آمنه اسماعیلی، داستان نویس

 


رضا ایستاده بود و به موهای بافته‌‌ی مریم که روی بالش دراز کشیده بود، نگاه می‌کرد.

به طرف آشپزخانه رفت. سجاده‌ی مریم را پایین مبل  کنار کتابخانه دید. برگشت و بالای سر سجاده مریم نشست و چادر نماز مریم را برداشت و صورتش را فرو برد در گل‌های‌ صورتی‌اش و کلافگی فکرهایش را تکیه داد به عطر مریم که در چادر پیچیده بود.

یکدفعه مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد، ایستاد و داخل اتاق رفت و تخت خواب را دور زد تا برسد روبروی صورت مریم. روی پاهایش، روبروی صورت مریم نشست و آرام صدا زد: «مریم...! مریم...!» و خیره شده بود به پلک‌های مریم و به صدای نفس‌هایش گوش کرد. می دانست اگر مریم واقعا خواب باشد، به همه‌ی آن حرف‌هایی که بعد گفتنش خوابش برده، اعتقاد دارد.

وقتی دید نفس‌های مریم سنگین و عمیق در هوا پراکنده می‌شود، آرام بلند شد و پتو را تا روی شانه‌های مریم بالا کشید و از اتاق بیرون رفت و در را آهسته بست.

کتری پر از آب را روی شعله گذاشت و با پاهایی که روی زمین کشیده می‌شد، پرده را از جلوی چشمان پنجره کنار کشید و در ایوان رو به خیابان را باز کرد و هوای اواخر مهرماه، کمی شانه‌هایش را لرزاند. رو به سمت انتهای خیابان ایستاد و چند بار انگشتانش را کشید لای موهایش و دستش را پشت گردنش نگه داشت و نمی‌دانست اسم حالی که دارد چیست.

پسر همسایه‌ی پایینی در ایوان نشسته بود و ماشین کوچکی در دستش بود و با دهانش صدای حرکت ماشین را در می‌آورد. رضا بدون اینکه حواسش به مریم و دکتر رضوانی و چادر نماز و خنکای مهرماهی باشد، دستش را به نرده‌های ایوان گرفت و کمی خم شد و با لبخندی که کسی متوجه آن نمی‌شد، به پسر همسایه زل زده بود.

صدای سوت کتری رضا را به خودش آورد. چایی که دم کرد، پشت میز آشپزخانه نشست و دوباره زل زد به ایوان و شاید در ذهنش هنوز به پسر کوچک همسایه خیره بود.

بدون اینکه چایی دم‌کشیده را بخورد. جوراب‌هایش را پایش کرد و بدون اینکه کاملا وارد دستشویی بشود، صورتش را شست و سریع با حوله خشک کرد و همین‌طور که حوله را به دست و صورتش می‌کشید، چشمش دور خانه پی چیزی می‌گشت. تندتند روی کتاب‌ها و میز آشپزخانه و میز کنار جالباسی را که یک گلدان حسن یوسف روی آن بود، نگاه کرد و حوله را انداخت روی دسته‌ی مبل کنار کتابخانه و سریع رفت داخل اتاق و کیف مریم را برداشت و آرام از اتاق بیرون رفت.

از داخل کیف مریم قبض دریافت جواب آزمایش را برداشت و با گوشی تلفن به ایوان رفت.

  • سلام! روز به خیر... یوسفی هستم. دیروز بعد از ظهر قرار بود جواب آزمایش رو بگیریم که نشد و قرار شد امروز صبح بیایم. می‌تونم خواهش کنم نتیجه آزمایش رو تلفنی بفرمایید؟... بله... بله... دکتر باید تفسیر کنن... بله... درسته... ممنونم...

جلوی آیینه موهایش را مرتب کرد و کفش‌هایش را گذاشت جلو در. کمی مکث کرد. در را بست و نشست روی مبل روبروی سجاده‌ی مریم.

ادامه دارد ...

 

 قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم