نشست «بررسی آراء و اندیشههای شیخ اشراق» برگزار شد
نشست «بررسی آراء و اندیشههای شیخ اشراق» با حضور علما، استادان، فرهیختگان و دوستداران علم و دانش روز دوشنبه ۸ مرداد ماه در تالار اجتماعات شهید مطهری انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد.
حسن بلخاری رئیس انجمن، مهدی محقق رئیس هیأت مدیره انجمن، سیدعبدالله انوار عضو شورای علمی انجمن، حسن سیدعرب عضو هیأت علمی بنیاد دانشنامه جهان اسلام، غلامحسین رحیمی استاد دانشگاه تربیت مدرس و نادیا مفتونی عضو هیأت علمی دانشگاه تهران به ایراد سخنرانی پرداختند.
در این نشست حسن بلخاری رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی با عنوان «نفس قمر، شمس روح (شرح رساله الابراج یا کلمات ذوقیه شیخ اشراق) به سخنرانی پرداخت که مشروح آن در ادامه میآید:
پس از حملات تند و گزنده امثال سنایی (۴۷۳-۵۴۵ق) و خاقانی (۵۲۰ -۵۹۵ق) به فلسفه و یونانی پنداشتن تمامی آن و سرودن اشعاری چنین:
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی/ ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین/ که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی (سنایی)
و
مرکب دین که زاده عرب است/ داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطوره ارسطو را/ بر در احسن الملل منهید
نقش فرسوده فلاطون را/ بر طراز بهین حلل منهید (خاقانی)
و تکفیر فلاسفه توسط امام محمد غزالی در تهافت الفلاسفه (به دلیل آرای ابن سینا در باب معاد جسمانی، علم خدا به جزئیات و حدوث عالم) و نیز فلسفهستیزیِ رو به تزاید عرفای صاحب ذوق شهودگرا، عقلانیت و اندیشه اسلامی قطعاً و ناگزیر باید مسیر دیگری را انتخاب میکرد. مسیری که دیگر از عنوان فلسفه در آن خبری نباشد، قرآن محور عقلانیت فلسفی قرار گیرد و عرفان که مسیر گزیده امثال غزالی بود و در میان خلقالله هواخواهانی بسیار داشت مبنای این حرکت جدید عقلانی در جهان اسلام قرار گیرد.
پس به جای واژه فلسفه اصطلاح حکمت آمد که کلمهای دقیقاً قرآنی بود (به این دو عنوان که بیانگر دو جریان عظیم پس از فلسفه مشاء است دقت کنید: حکمه الاشراق و حکمت متعالیه) قرآن محور تمامی اندیشههای فلسفی قرار گرفت (به ارجاعات عظیم شیخ اشراق و همه پیروانش و صدرا و همه شارحان حکمتش به قرآن توجّه کنید) و رویکرد عرفانی، زبانِ ظهور مافیالضمیر حکمت گردد (به ادبیات و رویکرد لطیف و مکنون و مستتر عرفانی در آثار بزرگ دو جریان حکمت اشراقی و حکمت متعالیه توجه کنید).
رویکردی جدید در جهان اندیشه اسلامی که جمع قرآن و برهان و عرفان را مبنا و سیره خود قرار داده بود (البته در مکتب فلسفی مشاء که با کندی شروع میشود جمع میان شریعت و فلسفه مطرح بود) اما هیچکدام از این سه معنا بیانگر آن نیست که فلسفه و صاحب نامانش (چه یونانی و چه ایرانی) به تمامی از عرصه عقلانیت هجرت گزیدند و این قلمرو را متروک گذاشتند. خیر! همچنان امثال ابن سینا و فارابی میدرخشیدند و حتی افلاطون و ارسطو و فلوطین، لکن در لابلای متون و نه محور و متکای اصلی.
شیخ اشراق که حکمت نوریاش جمع قرآن و عرفان و بُرهان است و در نیمه دوم قرن ششم میزیست دقیقاً برآمده جریانی است که در سطور فوق گفته شد. بر این اساس، رساله الابراج وی را برگزیدهایم تا با شرح و معرفی آن، جمع سه عنصر فوق را در یکی از رسالههای شیخ اشراق نمایانده باشیم. سالک در این رساله، همچون متون عرفانی، مبدأ و مقصد و طی منازلی دارد. «یا ایتها النفس المطمئنه ....» ندای بازگشت نفس است به موطن اصلی خود با تأکید بر «حب الوطن من الایمان» و نهایت نیز آیه قرآن است: «و الی ربک منتهاها »و مهمتر حضور فلسفه رسمی با شرح و بیان علم النفس مطرح در منابع فلسفی.
در پایان جلد سوم از مجموعه مصنفات شیخ اشراق که با جهد و تلاش دکتر نصر و هانری کربن تصحیح و به چاپ رسیده است رسالهای با عنوان «کلمات ذوقیه او رساله الابراج» وجود دارد که شامل ۳۲ بند مختصر در باب عروج روح و شرح مفهوم حدیث مشهور «حبالوطن من الایمان» است.
از دیدگاه شیخ، فایده و انتفاع تجرید و تزکیه، سرعت در بازگشت به وطن اصلی یا در اصل عالم علوی است که در حدیث «حبالوطن من الایمان» مذکوراست. بنابراین از دیدگاه شیخ، منظور از وطن دمشق و بغداد و غیر آن نیست زیرا این شهرها دنیویاند و دنیا رأس کل خطاها و گناهان بشر است: «و قد قال الشارع «حبالدنیا رأس کل خطیه» شاهد مثال شیخ برای اثبات تأویل کلمه وطن در حدیث مذکور، رجوع به آیه مشهور «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ، ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَهً مَرْضِیَّهً» با این شرح لطیف است که اگر انسان به بازگشت به جایی خوانده میشود (ارجعی) این خود مؤید سابقه حضور سابق در آنجاست.
یعنی نفس مطمئنه به رجعت به جایی خوانده میشود که روزی در آنجا حضور داشته. به تعبیر شیخ همچنان که اگر کسی مصر را ندیده باشد به او گفته نمیشود به مصر بازگرد زیرا در مصر نبوده که اینک مجدد فراخوانده شود و این بدان معناست ما روزی در نزد ربّ خود حاضر بودهایم که اینک با خطاب ارجعی به مؤطن خود فراخوانده میشویم پس از دیدگاه شیخ اشراق، مفهوم وطن در حدیث مذکور رجعت به سوی رب و حضور یافتن نزد حضرت اوست.
شیخ پس از تبیین مفهوم وطن، دارِ دنیا را بنا به شریفه قرآن، قریه ظالمان میخواند و مخاطب تجریدی خود را به خروج از آن سفارش میکند: «فاخرج من القریه الظالم اهلها» و این فایده تجرید است. بنا به تمثیل شیخ، اگر کسی جان را مجرد کند اما از برای وصل نکوشد چون کسی میماند که برای مداوای خود دوای مناسب تهیه نموده اما آن را تناول نکرده است. امکان وصل و رسیدن نیز با انقطاع از مکان، رستن از محدودیتهای دهگانه (که همان حواس ظاهری و باطنی است)، خلاصی از قفس جسم و توجّه به عالم احدیت ممکن خواهد بود. شرح این ماجرا با بیان شیخ شیرینتر است زیرا سعی نموده کلمات در عین بلندی و استعلاء در ظهور نیز جلیل و جمیل باشند پس متن اصلی را ذکر میکنم:
قد اشرق شعاع شمساللاهوت علی سطوح الامکان؛ شعاع خورشید لاهوت بر تمامی سطوح عالم امکان می تابد
فالی متی تمکئون فی ظلمات زوایا الاجسام؛ پس تا چه هنگام میخواهید در کُنج خانه تاریک عالم اجسام بمانید.
تعبدون الهیاکل الجسمانیه کالاصنام؛ و به پرستش ایزدان جسمانی همچون بتها بپردازید.
طوبی لمن خرج عن خلال بدنه؛ خوشا به حال آن کسی که از جسمش کناره گیرد
و دخل کعبهالایمان؛ و به کعبه ایمان داخل گردد
و ظعن عن ظلمات العمی و الحرمان؛ و گریزد از ظلمات کوری و یاس و حرمان
فعلیکم بالباب و ملازمه الجناب فانه باب ما خسر طالبه و لاخاب قاصده؛ پس بر شما باد خِرد و ملازمت آن و این بابی است که طالب آن خسران نمیبیند و عازم به آن مأیوس و سرافکنده نمیگردد.
پس سلام و درود بر نفسی که از خویش گریخت و به ربّ جلیلش متوجّه گردید. اشباح ثقیل جهانی را ترک گفت و به حضور در جمع ارواح مسرور شد. جادههای عالم ناسوت را پیمود و به مقصد و منزل لاهوت رسید. از قیود عشره (همان حواس ظاهر و باطن) رهایی یافت و به صحبت عشره (عقول دهگانه) به محبت و شادی نائل شد، از نهایت حضیض به اوج اقدس ارتقاء یافت و بدانجایی رسید که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و بر قلب هیچ بشری خطور نکرده.
پس خوشا به حال اینان که در عالم عبودیّت صاحب مقامند و در فضای قیّومیت طائرند. خداوندا ما را از آنانی قرار ده که تشبه به ذات خود میجویند (که ذات الهی است، شاید شیخ در اینجا اشاره به تعریف مشهور فلسفه دارد که آن را تشبه به اله به قدر امکان می دانستند) و از غیر او پیوند میگسلند و به ماندن در عالم زمان و مکان خو نمیگیرند زیرا که خود را محبوس در زندان عالم امکان نمیخواهند و نمیدانند.
پس شیخ، مخاطب خویش را خطاب قرار میدهد و صلای دهد: بدان! فهم و درک حبالوطن من الایمان از برای مردان است و به صرف قیلوقال حاصل نمیشود. این درک نه از برای کسانی است که نفس نفیس خود را در کسب لذات حس خسیس ضایع میکنند و جان خویش را از تأثیر پرتو انوار خورشید محروم. پس آنگاه که انوار بر قوابل بتابند و مزاج ابدان را به اصلاح آرند. آنکه کور باشد و نابینا این تابش را انکار میکند. شان بوی خوش عطر آن است که مجالس انس طالبان قدس را معطر میکند و هرکه نور حق را تکذیب نماید محروم از استشمام این بوی جانفزاست و این از آن رو است که کاذبان چنان جان را با بوهای ناپاک انباشتهاند که جایی برای استشمام عطر دلانگیز قدس و قدسیان نمانده.
سپس شیخ، نفس رها گشته از خویش را چنین هدایت میکند که به سوی کعبه ازل بر بنیاد شریفه «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ» راه سپارد. شیخ از برای درک و شرح این معنا به شعری میآویزد که بس لطیف و زیبا است:
رَقَّ الزُّجاجُ وَ رَقَّتِ الْخَمْرُ/ وَ تَشابَها فَتَشا کَلَ الامْرُ
فَکَأنَّما خَمْرٌ وَ لا قَدَحٌ/ وَ کَأنَّما قَدَحٌ وَ لا خَمْرُ
شیشه و شراب چنان رقیق گشتند و نازک که امر مشتبه شد و کار مشکل. شیشه چنان شد که گویی شراب است و شراب چنان که گویی شیشه است یا به تعبیر دیگر چنان دوئیت از میان برخاست که گویی شیشه است و شراب نیست یا شراب است و شیشه نیست.
و این بدان معناست که سالک به جایی میرسد که هرچیزی در عالم را نشانی کامل از الوهیت میبیند، از برای او کعبه تنها قبله عالم نیست هر جای عالم که روی بگرداند کعبه است. از دیدگاه شیخ، هرکس به حلّ این رمز توفیق یافت به گنج دست یافت ابتدای مسیرش ذوق، امتدادش شوق، سپس عاشقی، آنگاه رسیدن و پس از آن فنا و نهایت بقاء. از دیدگاه شیخ، سالک پس از این سلوک به عبّادان (نام قدیم آبادان و البته اینجا منظور این شهر نیست، دارالقرب است) میرسد که ورای آن دیگر شهری نیست و بیحد و مرز است: «وایقن آن من حل الرمز، فظفر بالکنز، ذوق، ثم شوق، ثم عشق، ثم وصل، ثم فنا، ثم بقاء و لیس ورا عبّادان قریه و عبادان غیرمتناهیه».
سپس شیخ، به بیان نسبت ماه و کواکب و تأویل آنان میپردازد. پس مجدد مخاطب خویش را خطاب قرار داده و او را به داشتن بصیرت خداوندی دعا میکند (ایدک الله ببصیره منه) و میگوید قمر عاشقِ صادق، پادشاه کواکب است و سلطان سیارات نورانی که به واسطه عبورش میادین آسمانها نورانی و روشن میشود. آنکه حافظ زمانها و دهور است و گستراننده خیرات بر سطح زمین و به واسطه اوست که موالید از قوه به فعل میرسند، همان که سیاح وجود است و حافظ آیات ربّ ودود.
از دیدگاه شیخ، ذاتیِ عاشق مسکین آن است که به جانب معشوق روی گرداند و مطلق متوجه او شود تا به وصل محبوب خود رسد. از همین روست که قمرِ عاشق، سریعالسیر است و در هر منزل جز دو روز نمیماند و تند میرود تا از حضیض هلالی به اوج تمامیت بدری رسد، در اینجا شیخ، به بیان لطیفهای نورانی میپردازد که به یک عبارت شرح لطیف شطحیات امثال بایزید و حسین منصور حلاج است.
شیخ میگوید قمر چون در مقابله با شمس قرار گیرد، اشعه خورشید بر جان و ذاتش منعکس میگردد. پس ماه به نورانیت خورشید، منوّر میشود و چون فروزنده شد و ذات و جان خود را مملو از نور خورشید دید ندا در میدهد : «انا الشمس» من خورشیدم. شیخ از این وحدت ماهِ قاصد و خورشید مقصود به شرح حال شطحگویان قهاری چون بایزید وحلاج یعنی قائلان «لیس فی جبتی الا الله » و «انالحق» میرسد، به تعبیر شیخ، اینان اقمار آسمان توحید بودند پس چون ارض جانشان به نور پروردگارشان منوّر شد به اسرار دست یافتند و خداوند در جانشان برانگیخت و نطقشان داد که «اللَّهُ الَّذِی أَنْطَقَ کُلَّ شَیْءٍ» یعنی خداوند به زبان و لسان اولیاء خود سخن میگوید.
بنابراین از دیدگاه شیخ اشراق، عرفا و سالکان الهی همچون انتفاع ماه از خورشید، جانشان به نورالهی روشن گشته و حق در قلب و روحشان ظهور مییابد. سِرّ شطحیات عرفا نیز در ادراک و شهود این وحدت است.
یعنی وحدت نفس قمری آنان با روح شمسی توحید. شیخ چون برخی رسائل اخوانالصفاء (به ویژه رساله موسیقی) مخاطب را به تجرید و ترک علائق نفسانی میخواند و در بخش بعدی رساله الابراج، خطاب به او میگوید: بر تو باد حلّ طلسم بشری زیرا که گنجهای عالم قدس در وجود تو پنهان است هر که غالب بر این طلسم شد به معبود خود رسید و از هبوط عالم اشباح به ملکوت شرف ارواح رسید و از حضیض اسفلالسافلین به اوج اعلیعلیین برآمد و به رویت جمال احدی و فوز وصول سرمدی نائل و از دامهای شرک و شبهه رست.
از دیدگاه شیخ اشراق، راه حلّ طلسم بشری آن است که به ریسمان دو شعبهای چنگ زند. این ریسمان مقید است و گرفتار به تیزدندانهایی چون ببر و پلنگ (محتمل این جمله به غایت رمزی، اشاره به قوای شهویه و غضبیه انسان داشته باشد که آدمی را در قید خود گرفتار میکنند و در بند) سپس از ۳۶۰ دریا بگذرد (گذر از ایام سال) سپس به بلندای ۲۴۸ کوه بر چهار جبال که در شش جهت قرار دارند، پای نهد و سپس به دژ و قلعهای رسد که دوازده بُرج دارد و مستقر بر قلل کوههاست.
دژی که بر سایه بلندایی عظیم در حال حرکت است. منظور شیخ از ۲۴۸ کوه، ۲۴۸ استخوانی است که علم تشریح آن روزگار معتقد بود در بدن انسان هست. چهار جبال دیگر پاها و دستها است و شش جهت، روبرو، پشت، راست، چپ، بالا و پایین است. قلعه و دژ همانا سر انسان است. اما در باب ابراج، ابراج، جمع بُروج است و این واژه خود جمع است به معنای بُرجها بنابراین ابراج جمعالجمع است و میدانیم بُرج به هر یک از دوازده حصه منطقه البروج که اسامی آنها از این قرار است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو و حوت اطلاق میشد.
منظور شیخ از بیان اعداد فوق محتمل گذر از جسمانیت و کالبد بشری است تا با گذر از آن به دوازده بُرج رسد. این بروج دوازدهگانه فلکی نظیری در عالم معنا دارند که شیخ با استناد به قاعده تناظر به بیان آن معانی میپردازد. اینگونه که: شخص سالک در بُرج اول، شخصِ فصیح صاحبالبیانی میبیند که لسانی شیرین دارد و نزد او انواع طعامها و چشیدنیهاست. بر سالک است که فریب این همه شهد و شیرینی را نخورد اگر حلاوت را چشید و اسیر آن شد، باید بداند عقوبت این شیرینی، غم و نهایت این حلاوت سمّ است.
شهوتسرایی که شهوترانی آن ساعتی است لیک میراثش ماندگار است و دارای حزن و اندوهی است طویل. (منظور شیخ حس چشایی است. حسی از حواس خمسه ظاهری) پس چون سالک از بُرج اول گذشت، به بُرج دوم میرسد. در ورودی این بُرج، دو درِ کوچک میبیند که در طول قلعه قرار گرفتهاند. راه صعود به بالای بُرج سخت است و صعب و جزء به تبّری از هوس پیموده نمیشود. چون سالک بر بالای بُرج برآمد دو شخص بنشسته بر گنبدهای قلعه میبیند که نزدشان انواع عطور و بوهای خوش است. سالک باید که حذر کند از این روایح زیرا که حجاب اویند در درک نفحات روحانی. (منظور حس شامه است و گذر از لذات شامّی)
پس چون حذر کرد، از بُرج دوم به بُرج سوم بر میآید، بُرجی که نه در طول قلعه بل در عرض آن است و در میان دولوزی قرار دارد که در اطراف آن طنابهایی از ابریشم موجود است، منظرهای میبیند که در آن تختی است از عاج و آبنوس و بر تخت، شخص بلندقدِ عقیقگونِ نیکوشمایلِ ظریفالخصایلی نشسته است. پس از میان زیباترین نورها مینگرد و البته سالک نباید که در مقابل چنین منظره زیبا و مستانهای توقف کند، باید که از این بُرج نیز بگذرد همچون گذر عاشقی که به جمال احدیت نظر دارد و نه معشوقه فانیِ درگذر. (گذر از حس بینایی)
پس از بُرج سوم به بُرج چهارم میرسد که در اطراف قلعه قرار دارد، دو مقرّ دژگونی که به تمام قصور احاطه دارند، سالک در این بُرج، صداهای بسیار پاک و شیداگون میشنود و نغمات لطیفه و الحان لذیذ، پس باید جهد کند که در این بُرج نیز نماند(حس شنوایی). بُرج پنجم، محیط بر کل است و دارنده دو وجه متضاد سختی و نرمی(همان حس لامسه).
بُرج ششم، اولین بُرج از بُرجهای جوّانی است (الابراج الجوّانیه). منظور از جوانی جو یا فضاست (همان عالم واسط میان زمین و آسمان ) به عبارتی حائل میان جهان جسمانی و جهان روحانی (یا به تعبیر شیخ برانی که عالم خارج از فضاست) و از دیدگاه شیخ، به معنای اتمام حواس حسی و ظاهری و ورود به عوالم باطنی است. حواس خمسه باطنیه نیز همان هستند که مولانا در باب آن چنین ابیاتی دارد:
پنج حسی هست جز این پنج حس/ آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند/ حس مس را چون حس زر کی خرند
حس ابدان قوت ظلمت میخورد/ حس جان از آفتابی میچرد
ای ببرده رخت حسها سوی غیب/ دست چون موسی برون آور ز جیب
در بُرج ششم، سالک، حجره فروزندهای میبیند که منوّر به نور پنج بُرج پیشین است. بدون تردید، شیخ در اینجا اشاره به حس مشترک دارد، اولین حس از قوای باطنی نفس که مُدرک پنج حس ظاهری یعنی بینایی، چشایی، شنوایی، لامسه و بویایی است. آشنایی با حواس خمسه ظاهری دقیقاً نقش و جایگاه حس مشترک یا به تعبیر شیخ اشراق، بُرج ششم را نشان میدهد.
بُرج هفتم به تعبیر شیخ، خزانه تمامی این بُرجهاست و این همان حس دوم از حواس باطنی یعنی قوه خیال که ضابط و حافظ نگاهدارنده تمامی صوری است که توسط حواس خمسه ظاهری در نفس ادراک میشوند. سالک سپس به بُرج هشتم میرسد، بُرجی که تمامی دریافتهای جوانی و برّانی در آن موجود است و شخص میتواند مابین دوست و دشمن تمایز گذارد. این همان قوه وهمیه است که قوه مُدرکه معانی جزئیه است، معانی جزئیهای که قائم بر صور محسوسه موجوده در قوه خیال و حس مشترک است.
و بُرج نهم، بُرجی است که در آن شخص میتواند تمیز گذارد بر حسب آن میان تمامی آن چیزهایی که از ماه و ستارگان منعکس میگردد. به عبارتی قوه ناطقه که نزد انسان به تعبیر حکمای مشایی، ناطقه است و اگر در وهم و صور محسوسه به کار رود متخیله (این تقسیم ابن سینا است). شیخ، کواکب را همان صور قوه وهمیه و ماه را نفس ناطقه گرفته است.
بُرج دهم، خزانه کامل سنگهای قیمتی بُرجهای پیشین است یا همان قوه حافظه که نگهبان دریافتهای حواس باطنی است.
این ده بُرج که همانا شرح تمثیلی قوای ظاهری و باطنی نفس بود، بُروج غیرثابت و متحرکاند. سالک چون از همه اینها بگذرد و به بُرج یازدهم رسد بر بلاد ثبات و تمکین (بلاد الثبات و التمکین) پای گذاشته است. پس اول چیزی که میبیند شیخ قدرقدرتِ بالا منزلتی است که از ماه شب چهارده زیباتر و نورانیتر است. این پیر گرچه در حیّز امکان است اما در مکان نیست.
سریعالانضباض است اما بلاحرکت، دارای انفعالی بطئی است بدون سکون، لب به خنده میگشاید اما فاقددندان است. فصیحالبیان است اما فاقد لسان، اوست که رساننده وحی و الهام به انبیاء و اولیای عظام و کرام است.
سپس شیخ، سالک را سفارش میکند که: ملازمش باش و خطابش را مغتنم شمر. تردیدی نیست شیخ اینجا به عقل فعّال اشاره میکند و عقول نورانی دیگر که روی هم عقول عشره را تشکیل میدهند. شیخ در اینجا اشاراتی دارد به صاحبان عقول عشره، کسانی که مجالست با آنان، آدمی را شقی نمیکند و مصاحبتشان آدمی را به وحشت نمیاندازد. اینان خلاصه وجودند و مقرّبان پروردگار. شیخ ادامه می دهد:
پس چون به مصاحبت این عشره کرام نشستی و اخلاقت به آنان متخلق گردید و افعالشان را شاهد بودی و از یک به یک آنان گذشتی پس چه بسا انوار قیّومی و آثار لاهوتی بر جانت باریدن گیرند، پس در این صورت از بند حدث و حادث میرهی و به قدیم منّان میپیوندی (از حدوث به قدیم) و به واسطه رویت بلاواسطه مستغنی از بیان میشوی و به این قول حق میرسی که «أَلَا إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ» و نیز این قول پروردگار که «إِلَی رَبِّکَ مُنْتَهَاهَا» و این پایان سلوک سالک است با پیوستن به حق و اتمام سفر.
شیخ می توانست البته پایان این رساله را به فراز مشهور دیگری از قرآن خاتمه دهد که عصاره رساله اش و سیر سالکش باشد: «إنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» .
انتهای پیام/
ارسال نظر