آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


نماز مغرب که تمام شد، رضا سریع به طرف صحن گوهرشاد رفت؛ بدون اینکه حواسش باشدکه یک ساعت بعد از اذان باید آنجا باشد. اینکه نمی‌نشست و هی دور حوض می‌چرخید و چیزی نمی‌خواند و همینطور به خروجی‌ها نگاه می‌کرد، حتی مهرها و فواره‌ها را هم مطمئن کرده بود که رضا فقط منتظر نیست.

مریم رضا را که از دور ایستاده دید، قدم‌هایش را تندتر کرد و تا چشم رضا به او افتاد بدون سلام گفت: «مریم حالت خوبه؟ چرا موبایلت خاموشه؟»

  • سلام... خب داخل که آنتن نداره کلا. منم دیدم شارژم کمه، خاموشش کردم... نامه که برات نوشتم، ندیدی؟
  • دیدم... ولی نگرانی کشت منو... بیدار شدم دیدم نیستی. بعدم هزارتا فکر کردم... حالا بیا بریم بشینیم یه جا...

رفتند تکیه دادند به نیم‌دیوار مرمر انتهای صحن که پشتش یک منبر قدیمی ست. مریم تکیه داد و به روبرو خیره شد و رضا کمی متمایل به مریم نشست و گفت: «خانوم! میشه با من حرف بزنی ببینم دقیقا در ذهنت چه خبره؟» و دستش مریم را از زیر چادرش درآورد و گرفت.

  • نمی دونم رضا... انگار دیگه جون ندارم تصمیم جدید بگیرم... انگار تازه حالم جا اومده بعد از عبور از برزخ قبلی...
  • خب هیچ تصمیمی نمی‌گیریم... من که بهت گفتم خوندن اون وبلاگ خیلی فکریم کرد و نمی‌تونستم تنها بهش فکر کنم... هر چی شما باهاش آرومی اصلا همون خوبه...

مریم دستش را از دست رضا بیرون آورد و هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و سرش را تکان داد و با لحن کلافه‌ای گفت: «کاش اصلا این فکر به ذهنم راه پیدا نکرده بود...»

رضا سرش را خم کرد و به صورت مریم نزدیک‌تر شد و گفت: «عزیز من! حالا که اتفاقی نیفتاده... یه چیزی من رو ذوق‌زده کرد و خیلی حالا هوای اون زن و شوهر رو قبل از ورود بچه‌ها شبیه خودمون دیدم... شاید اول باید بررسیش می‌کردم و بعد به تو می‌گفتم... الان هم به زیارتت برس و شاد باش... هر کاری تو بگی می‌کنیم... باشه مریم؟»

  • رضا! می‌دونم خیلی کار منحصربه‌فردیه... ولی من اصلا در این حد وسیع نیستم که بچه‌ی دو نفر دیگه رو بزرگ کنم و یه عمر هم در تب و تاب و کش و قوس باشم... جونش رو ندارم رضا... فعلا جونش رو ندارم...

رضا دستش را زیر چانه‌ی مریم گذاشت و و با نوازش مختصری با سر انگشتانش، سر مریم را بالا آورد و در چشمانش نگاه کرد و گفت: «هر چی شما بگی خانوم! اصلا نه من شما رو مجبور به تصمیمی می‌کنم و نه شما خودت رو مجبور کن... باشه جان دلم؟»

روی برافروختگی صورت مریم، لبخند ملیحی نشست و با یک بار بستن چشمانش به رضا اطمینان داد که آرام شده است.

  • مطمئن باشم که خوبی؟
  • خوبم رضا جان! تووی این صحن و سرا عالی‌تر هم می‌شم... یه لیوان آب از اون آب‌سردکن‌ها برام میاری رضا؟

قدم‌های رضا را تا انتهای فرش‌های صحن نگاه کرد و می‌دانست هیچ‌کس را تا به حالا انقدر دوست نداشته است.

سرش را به نیم‌دیوار مرمر سفید تکیه داد و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید...

 

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم