلف انجام دادم اما دل دردم بیشتر شد و هیچ دارویی هم افاقه نکرد.
بعد از آن چه کردید؟
به بیمارستان تهران کلینیک رفتم. دو سه ماه موش آزمایشگاهی شدم. شکمم را پاره کردند، لوله زدند و نمونه برداری کردند. بعد از سه ماه گفتند سرطان دارم. سرطان پرده ای که قلب و ریه را از اجزای دیگر جدا می کند. گفتند بیماری ام هیچ درمانی ندارد و بلیت شما اوکی است!
با شنیدن این خبر چه حسی پیدا کردید؟
آن زمان دو فرزند کوچک داشتم. بیشتر نگران آنها بودم. خانمم هم کم سن بود و پدرم را هم از دست داده بودم. بیشتر نگرانی من برای بچه ها بود.
وقتی این نگرانی ها بیشتر و بیشتر شد؛ چه کردید؟
دکترها که از درمان من دست شستند و بریدند. تا اینکه دکتری به نام « صابر» روز پنجشنبه ای به سراغم آمد و این مسئله را با من مطرح کرد. در پایان صحبت ها گفتم پناه بر امام زمان (عج) . دوست تخت کناری با من درد دل کرد و کمی به من آرامش و قوت قلب داد. گفت: « خدا از هر کسی بالاتر است، به نظر من باید می گفتی پناه بر خدا! » او بود که نظر مرا به سمت خدا برگرداند. همان شب جمعه تا صبح بیدار بودم. دم اذان صبح وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. در آن لحظه و با آن شرایط خاص، با خدا ارتباط برقرار کردم و گفتم نه من آمادگی دارم، نه بچه ها که این شرایط برایشان پیش بیاید. سر سجاده بیهوش شدم.
قبل از بیدار شدن از خواب، بین خواب و رویا فردی به سراغم آمد و گفت: « فلانی اینجا چه می کنی؟ » گفتم آقا این طور شده. آن فرد، یک روحانی بود. به من گفت که دکترها اشتباه می کنند و چیزی نیست. گفت: « اینجا نمان. بیا پیش من» گفتم کجا؟ گفت مشهد. ناگهان از سروصدای پرستارها که برای سرکشی و دارو دادن به بیمارها به بخش آمده بودند، بیدار شدم و سرپا ایستادم. خودم را جمع و جور کردم. شروع کردم به راه رفتن.
مگر قبل از این نمی توانستید راه بروید؟
نه خیلی خوب چون درد عجیبی داشتم. حتی موقع خواب باید طاق باز می خوابیدم و حرکت از من گرفته شده بود. وقتی دیدم خیلی رو به راه هستم و مشکلی ندارم، به دوستم گفتم آقای ابراهیمی! من می توانم راه بروم و شکمم هیچ دردی ندارد و ورمش خوابیده است. همان لحظه سریع رفتم و اجازه خواستم که به خانه تلفن بزنم و بگویم حالم خوب شده است تا بیایند مرا ترخیص کنند. گفتم باید از اینجا بروم. خانواده ام آمدند اما مسئولان بیمارستان گفتند: « امروز جمعه است و نمی توانید ترخیص شوید.
باید شنبه آزمایش بدهید و اگر مشکلی نداشتید، ترخیص شوید. » در این بین، دکتر کشیک روز که نامش دکتر فدایی بود و هیچ آشنایی قبلی با من و وضعیتم نداشت، به اتاقم آمد. گفت: « آقای شیراوند، آمادگی داری برویم بیمارستان شریعتی و آزمایش بدهی؟ آنجا به شما جواب قطعی می دهم. » و رفتیم. آنجا با دستگاهی مجهزقسمتی از بدن من را شکافتند و نمونه برداری کردند و به من گفتند: « نگران نباش. هیچ اثری از مریضی در بدن شما نیست. سقاف بدن را بردارید و ببرید به بیمارستان خودتان. شما هیچ مشکلی ندارید. »
با آمبولانس و نمونه برگشتیم بیمارستان. آن روز صبر کردیم و فردایش که دکتر آمد، جواب آزمایش برای دکتر تعجب آور بود. می گفت: « این از نادرترین معجزه هایی است که اتفاق افتاده است. نظر ما این بود که سرطان دارید و امروز فهمیدیم عفونت جزئی در اثر سرماخوردگی یا چیز دیگری بوده است.
ما دلیل اصلی را پیدا نمی کردیم اما مطمئن شدیم که بیماری ناراحت کننده ای نداشتید و می توانید به زندگی تان برسید. » درنگ نکردم. فردای آن روز به سمت مشهد حرکت کردم. وارد اولین مهانپذیر که شدیم به ما جا دادند و قبل از اینکه وارد اتاق شویم، آقایی آمد و به ما ژتون هایی برای غذا داد و گفت شما مهمان امام رضا (ع) هستید.
زمانی که فهمیدید دیگر اثری از بیماری در شما وجود ندارد، چه احساسی پیدا کردید؟
مطمئناً الان نمی توانم بگویم دقیقاً چه حسی پیدا کردم اما می دانم تا یک روز قبل از آن، دیدگاهم طور دیگری بود و اطرافیانم را طور دیگری می دیدم. بعد از آن به آدم دیگری تبدیل شدم. قبل از آن دیدگاهم حرف های مردم بود و بعد از آن دیدگاه و حرف زدنم تغییر کرد. خدا ارتباط دیگری را به دلم انداخت که طور دیگری نگاه کنم، تا همین الان هم این باور همراهم است. احساس تولد به معنی عوض شدن صددرصد همه چیز؛ جسم و فکر و روح و روان و… سعادتی بود که خداوند نصیب من کرد.
الان کسانی هستند که ممکن است نزد شما بیایند و ابراز ناامیدی کنند؛ به آنها چه می گویید؟
من ده ها مورد از این آدم ها را دیدم و می بینم. شاید ماهی دو سه تا از مشتریان می آیند و بدون هیچ زمینه قبلی از ناامیدی شان برای من حرف می زنند و وقتی شروع به صحبت می کنم، به من نمی گویند که عرفانی صحبت می کنی. با دقت به حرف هایم گوش می دهند.
تا به حال ده ها نفر بودند که توجه شان را به خدا جلب کردم. به آنها می گویم، تمام آزمایش ها و نظریه های پزشکی یک طرف و نظر خدا طرف دیگر. مطمئن باش همه چیز به دست خدا عوض می شود. کسی بوده که در گردنش تومور داشته است. وقتی با او صحبت کردم و او را به این باور رساندم که همه چیز به دست خدا حل می شود، تومورش برطرف شده است. کسی بوده که روزی یک مشت قرص اعصاب می خورده. از روزی که با او صحبت کردم، تبدیل شد به فردی که شاید یک یا دو قرص آن هم در شرایط اضطراری مصرف می کند.
خیلی ها بودند که گفتم اگر همه چیز را به خدا وصل کنی و دلبسته او باشی، مثل ابراهیم خلیل الله آتش را به گلستان تبدیل خواهی کرد.
شاید قبل از این تغبیرتان از خدا چیز دیگری بوده اما همان طور که در قرآن هم آمده، خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است. خدا برای شما چطور تصویر شد؟
خیلی عامیانه می گویم، این حس خودم است. اینکه خدا برای هفت میلیارد نفر هر لحظه و هر ثانیه شانه به شانه هست و می گوید بگو مشکلت چیست! من می دانم مشکلت چیست اما خودت بگو! وقتی که بگویی و بشنوم، آن را حل خواهم کرد. از من بخواه! این برای من تعبیر خداوند بزرگ شده است.
ارسال نظر