آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس

 


رضا لباس‌های راحتی‌اش را از چوب لباسی مختصری که کنار آیینه اتاق بود، برداشت و داخل چمدان گذاشت.

  • مریم جان! جمع و جور کنیم که وقتی برگشتیم از حرم یه راست بریم راه‌آهن.

مریم هنوز سکوت مرموزی داشت. با سرش حرف رضا را تأیید کرد. رضا می‌دانست که باید مریم را کمی در این حال رها کند، ولی دلش می‌خواست مریم با این سکوت مرموز راه نرود.

  • خیلی بده آدم معتاد باشه... نه مریم؟
  • وا... معلومه که بده... چی شد حالا یهو؟

مریم چهارزانو نشسته بود روی زمین و داشت چمدانشان را مرتب می‌کرد. رضا نشست کنار چمدان و چانه مریم را چرخاند سمت خودش و گفت: «من معتاد خنده‌های شمام خانوم... با هم بررسیش می‌کنیم... دیگه انقدر فکر نداره که عزیزم... تو خوشحال نیستی. این خیلی عذابم میده...»

مریم روسری را که دستش بود، روی پاهایش گذاشت و گفت: «بهم فرصت بده تا از این حال در بیام... یه درگیری عمیقی دارم درون خودم... شایدم یه ترس... اصلا هم ربطی به پیشنهاد تو و این مشکلمون نداره... می‌دونی رضا! یادته تووی قطار بهت گفتم که نباید غریزه‌مون را در برابر بچه‌دوستی سانسور کنیم؟ حالم بده که الان دقیقا خودم دارم همین کار رو می‌کنم... یعنی با طرح این قضیه‌ی فرزندپذیری و فرزندخونده و اینا انگار دیدم که پاش بیفته منم حاضر نیستم از ترس‌هام عبور کنم و بهترین گزینه سانسور همین غریزه‌مه... با خودم درگیرم رضا... چون تا حالا در این بن‌بست قرار نگرفته بودم که به فاصله چند روز متوجه ضعف خودم در برابر ادعام بشم.

  • مریم جانم! بن‌بستی نیست عزیز من! یک راه به ذهن من رسید که هنوز بررسی نشده... اصلا شاید مناسب شرایط ما نباشه... اصلا ما هنوز نمی‌دونیم قوانینش چیه... نمی‌دونیم اصلا واجد شرایطش هستیم یا نه... یه کمی به نظرم داری باهاش فلسفی برخورد می‌کنی...

چشمان مریم طوری به رضا زل زده بود که انگار دنبال جمله‌ای می‌گشت که خودش را آرام کند. حرف رضا هم که تمام شد، باز مریم به او خیره نگاه می‌کرد.

  • من همیشه از تو قدرت گرفتم مریم... تو همیشه انگیزه‌ی من بودی برای مقابله با هر چیزی... نشاط تو، روحیه‌ی جنگنده‌ی تو در این سال‌ها زندگی‌مون رو روی پا نگه داشته... به خدا دروغه زن به مرد تکیه می‌کنه، مریم! من سال‌هاست به تو تکیه کردم خانوم... اینطوری که همش یه سکوتی تووی چهره‌ته پشتم رو می‌لرزونه...

برق نگاه مریم، از ته چشمانش تغییر کرد و سرش کمی مایل شد و آخر لب‌هایش رد لبخندی پیدا بود.

  • نخندی دنیا تاریکه... تووی تاریکی هم نمیشه راهی پیدا کرد مریم خانوم... بخند عزیز رضا... من هی خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا قبل از اینکه کاملا ته و تووی ماجرا رو در بیارم، به تو گفتم. اما مطمئنم که با تو زودتر به بهترین نتیجه می‌رسم. بیشتر ما مردا نمایش قدرت داریم، ولی اصلش اینه که از کسی که عاشقشیم قدرت و نیرو می‌گیریم.

حالا خط لبخند روی لب‌های مریم به‌وضوح پیدا بود و نگاه مریم دیگر خاکستری نبود. چشمان تیله‌ای سیاهش به تلألؤ افتاده بود.

  • خیلی دلم رو بلدی رضا...

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم