حاشیه نگاری از دیدار شاعران با رهبر انقلاب اسلامی
دیدار شب گذشته جمعی از اهالی شعر و ادب فارسی با رهبر انقلاب با حاشیه هایی جالب همراه بود.
محمدرضا شهبازی:آرام و سر به زیر خیابان کشوردوست را میروم به سمت بیت. هوا بدجور باد و بارانی شده. تند قدم بر میدارم که زودتر به یک سرپناهی برسم. از گیت اول که رد میشوم جلوی خانهای نگاهم میافتد به دو تکه آهن که جلوی درِ پارکینگ نصب کردهاند. مثل اینکه اینجا هم جز این کار چاره ای نیست برای وادار کردن آدمهای بیملاحظه به رعایت حقوق دیگران و پارک نکردن جلوی پارکینگ. تا چند وقت قبل نمیدانستم که بعد از گیتها و در محدوده بیت هم خانههای شخصی وجود دارد. فکر میکردم همه اداری هستند. اما دفعه پیش که آمده بودیم بعد از گیت اول خودروی نسبتاً باکلاسی را دیدم که از گیت رد شده بود و با سرعت آمد و کنار خیابان پارک کرد. راننده خانمش هم حجاب درستی نداشت! با خودم گفتم اینور گیت و در محوطه بیت و این ماشین و آن راننده؟ بعداً یکی از بچههای دفتر میگفت که در این محدوده هنوز کلی خانواده در خانههایشان زندگی میکنند. میگفت حتی تا چند وقت قبل بعد از گیت دوم هم یک خانواده زندگی میکردند و اتفاقا پیرزن صاحبخانه صبحها به کارمندهای دفتر که توی حیاط رفتوآمد میکردند سفارش خرید میداده که بروند و برایش نان بخرند و در عوض خیر از جوانیشان ببینند!
میرسم جلوی درِ اصلی. شاعرها جمعند. کمی آنطرفتر چند پسربچه دروازه کاشتهاند و دارند فوتبال بازی میکنند. چشم میچرخانم. اولین کسی که به چشمم میآید یوسفعلی میرشکاک است. عجب تیپی زده! کت و شلوار پوشیده با پیراهن بنفش و موها را هم از پشت بسته با کش آنهم بنفش! علی محمد مودب و یکی دو نفر دیگر دورش هستند و با هم حرف میزنند. ناصر فیض و جمعی دیگر هم آنطرفتر گعده گرفتهاند. با حسین قرایی و بعدتر با محمدمهدی سیار خوش و بش و روبوسی میکنم. مثل همیشه بعضیها کارت شناسایی نیاوردهاند و بعضی هم اسم مستعارشان را گفتهاند! فکر کردهاند چون دیدار شاعران است بهتر است با تخلّصشان کارت بگیرند!
اما من کارت شناساییام را آوردهام. قبلش هم یکی دو بار به محسن زنگ زدهام و تأکید کردهام که سرِ جدش این یکبار جوری کارهای هماهنگی را انجام دهد که مثل آقاها بیایم و بروم داخل. او هم گفته است که ایندفعه فرق دارد و همه چیز هماهنگ است و این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. خلاصه اینکه دلم قرص است که این بار دیگر قرار نیست یک لنگه پا بایستم و همین که بروم بگویم فلانی هستم و برای روایتگری آمدهام، میگویند بفرما. اتفاقاً همینطور هم میشود و میگویند بفرما، اما بفرما بیرون! اسمم در لیست نیست! دردسرتان ندهم. آنقدری بگویم که این بار بیشتر از هر بار علاف میشوم و بعد از یکی دو بار رفتوبرگشت و تماس، تقریباً بهعنوان آخرین نفر میروم داخل! فکر کنم تنها کسی که بعد از من وارد شد سیدعباس صالحی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی بود که او هم بعد از نماز و افطار و وقتی داشتم میرفتم به محل جلسه شعرخوانی دیدم دارد تند تند قدم بر میدارد و میآید! بالاخره مهمانها هرچقدر مهمتر باشند، دیرتر میآیند دیگر!
نزدیک حیاطِ محل اقامه نماز، ناصر فیض و وحید جلیلی و دو سه نفر دیگر دارند حرف میزنند. آنقدری میفهمم که دارند درباره کچلی فیض حرف میزنند. او شعری به ترکی میخواند با این مضمون که سرِ باغیرت مو نگه نمیدارد!
هشتوپنج دقیقه آقا وارد میشوند. شاعرهایی که تا حالا با نظم و ترتیب یکجا نشسته بودند، میشوند انار دانه شده و پخش میشوند دور آقا. آقا مینشینند روی صندلی و شاعرها یکییکی میآیند و حرفی میزنند و کتابی میدهند و احیاناً تبرکی میگیرند. یکی از دور به آقا میگوید جانم فدات و آقا خدا نکنهای جواب میدهند. اولین انگشتر را یک شاعر جوان دشت میکند. آقا برمیگردند و به یکی که کنارشان است میگویند یک انگشتر بدهید به آقا و بعد با خنده تأکید میکنند که البته جلوی بقیه ندهید!
شاعری از ارومیه آمده و میگوید بالالاریم سیزه قربان اولسون یعنی بچه هام فداتون بشه و آقا جواب میدهند الله اله مه سین یعنی خدا نکند. کلی پیش خودم کیف میکنم که ترکی میفهمم. بعدتر در طول جلسه خیلی بیشتر کیف میکنم چون چند نفر به ترکی شعر میخوانند و خوب هم میخوانند؛ اگر بلد نبودم حسابی از دستم در میرفت. یکبار هم بعد از اربعین وسط جاده نجف به کربلا از تسلط نصفهنیمه به زبان مادری به خود بالیده بودم. وقتی که عربیای که در کنکور 84 درصد زده بودم هم به دادم نرسید و آخر سر توانستم به زبان ترکی با یک موکبدار عراقی که از ترکهای شمال عراق بود، حرف بزنم و از او بپرسم با زن و بچه چه کنیم وسط این قیامت صغری بدون آب و غذا، و او راه را نشانم داد...
جوانی جلوی آقا مینشیند و یک دوبیتی درباره حمایت از کالای ایرانی میخواند و چند آفرین دشت میکند. یکی دیگر بجای اینکه انگشتر بگیرد، از آقا میخواهد انگشترش را تبرک کند. قزوه کنار آقا نشسته است و شاعرها را معرفی میکند. یک نفر را اما نمیشناسد و میگوید چون شاعرها جوان و جدید هستند، بعضی را نمیشناسم؛ از خودش میخواهد خودش را معرفی کند. شاعر روشندلی کتاب شعرش را که به خط بریل است به آقا میدهد تا امضا کنند و چیزی بنویسند.
شاعر دیگری یک دوبیتی میخواند که مصرع آخرش این است: آن چفیه خود به این حقیر اهدا کن. آقا میخندند و میگویند دیگر نمیشود کاری کرد. چفیه را از روی دوششان برمیدارند و اهدا میکنند.
میرشکاک جلو میآید. آقا "به به" میگویند و ادامه میدهند: مو و محاسن سفید شما چشم آدم را میگیرد. جوانی شما را هم دیده بودیم... الحمدلله با نشاط هستید...
روحانی سیدی مینشیند پیش آقا. قزوه میگوید که سیدمحمد حسینی از قم است و شعر طنز میگوید. سید برای خودش و خانوادهاش التماس دعای عاقبت بخیری دارد، بعد هم سلام بچه های باشگاه طنز انقلاب را میرساند و برایشان علیک میگیرد و میرود.
یکی میآید و درباره شعر عاشقانه سالم حرف میزند. آقا تأیید میکنند و میگویند احتمالاً این یکی از چیزهایی است که امشب دربارهاش حرف بزنم. یکی دیگر التماس دعا دارد برای ازدواج و آقا دعا میکنند همسر شایسته و فرزندان خوب نصیبش شود. دیگری اهل تهران است و اصالتش اصفهانی و اسمش فردوسی. آقا میپرسند چرا فردوسی؟! دیگری که ظاهراً از اصفهان است، سلام کسی را میرساند و آقا میپرسند پسر دوم حسن آقا؟ بعد او توضیح میدهد و خلاصه سلام مورد نظر، درست و حسابی میرسد به آقا.
آخرین نفرهایی که قبل از نماز با آقا گفتوگو میکنند چهار شاعر جوان لبنانی از بچههای حزبالله لبنانند. یکیشان گریه میکند و فداک یا سیدی از دهنش نمیافتد.
اذان شده. صف میبندیم. موقع صلوات بعد از نماز، جمعیت بین "وعجل فرجهم" گفتن و نگفتن مردد هستند. تکبیر هم که میخواهند بگویند، هر کدام طبق رسم شهر و مسجدشان میگویند و اوضاع به هم میریزد. با محمدرضا وحیدزاده که بین شمشادها صف بستهایم خنده مان میگیرد. کاش یک چیزی مثل فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود که یک جور تکبیر واحد را انتخاب میکرد! نه که حالا هرچه فرهنگستان تعیین میکند همه رعایت میکنند!
نماز دوم که تمام میشود صبر نمیکنم تا گفتگوی ایستاده بقیه شاعرها با آقا را ببینم و بنویسم. سریع از پشت ساختمان میسُرم طبقه پایین تا سر سفرهای که آقا آنجا افطار میکنند بنشینم. وقتی میرسم فقط من هستم و محافظها. چپ چپ نگاهم میکنند. خودم را میزنم به آن راه و مینشینم با دفترچه و کاغذهایم ور میروم. زود آمده ام مثل اینکه. چند دقیقه بعد کمکم شاعرها هم میآیند. یک نفر که میخواهد راهی باز کند و برود جلو، هی برای یکی از محافظها برنج میکشد و دیس میگرداند. بنده خدا فکر کرده الان بخاطر یک کفگیر برنج میتواند طرف را خام کند! نمیداند که اینها یوسفعلی میرشکاک را هم بدون کارت راه نمیدادند داخل. و تو باید آن روی سکه میرشکاک را دیده باشی وقتی عبوساً قمطریراً میشود تا بفهمی اینکه میگویم حتی از میرشکاک هم کارت دعوت خواستند یعنی چه!
سریع یک چیزی میخورم و بلند میشوم بروم یک جای درست و حسابی که به جلسه مسلط باشد گیر بیاورم و بنشینم. اینجا بود که وزیر ارشاد را دیدم که بدو بدو دارد میآید.
بیست دقیقه مانده به ده شب، آقا وارد سالن میشوند. یک دور، دورِ سالن را نگاه میاندازند و با حضار احوالپرسی میکنند.
قرائت قرآن که تمام میشود، علیرضا قزوه مثل همیشه با نام بردن از شاعران از دسترفته جلسه را شروع میکند. قبل از خواندن اسامی اما میگوید یادی کنیم از شاعرانی که سالها قبل روی همین صندلیها بودند و حالا در بین ما نیستند. همین میشود که وقتی تعداد زیادی اسم میخواند، آقا با لبخند ریزی میگویند البته همهشان هم نمیآمدند این جلسارت را!
قزوه میگوید از 170 شاعری که به جلسه امشب آمدهاند، 120 نفر جدید هستند و از بیست و هفت هشت نفری که قرار است شعر بخوانند، بیست نفر اولینبارشان است که در این محفل میخوانند. اسفندقه کنار قزوه نشسته است و قزوه میگوید امشب قرار است او هم در اجرا کمک کارش باشد.
اولین شعر را سیّدعلی موسوی گرمارودی میخواند. شعر استخوانداری درباره جانبازان.
استاد کریمی مراغهای نفر بعدی است که قزوه کلی از او تعریف میکند بهعنوان کسی که در خطه آذربایجان برای خودش اسم و رسمی پر آوازه دارد. یک رباعی فارسی میخواند درباره امام حسن علیهالسلام و بعد یک شعر ترکی. مصرع آخر همه بندهای شعرش این است: "خامنهای رهبریمیز وار بیزیم" یعنی ما رهبری مثل خامنهای داریم. از حضار میخواهد که این مصرع را با او تکرار کنند در آخر هر بند که آقا با خنده میگویند تکرار الهمهاین، یعنی تکرار نکنین! استاد کریمی مراغه ای یک شعر طنز هم به ترکی میخواند که آنها که میفهمند خوب میخندند.
اسفندقه یک دوبیتی از سیدحسن حسینی میخواند و بعد افشین علاء را به شعرخوانی دعوت میکند. علاء که در دیدار سال 89 شاعران از علاقهاش به آقا و حضور در دیدار شاعران گفته بود و جواب شنیده بود «از این طرف که منم راه کاروان باز است» قبل از شعرخوانی دو سه دقیقه صحبت میکند و میگوید در این سالها به لطف مسئولان فرهنگی خانه نشین شده، برای همین فرصت داشته شعرهای زیادی بگوید. آقا با خنده میگویند «این فرصت خانهنشینی را به بقیه هم بدهند». همه میخندند و علاء میگوید با شعری کودکانه و نوجوانانه به جلسه آمده است.
شعر که تمام میشود آقا از او میخواهند بند اول را تکرار کند، یک ایراد فنی به شعرش میگیرند و البته بعد تعریف میکنند که شعر خیلی خوب و روان و مفیدی بود.
نفر بعدی قادر طهماسبی معروف به فرید است. میگوید قزوه گفته بوده قرار است جزو نفرات آخر شعرخوانی باشد و حالا غافلگیر شده است. غافلگیری در اجرایش هویداست و هنوز شعر در ذهنش منسجم نشده. مخصوصاً که روشندل است و نمیتواند از روی کاغذ بخواند باید شعر را از حفظ بخواند.
چند بیت از شعرش از همه آفرین میگیرد. از جمله:
هر کس که گشت حاکم کاخ سپید مرد
در آرزوی دیدن روز شکست ما
شعرش که تمام میشود آقا میگویند: شما در حد بسیار خوب شعر قرار دارید. شعر شما پاسخ به یک نیاز روز بود.
نفر بعدی میرشکاک است. شعرخوانیاش را اینطور شروع میکند: با سلام به حضرت آقا از ژرفای وجودم... و بعد شعری میخواند در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها که بعدش آقا میگویند ماشاء الله... ماشاء الله به این قصیدهسرایی بلند و خوشمغز.
نوبت صفرعلی احمدی از کابل است. قزوه میگوید برادرزادهاش همین دیروز در یک حادثه تروریستی در افغانستان مجروح شده و التماس دعا دارد. آقا دعا میکنند. شعری درباره حضرت فاطمهمعصومه سلاماللهعلیها میخواند. تمام که میشود، آقا میگویند توسل بسیار شیرین و ممتازی بود الحمدلله.
نفر بعدی دکتر علی اکبر شاه است از کشمیر. اولش کمی درباره اینکه مدتی شعر فارسی در هند مهجور بوده و حالا دارد کمکم دوباره جان میگیرد صحبت میکند. بعد میگوید از ما نباید انتظار داشته باشید خیلی شعر خوبی بگوییم، اما شروع به شعرخوانی که میکند، همان بیت اول همه را سر شوق میآورد و تا انتها هم از حضار آفرین میگیرد، تا جایی که وقتی شعرش تمام میشود، آقا اینطور تحسینش میکنند که زبان مادریتان فارسی نیست، اما مثل کسی که زبان مادریاش فارسی است شعر میگویید.
نفر بعدی استاد عسکر شاهی است از اردبیل. قزوه میگوید من هر وقت میخواهم به یکی بگویم باید شعر را درست خواند، استاد عسکر شاهی را مثال میزنم. انصافاً هم وقتی شروع میکند به شعرخوانی، مجلس را دست میگیرد و هوش و حواس همه جمع اجرای او میشود. با حرارت شعر میخواند. شعرش درباره امام حسین علیهالسلام است و این یعنی بعضی چشمها خیس میشود.
نفر بعدی ایوب پرندآور است از جهرم و بعدش جواد اسلامی از چناران که شعری خطاب به آل سعود میخواند. یک بیتش این است:
حاشا که نشینیم و تو در خطّه رستم
بر گرده یاران علی اسب بتازی
آقا با خنده میگویند: غلط میکنه!
نفر بعدی میلاد حبیبی است از خمینی شهر. اسمش را که میگوید آقا به عرفانپور که پشت سرش نشته اشاره میکنند و میگویند یک میلاد دیگر هم آنجا نشسته.
شعر حبیبی خیلی خوب است. چند بار از آقا آفرین میگیرد. یک بیتش را آقا میخواهند که دوباره بخواند و دوباره آفرین میگویند:
اگر این بار رودررو شدم در آینه با خود
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را
بعد از حبیبی، محمود کسبی شعری در مدح امام رضا علیهالسلام میخواند. آقا با یک بخش از شعرش مزاح میکنند و میگویند: ضمناً فلسفه نقارهخانه هم مشخص شد، نباشد آفتاب نمیزند! بعد هم میگویند انشاءالله اجرتان را از خود امام رضا بگیرید.
بابک اسلامی از آذربایجان یک شعر ترکی درباره انتظار میخواند. بعد از او سیدعلی شکراللهی از نجفآباد شعر میخواند. آقا یک ایراد فنی میگیرند. قزوه شوخی و جدی میگوید بارها به بچههایی که شعرها را انتخاب میکنند گفتهام بیایید هشت نفری کاری کنیم که سوتی در شعرها نباشد اما باز هم... آقا میگویند نه اینها سوتی نیست حالا...
صابری از مازندران شعر بعدی را میخواند. همان مصرع اول که میگوید "گر نباشد عشق دنیا جای تنگی بیش نیست" آقا زیر لب میگویند: درسته...
شعرش خوب است و چند بار از جمع و آقا آفرین میگیرد.
جواد جعفرینسب از سبزوار شعری درباره پرچم جمهوری اسلامی ایران میخواند. آقا به موضوع جدید شعر اشاره میکنند و آفرین میگویند.
قزوه میگوید حالا نوبت خانمهاست که شعر بخوانند و از فاطمهمعصومه شریف از قم میخواهد شعر بخواند. شعر او درباره امام حسین علیهالسلام و خیلی خوب است. شعرش که تمام میشود یک نفر از آنطرف سالن صدا میزند که ایشان کاشانی است نه قمی! معلوم میشود پدرش است. یک چند دقیقهای گفتوگوی بانمکی بین قزوه و پدر بر سر اینکه بالاخره دختر از قم آمده یا کاشان در میگیرد. آقا با خنده میگویند: بالاخره تعصب کاشانیگری نمیگذارد دیگر...
خانم محرابی از یزد شعر بعدی را میخواند که درباره همسران شهدای مدافع حرم شعر است. چند بار آفرین میگیرد از آقا. در انتها هم آقا به موضوع شعر اشاره میکنند و میگویند باید با این موضوع شعرهای بیشتری گفته شود. بهتر هم هست خود خانمها بگویند که بهتر میشناسند.
فائزه زرافشان از یزد و بعد از او سمانه روشنایی از قم شعر میخوانند. میکروفون مشکل ایجاد میکند. خود آقا دخالت میکنند و میگویند خانمها جایشان را عوض کنند تا مشکل صدا رفع شود!
سیده فرشته حسینی از ایلام شعری درباره حضرت موسیبنجعفر علیهالسلام میخواند. آقا یک پیشنهاد فنی برای اصلاح بیتی از شعرش میدهند.
دوباره نوبت به آقایان میرسد. محمدحسین ملکیان از اصفهان شعری درباره واقعه گوهرشاد میخواند. شعرش خیلی خوب است. جمع یکسر آفرین میگویند.
دیانت بر سیاست چیره شد آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه
این بیت جمع را سر شوق و اشک میآورد؛ آقا را هم. و بیت آخر که:
دفاعِ از حرم یعنی قرارِ جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تلآویو است، تهران نه
آقا بعد تعریف از شعر ملکیان به واقعه گوهرشاد اشاره میکنند و مظلومیت و غربت آن که حتی بعد از انقلاب هم رفع نشده و میگویند که البته در مشهد برخی دوستان کارهایی کردهاند. بعد قزوه میگوید قبلاً درباره ماجرای گوهرشاد سرجمع 10 شعر بیشتر گفته نشده بود اما با جشنوارهای که وحید جلیلی و دوستانش در مشهد راه انداختند، کلی شعر خوب سروده شد که این، یکی از آنها بود.
عباس احمدی شعر بعدی را میخواند. شعرش طنز است و پیشاپیش برای برخی تعابیرش عذرخواهی میکند. شعرش جمع را به خنده وامیدارد؛ آقا را هم. تمام که میشود آقا میگویند خدا صبرتان بدهد!
حسین مؤدب از مشهد شعر میخواند و بعدش سید علیاکبر سلیمانی که رباعیهایش خوب است. یک بیتش حسابی از آقا آفرین میگیرد:
از روز تولد جگرم پر خون بود
اندوه من از خودم کهنسالتر است
بعد از مجید لشکری که از سیستانوبلوچستان شعر میخواند، قزوه جلسه را تحویل آقا میدهد. آقا هم قبل از اینکه صحبتهایشان را شروع کنند از چند نفر میخواهند که شعر بخوانند. اولی دکتر حدادعادل است که شعر کوتاهی درباره کالای ایرانی میخواند. آقا به استاد کلامی میگویند: آقای کلامی بیر زات اوخو گراخ! یعنی آقای کلامی یه چیزی بخوان ببینیم و او شعری ترکی میخواند.
آقا میگویند آقای امیری چیزی نمیخوانند؟ امیری اسفندقه شعری میخواند و بعدش فاضل نظری که با این مصرع شروع میکند: من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است...
آقا میگویند: قناعت هم دارید! همه میخندند! آقا میگویند آقای میلاد یکی دو تا رباعی برایمان بخوان و میلاد عرفانپور رباعی میخواند.
آقا میخواهند شروع به صحبت کنند که چند نفر از جوانها اعتراض میکنند فرصت شعرخوانی برای آنها فراهم نشده. آقا میگویند من در مدیریت جلسه دخالت نمیکنم و دخل و تصرفم در حد همین چند نفری است که بعداً گفتم بخوانند. قزوه میگوید "این دوستان شعرشان در شورای هشتنفره انتخاب نشده از بین یکعالمه شعر که آمده بود و تقصیر من نیست. اتفاقا من شعرهای این دوستان را انتخاب کرده بودم". آقا با خنده میگویند: این هشت نفرن کی هستند خب؟ و قزوه از فیض و نظری و اسفندقه و بیابانکی و داودی و.. نام میبرد. قزوه دو تا صلوات میگیرد و مجلس را آماده صحبتهای آقا میکند. آقا اینطور صحبتشان را شروع میکنند که: بگو که یکدم مهربان باشند با هم دوستان من...
آقا از شعرهای خوانده شده تعریف میکنند. از عفت که یک امر همیشگی در شعر پارسی بوده میگویند و اینکه سعی کنید شعر پارسی را عفیف نگه دارید. از لزوم جریانسازی شاعران و گفتمانسازی آنها در موضوعاتی مثل مقاومت و عدالت و اخلاق میگویند. از اینکه باید شعر حکمتآمیز باشد و شاعران بزرگ فارسی حکیم بوده اند، و اینکه دارد تلاشهایی میشود برای انحراف هنر کشور و بزرگکردن و چهرهکردن شاعران هرزهگو که حتی از نظر فنی هم قوی نیستند. آقا از اهمیت بحث ترانه و سرود میگویند و بعد از اهمیت شعر در جامعه ایرانی و انس جامعه با شعر مثالهایی میزنند. در آخر از شاعرها میخواهند که قدر این انس و ظرفیت را بدانند.
ساعت نزدیک دوازدهونیم شب است که جلسه تمام میشود. بیرون دیگر هوا بادی و بارانی نیست. هوای مطبوعی دارد نیمه ماه میهمانی خدا وقتی از میهمانی حضرت ماه بیرون میآییم.
ارسال نظر