داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 12
چشمان بی خواب
رضا جوابی به مریم نداد و رج به رج چشمهایش روی صفحهی روبرویش راه میرفت. مریم که در حمام را بست، رضا هم صفحه نمایش را بست و انگار از فکری که به ذهنش خطور کرده، ترسیده باشد
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
پایین تخت دو نفره به اندازهای جا بود که بشود نماز خواند و یک مبل راحتی زیر پنجره بود و به دیوار روبرویش، یک تلویزیون پیچ شده بود. پردههای ضخیم اتاق افتاده بود جلوی خورشید و نور لپتاپ رضا صورتش را روشن کرده بود.
مریم غلتی زد و رضا را کنارش حس نکرد و با چشمانی که زورش به خواب پشت پلکهایش نمیرسید، بالش رضا را بدون سر رضا دید. نشست و با دست چپش، بازوی دست راستش را خاراند.
- بخواب عزیزم! یک ساعت دیگه وقت هست بخوابی و بعد بریم حرم برای نماز.
- تو چرا نخوابیدی باز؟ تو چرا نمیخوابی؟ بهارنارنج آوردما... میخوای برات دم کنم یه کم...
- نه... خوابیدم دو ساعتی و بعد این خدماتی هتل اومد در زد، دیگه بعدش خوابم نبرد. نشستم یه کم وبگردی کنم و وبلاگ خودمم بهروز کنم... زهرا شکری اومده تووی کامنتا سراغت رو از من گرفته...
مریم خودش را از عقب پرت کرد روی بالش و گفت: «ولم کن تو رو خدا... حالا من پاسخگوی زهرا شکری هم باید باشم... حالا شب اینا یه پستی میذارم...»
حرکت چشمان رضا آنقدر تند بود که از دور هم میشد فهمید دارد چیزی را با اشتیاق میخواند.
- بخون رضا جون! بخون... اخبار مملکت از دستت در نره... بخون...
- چی؟
- هیچی... بخون... بخون... کاش میگفتی آب جوش بیارن...
- باشه...
- مریم! تو وبلاگ «شمیم بهار» رو دیدی تا حالا؟ از روی لینکهای سعید مرادی پیداش کردم.
- نه... چی هست؟
- ها؟ هیچی... خیلی بازدید و کامنت داره، گفتم شاید تو هم دیده باشی...
- در مورد چی هست؟
- چیز خاصی نیست... همین چیزا... دلنوشته و اینا...
- لپتاپ رو بیار اینجا ببینم چیه...
- ها؟ نه... حالا بخواب باز هم...
- نه دیگه... یه دوشی چیزی هم بگیرم کرختی از جونم بره بیرون پاشیم برسیم به نماز ظهر...
رضا جوابی به مریم نداد و رج به رج چشمهایش روی صفحهی روبرویش راه میرفت. مریم که در حمام را بست، رضا هم صفحه نمایش را بست و انگار از فکری که به ذهنش خطور کرده، ترسیده باشد، به صفحهی بستهشده لپتاپ نگاه کرد و بعد سریع به طرف سینک ظرفشویی کوچکی که در یک فرورفتگی در گوشهی اتاق بود، رفت. لیوانی را پر از آب کرد و رو به پنجره ایستاد و بدون اینکه کوچهی پشت پنجره را ببیند، چشمانش گرد و خیره شده بود.
صدای بازشدن در حمام که آمد، رضا فهمید خیلی وقت است به چیزی که در مغزش رژه میرود، خیره شده...
- خیلی توو فکری آقا رضا...! حاضر شو قبل نماز یه زیارت بکنیم... کاش دوش میگرفتی...
و در چمدان داشت بهدنبال لباسهایش میگشت و زیر لب با خودش حرف میزد.
رضا برگشت سمت مریم و بعد از کمی سکوت با تعلل و این پا و آن پا کردن پرسید: «مریم اگر یه وقتی...» و سکوت گیجی کرد و سریع و شکبرانگیز حرفش را عوض کرد: «...بخوای غیر از تهران، جای دیگه زندگی کنی، کجا رو انتخاب میکنی؟»
مریم طوری که در نگاهش بگوید میدانم میخواستی چیز دیگری بگویی، گفت: «برکینوفاسو...»
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر