آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


رضا سرش را از دو طرف با دستانش گرفت و آرنج‌هایش را تکیه داد به زانوهایش و چشمانش را بسته بود.

مریم کمی سرش را جلوی پنجره‌ قطار که تا نیمه باز می‌شد، برد تا کمی هوای خنک فکرهایش را آرام کند.

برگشت سمت رضا و وقتی رضا را آن‌طور دید، رفت و روی زمین کوپه روبروی صورت رضا نشست.

  • پاشو! نشین روی زمین! کثیفه...
  • به من نگاه کن رضا! به خدا... والا بلا من بیشتر برای تو نگرانم و برای رابطه‌مون... قبلا چطور بودیم؟ اینطور بود که من اگر برم سمت یک بچه‌ای تو ناراحت بشی؟ تو هم خیلی دوستشون داشتی... خیلی بیشتر از من... فکر نمی‌کنی که انکار واقعیت غریزی در وجودمون بدتر مریضمون می‌کنه؟
  • مریم! من هم برای تو بیشتر از خودم نگرانم... فکر می‌کنم که با این مشکل من خیلی حق‌ها از تو سلب میشه و وقتی ابراز علاقه‌ت رو به یه بچه میبینم داغون میشم.

مریم دست‌های رضا را با هر دو دست گرفت و گفت: «ما چرا با هر سختی کنار هم موندیم؟ چون عنصری در دلمون بود به اسم دوست‌داشتن که هیچ‌چیز نتونست کمرنگش کنه... یادت رفته رضا! اوایل که از کارهای مادرت متعجب بودم بهم چی گفتی؟ از اینکه مثل یک عروس دلخواه باهام رفتار نمی‌کنن... گفتی: همین که من دوستت دارم کافیه مریم... منم روزها فکر کردم و دیدم واقعا کافیه. الان من همین حرف رو به تو میزنم؛ اینکه من دوستت دارم و هر چیزی به‌وجود بیاد کنارتم، کافی نیست؟ کافی نیست رضا؟»

رضا به چشم‌های مریم که دودو می‌زد روی صورتش، نگاه کرد و گفت: «کافیه جان دلم! چرا کافی نباشه؟»

  • پس این همه آشفتگی برای چیه؟ چرا پس اگر من خودم رو سانسور کنم خوشحال میشی؟ حالا ما خودمون بچه نداریم... درست... اگر بشه و داشته باشیم، معجزه‌ست، درست... ولی خب خودمون رو هم انکار نکنیم رضا... اینطوری بدتر فشار میاد بهمون... دو تا انرژی ازمون گرفته میشه... یکی انکار خودمون یکی مقابله با چیزی که نداریم...
  • من مردم مریم... کنار میام با خیلی چیزا... اما می‌ترسم از نیازهای تو...
  • خب پس بذار همه چیز طبیعی پیش بره... مثل قبل... بعدشم ما خدا داریم... صاحب داریم رضا! ازشون می‌خوایم... این جمله‌ کلیدی تو بود همیشه: «میخوایم و می‌دن...» الان هم با اعتقاد بگو و رها کن همه‌چیز رو... منم تحت فشار سانسور خودم نذار... اینطوری شاید هر حرف من طور دیگه‌ای در ذهنت معنا بشه... باشه رضا؟
  • از آخرین باری که رفتیم پیش دکتر رضوانی خیلی خواستم بگم ولی هر بار از نزدیک‌شدن بهش وحشت کردم حتی... اینکه بهت بگم... اینکه بگم مریم خدا و شرع حق می‌دن رهام کنی...

و چشمانش را برد سمت پنجره و طوری که انگار بخواهد بغضش را مریم نبیند، نفس عمیقی کشید و بالا را نگاه کرد.

چانه‌ مریم میلرزید. ایستاد و دستانش را گذاشت روی شانه‌ی رضا و به طرف چشمان رضا خم شد و گفت: «کجا برم؟ بی رضا کجا برم؟ بی رنگ روز و شبم کجا برم؟ بی جان جایی ندارم هیچ جای دنیا؟»

پنجره نیمه‌باز به چشمان خیسان خیره شده بود....

 

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم