داستان / کهکشان بی راه و بی شیر - قسمت 5
نفس عمیق
بافتهی موهایش را باز کرد و مثل کسی که از پس تصمیم بزرگی برآمده باشد و نشکسته باشد، همینطور نفس عمیق میکشید و موهایش را شانه میکرد. یک کش گلدار صورتی بست بیخ موهایش و در آینه به لبانش لبخند داد و همینطور خودش را نگاه میکرد که صدای در و قدمهای رضا آمد داخل خانه
آمنه اسماعیلی، داستان نویس
رضا کفشهایش را پوشید و قبض آزمایشگاه روی میز آشپزخانه میدانست که رضا رفته نان بخرد.
مریم با صدای در خانه که بسته شد از خواب بیدار شد و با کش و قوس یک روز بی سر و صدا دور خانه دنبال رضا گشت.
قبض آزمایشگاه را روی میز دید و و کتری که آرامآرام میجوشید به مریم اطمینان داد که حال رضا خوب است. مریم قبض را مچاله کرد و با اطمینانِ انگشتهایش انداخت داخل سبد سینک و همینطور که داشت چادر نمازش را جمع میکرد و خانه را برای یک روز شیریرنگ و آرام آماده میکرد، در ایوان را باز کرد تا هوای مهرماه که کمی هم بوی خنکی فروردین میداد، بیاید و در خانهای که شب بارانی و بیخوابی داشته راه برود.
بافتهی موهایش را باز کرد و مثل کسی که از پس تصمیم بزرگی برآمده باشد و نشکسته باشد، همینطور نفس عمیق میکشید و موهایش را شانه میکرد. یک کش گلدار صورتی بست بیخ موهایش و در آینه به لبانش لبخند داد و همینطور خودش را نگاه میکرد که صدای در و قدمهای رضا آمد داخل خانه.
- مریم گلی! مریم بانو! هنوز خوابی؟
- آره... خوابم... چادر نمازم و جورابهای تو و لیوانهای چای و کتابی که دیشب میخوندی هم همه خودشون جمع شدن...
از اتاق بیرون آمد و نگاهش که به رضا افتاد و چشمانش که برق زد و بوی نان تازه که با رضا خیلی فریبندهتر بود، همه با هم خیالش را راحت کرد.
- چایی هل دم کردم برات مریم! اما نمیدونم چرا همون چاییه، همون هل، اما وقتی تو دم میکنی عطر دیگهای داره...
مریم داشت تخت خواب را مرتب میکرد و از حرفهای رضا لبخند کشداری روی صورتش نشسته بود و پتو را که کشید روی تخت گفت: «رضا! میای دو روزه، جم و جور بریم مشهد؟ ها؟ هوا هم الان خیلی خوبه...»
رضا که داشت از گیرههای بالای ظرفشویی لیوان برمیداشت تا چایی بریزد، قبض مچالهشده آزمایشگاه را در سبد سینک دید و با لبخند پنهانی زیر لب گفت: «مریم... مریم...»
وقتی برگشت مریم پشت سرش بود و دستش را زده بود به کمرش و با سر کج پرسید: «شازده! با شمام... کجایی؟ شنیدی اصلا چی گفتم؟ بریم مشهد دو روزه؟»
رضا برگشت سمت مریم و همینطور که لیوان دستش بود، پیشانی مریم را بوسید و گفت: «شنیدم خانوم... بشینیم تقویم رو نگاه کنیم ببینیم تعطیلی چه جوریه... مرخصیها چطوریه... میریم انشاءالله...»
رضا چایی میریخت و زیرچشمی قبض مچاله را نگاه میکرد و دلش آرام میشد.
مریم در یخچال را باز کرد و پنیر و کره و مربا را روی میز چید و یکدفعه انگار که از وسط فکرهایش یک جمله بیرون کشیده باشد، گفت: «نه... همین ماه بریم بهتره...»
- چی بهتره؟ مشهد؟
هر دو نشستند پشت میز و مریم گفت: «آره... مشهد این ماه بهتره... هوا بعد ممکنه سرد بشه...»
هر دو ساکت بودند و صبحانه میخوردند و هر کدام گاهی زیرچشمی، آن یکی را دزدانه نگاه میکرد و هر دو میدانستند که قبض مچاله و نان تازه و کشگلدار صورتی موهای مریم حرفهای نگفته را گفته است.
ادامه دارد...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر