داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 10
شب کنار ریل
حرفهای مریم با نگاهش همینطور در گوشش تکرار میشد. رضا که آب جوش ریخت در لیوان، پنجره مطمئن شد که رضا میداند بدون مریم، زندگی را دوست ندارد.
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
رضا رفته بود از مأمور واگن آب جوش بگیرد. وقتی برگشت، موهای بافتهی مریم که از تخت باریک قطار آویزان شده بود، گفت که مریم خواب است.
مریم طبق معمول جورابهایش را موقع خواب درنیاورده بود. رضا فلاسک آب جوش را روی میز پایین پنجره گذاشت و جورابهای مریم را درآورد و پتوی نازکی را که مریم با خودش آورده بود، تا روی شانههای مریم بالا کشید و بافتهی موهای مریم را بوسید و لحظاتی به او خیره شد. بعد بدون اینکه برای خودش چایی بریزد، دست به سینه ایستاد روبروی پنجره و به تصویر خودش در پنجره که با شب کنار ریل و قطار حرکت میکرد، خیره شد. گاهی هم برمیگشت، مریم را نگاه میکرد. انگار همینطور خودِ مخلوط با شبش را بدون مریم بخواهد تصور کند...
حرفهای مریم با نگاهش همینطور در گوشش تکرار میشد. رضا که آب جوش ریخت در لیوان، پنجره مطمئن شد که رضا میداند بدون مریم، زندگی را دوست ندارد.
- مریم جان! بیدار شو... داریم کمکم میرسیم... مریم جان!
- تو نخوابیدی رضا؟ ساعت چنده؟ چقدر هنوز خوابم میاد...
- یه کمی مونده به اذان صبح. من وسایل رو جم کردم... پاشو بپوش دیگه... تا یه ربع دیگه میرسیم...
مریم با لحنی که غر خوابالودگی داشته باشد، گفت: «چرا نخوابیدی تو؟ چرا انقدر تنم درد گرفته؟ آب جوش داره این فلاسکه؟»
- خوابم نبرد... از سکوت شب و صدای قطار استفاده کردم و به قول تو یه کم نشستم کنار خودم...
- خوبه... خوبه... داری تو هم آلودهی ادبیات میشی... خوشحالم... خوشحالم... چقدر خوابم میاد... جورابامو درآوردی... ممنونم رضا جون... کجا گذاشتی؟ وای خدا... بریم اول بخوابیم بعد بریم حرم... باشه رضا؟
- باشه... باشه عزیز من... حالا شما بلند شو آماده شو... یه آب بزن صورتت یه کم غر از زبون و خواب از چشمت بپره...
مریم ایستاد و با دهان پر از خمیازه گفت: «زنی که غر نزنه، زن نیست... این قانونِ...»
رضا گفت: «قانون نانوشتهی خلقته... باشه... باشه... آماده شو شما...»
قطار که ایستاد. مریم و رضا از کنار در باز کوپه نرگس و خانوادهاش رد شدند و مریم نگاه دزدانهای به نرگس که روی شانهی پدرش بود، انداخت و رد شدند.
پایین پلههای قطار که مشتی هوای خنک رو به سرد پاییزی به صورت مریم خورد، گفت: «بیا اصلا اول بریم حرم، نماز صبح بخونیم بعد بریم یه جا رو بگیریم و مستقر بشیم، ها؟»
رضا با لبخندی که میخواست پنهانش کند، گفت: «باشه خانوم... امر، امر شماست گویا...»
همینطور که آرام به طرف سالن ایستگاه راه آهن مشهد میرفتند، صدای اذان در فضا پیچید و رضا زیر لب چیزی میخواند و به ریشهایش دست میکشید. مریم گفت: «رضا! اون لحظهای رو که اولین بار تووی هر سفری نگاهم میفته به طلایی گنبد آقا و فلکه آب، خیلی دوست دارم... انگار دل آدم هری میریزه تا نگاش به صاحبخونه میفته...»
رضا با لبخند عمیقی حرفهای مریم را تأیید میکرد.
سوار تاکسی شدند و رضا به راننده گفت: «آقا! بیزحمت از بلوار امام رضا برید. میخوایم از بابالرضا بریم حرم...»
و با گوشهی چشم، نمکین به مریم نگاه کرد...
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر