آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


مریم پشت پنجره‌ی راهروی واگن ایستاده بود و به شب نگاه نمی‌کرد؛ به خودش زل زده بود و بعد با انگشتان مرددی صفحه‌ی موبایلش را روشن کرد. در کادری روی صفحه‌ی موبایلش نوشت: «شرایط فرزندپذیری»

صفحه‌ی گوشی را نزدیک صورتش برد و به‌دقت خواند:

گواهی عدم باوری از یکی از زوجین

گواهی عدم سوءپیشینه زوجین

گذشتن حداقل پنج سال از تاریخ عقد زوجین

...

در کوپه باز بود و رضا فیلمی را که مانیتور کوچک روبرویش نشان می‌داد، نگاه می‌کرد. مریم همین‌طورکه نگاهش به گوشی تلفنش بود وارد کوپه شد و بدون اینکه رضا را نگاه کند با اخمی که کمی پیشانی‌اش رو جمع کرده بود، گفت: «رضا! این سایت‌ها یه چیز در مورد شرایط فرزندپذیری گفتن ولی مراحلشون یه کم با هم متفاوته... فکر نکنم اینترنتی بشه درست سر درآورد... یه چیز دیگه اینکه یه مسائلی رو حتی نمیشه از خود بهزیستی هم متوجه شد؛ مثلا اینکه خب این بچه‌ها چه ویژگی‌هایی دارن و حالا یه سری مسائل تجربی... اینا رو باید...»

نگاه رضا را بدون اینکه دیده باشد، عجیب احساس کرد و سرش را برگرداند و دید رضا با لبخند رضایت‌بخش و کشیده‌ای نگاهش می‌کند.

  • چیه رضا؟ وا... چرا اینطوری نگام می‌‌کنی؟
  • فکر نمی‌کردم به این زودی بری سراغش... دلم یه طور عجیبی فارغ از نتیجه خوشحال شد... اینکه حالت برزخی نیست...

مریم با گوشه‌ی شیطنت‌آمیز چشمش به رضا نگاه کرد و گفت: «خب حالا بعدا خوشحال شو رضا جون! گوش بده به من حالا. به نظرت چطوری میشه خانواده‌های متعددی رو پیدا کرد که این کار رو کرده باشن و تجربه‌هاشون رو بشنویم؟ اصلا به نظرت کسی حاضر میشه این مدل تجربیاتش رو منتقل کنه؟»

  • خب باید پرسید... شاید مددکارهای بهزیستی هم بد نباشن... ولی به قول تو کسایی که تجربه میدانی دارن خیلی بهترن... اما اینکه چطور پیداشون کنیم هم مسئله‌ایه... البته همین وبلاگ شمیم بهار رو هم می‌تونیم هم بهتر و دقیق‌تر بخونیم و هم اگر شد باهاشون خصوصی‌تر ارتباط برقرار کنیم... راه زیاده باید وارد گود بشیم ببینیم چه خبره...

مریم نشست روبروی رضا و گوشی تلفنش را به چانه‌اش تکیه داد و با چشم‌های گردشده‌ای که به زمین خیره بود، گفت: «حالا رضا! اگر به نتیجه برسه فکرمون، خانواده‌ها رو چی کار کنیم؟»

  • سر جدت مریم، پیش‌پیش فکر نکن، تازه من از سونامی مطرح‌کردنش بیرون اومدم و بهم‌ریختگی شما تازه کمرنگ شده... نرو تو رو قرآن سر مقوله‌ی بعدی... در مورد اون هم باید با همون خانواده‌هایی که تجربه دارن مشورت کنیم و راهکار بخوایم. شما اول همکاری کن متوجه کم و کیف ماجرا بشیم...
  • باشه بابا... وا... یه سؤال ساده بود رضا جون. چرا الو گرفتی؟ چیزی نیست... چشم چشم... هرچی حاجی‌مون بگن...
  • آباریکلا... حالا به نظرم بیا بشینیم تووی رستوران قطار یه چیزی بخوریم و بخوابیم. که برسیم باید پاشیم بریم سر کار...

مریم چادرش را که برداشت، روسری‌اش را که مرتب کرد، در آیینه که چشم‌هایش را برانداز کرد، در راهروهای قطار که راه رفت تا به غذاخوری برسد، حتی وقتی داشت شام می‌خورد، به همان چیزهایی فکر می‌کرد که رضا گفته بود فکر نکن...

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم