داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 13
ظهر پنجره فولاد
صدای اذان از سمت سقاخانه و نقارهخانه آمد و بین بالهای کبوتران پیچید. رضا از صدای گریههای دختر گمشده جدا شد و خودش را به صف نماز جماعت رساند.
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
رضا که داشت کفشهایش را میپوشید، حس کرد مریم دارد نگاهش میکند. سرش را بالا آورد و گفت: «هوم؟ نگا داره حاج خانوم؟»
- تو یه چیزی میخوای بگی نمیگی ولی حاج آقا...
- وا... خب چی هست اونی که میخوام بگم؟ شما که ماشالا همهچی رو میدونی...
مریم ابروهاش را بالا انداخت و دکمهی آسانسور را زد. رضا در آسانسور به تصویر مریم در آیینه خیره شده بود و نمیدانست چطور باید گاهی افکارش را از مریم پنهان کند.
روبروی تابلوی اذن دخول در صحن رضوی ایستاده بودند و مریم گاهی لبهایش تکان نمیخورد و به رضا گوش میکرد که مثل همیشه با لحن و طمأنینه خاص خودش دعاها را میخواند... و گاهی که از کنار چشم به رضا نگاه میکرد و لبخند میزد، انگار پیش خودش میگفت: «چه خوب که کنار همیم...»
- ساعت دو و نیم، حیاط گوهرشاد، خوبه؟ بریم ناهار بخوریم...
- خوبه... دعا کنیم برای هم... برای همه دعا کنیم... راستی رضا! با مامانت تماس بگیر نگران نشه...
رضا سرش را تکان داد و همینطور که جلوتر میرفت دستش را به نشانهی خداحافظی بالا برد.
در صحن عتیق، رضا از روبروی یکی از اتاقهای انتظامات رد شد و صدای گریهی دختر بچهای پاهایش را متوقف کرد. دو سه ساله بود و روسری زد و نارنجی کوچک و براقی سرش بود و تارهای موهایش چسبیده بود روی پیشانی عرقکردهاش و چانهاش با هقهق یک کودک گمشده تکان میخورد.
رضا کمی سرش را به طرف اتاق خم کرد و دید که خادم نسبتا جوانی پایین صندلی دخترک روی زانوهایش نشسته و با شکلاتی در دستش، تلاش میکند که دختر را آرام کند.
صدای اذان از سمت سقاخانه و نقارهخانه آمد و بین بالهای کبوتران پیچید. رضا از صدای گریههای دختر گمشده جدا شد و خودش را به صف نماز جماعت رساند. گاهی در رکعت اول و دوم که نباید چیزی میخواند، چشمانش گرد و خیره میشد و باز انگار در ذهنش به چیزی زل زده بود.
بعد از نماز یک زیارت جامعه کبیره از قفسههای ایوان طلای صحن عتیق برداشت و رفت پشت پنجره فولاد و از بین دریچهها چشمش دنبال ضریح میگشت. کمی عقب ایستاد و آرنجش را به نردههایی که بخش زنانه و مرانه را مجزا کرده بود، تکیه داد و به صدای پیرمردی گوش میداد که به زبانی که رضا چیزی از آن نمیفهمید، بلندبلند با آقا حرف میزد و گاهی سرش را بالا میگرفت و بلندبلند گریه میکرد.
مریم در حیاط گوهرشاد نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به دیوار و چشمانش را بسته بود. رضا بدون اینکه چیزی بگوید آمد و کنارش نشست. مریم همینطور که چشمانش بسته بود، گفت: «اصلا هم نترسیدم... قبل از خودت اول بوی عطر کاپتان بلکت اومد...»
- پاشو بریم که مردم از گشنگی... چی بخوریم حالا؟ سوال داره؟ مریم خانوم غیر از کباب پیشنهاد دیگهای دارن؟ نه...
مریم با دست زیر چانهاش به رضا خندید و ایستاد.
چند کودک روی فرشها دنبال هم میدویدند. رضا کفشش را که از داخل کیسه درآورد و انداخت بعد از تمامشدن فرشها روی زمین، گفت: «یه دختربچه گم شده بود...»
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر