دختر 16 ساله پس از شب وحشتناک در پارتی خودکُشی کرد
برای "خشایار" با لحنی عاشقانه ادا کردن این جملات کاری نداشت. او روی تختش دراز کشیده بود و با خونسردی کامل فیلم بازی می کرد. مهتاب اما آن سوی خط، با شنیدن صدای خشایار که از شوریدگی درونش خبر می داد، قند در دلش آب می شد.
"مهتاب" جونم، عزیز دلم، باور کن تو اولین و آخرین عشق زندگی من هستی. آنقدر دوستت دارم که حاضرم حتی جونم رو هم فدای تو کنم. مهتاب جان... مهتاب نازنین من...تو درست تو شرایطی که من از همه مایوس و ناامید بودم و از همه آدمای دنیا متنفر، سر راهم قرار گرفتی و شدی همه دنیای من! اگه صدای گرمت رو نمی شنیدم همه زندگی ام ویرون می شد. مهتاب جونم... عکس خوشگلتو که برام فرستاده بودی دیدم و حالا صد برابر عاشق شدم و تشنه دیدنت. تو رو خدا یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم...
برای "خشایار" با لحنی عاشقانه ادا کردن این جملات کاری نداشت. او روی تختش دراز کشیده بود و با خونسردی کامل فیلم بازی می کرد. مهتاب اما آن سوی خط، با شنیدن صدای خشایار که از شوریدگی درونش خبر می داد، قند در دلش آب می شد. او که شانزده سال بیشتر نداشت، چند ماه قبل از طریق اینترنت با خشایار آشنا شده بود و بعد از مدتی چت کردن، شماره تلفن بینشان رد و بدل شده و حالا خشایار بی تاب دیدن او بود. مهتاب که صدای ضربان قلبش را می شنید، آب دهانش را قورت داد وگفت: "منم دوست دارم تو رو از نزدیک ببینم خشایار اما..." خشایار حرف مهتاب را قطع کرد و با لحنی ناراحت گفت:
" اماچی مهتاب؟ تو به من اعتماد نداری؟ نمی بینی چطوری دارم واسه دیدنت بال بال می زنم؟ واقعا که خیلی سنگدلی !"
مهتاب همه وجودش گر گرفته بود و از شوق می لرزید. تا به حال این جملات زیبا را از دهان کسی نشنیده بود. حس قشنگی است که بدانی کسی برای دیدنت بال بال می زند! مهتاب که در خانواده ای متعصب بزرگ شده و به جز سلام و احوالپرسی حق هیچ صحبتی حتی با پسرهای فامیل را هم نداشت، می ترسید.
می ترسید از این که کسی از این دیدار با خبر شود، می ترسید از ای نکنه اتفاقی برایش بیفتد و تا آخر عمر پشیمان شود. خشایار هنگامی که سکوت مهتاب را که دید، گفت: "عیبی نداره، حتما تو هنوز به من اعتماد نداری. پس منم مجبورت نمی کنم کاری رو انجام بدی که دوست نداری. برای همیشه خداحافظ!" و گوشی را گذاشت.
مهتاب انتظار چنین واکنشی را نداشت. به سرعت شماره موبایل خشایار را گرفت و خشایار رد تماس داد. مهتاب دست و پایش را گم کرده بود و با خودش می گفت: " اگه خشایار رابطه رو قطع کنه چی؟" چند بار دیگر هم شماره خشایار را گرفت. بالاخره بعد از هفت، هشت بار تماس، خشایار موبایلش را جواب داد.
دیگه چیه مهتاب؟! وقتی به من اعتماد نداری چرا بهم تلفن می زنی؟! تو تنها دختری هستی که من وقت گذاشتم و باهاش چت کردم و شمار مو بهش دادم. هر چی بهت می گم عاشقت شدم حرفمو باور نمی کنی. آخه چرا اذیتم می کنی؟
صدای خشایار هنگام ادا کردن این جملات بغض آلود بود و مهتاب بسیار دلش برایش می سوخت! او نیز در این مدت آشنایی بسیاربه خشایار وابسته شده بود و او را دوست می داشت و دیگر طاقت جدا شدن از او را نداشت. طاقت نداشت که حتی یک روز صدایش را نشود.
عکس خشایار که برایش ایمیل کرده بود را هر شب می دید و به خودش افتخار می کرد که پسری به این زیبایی صادقانه عاشقش شده است. در نظر او خشایار با آن چهره معصومش، هیچگاه نامرد نبود. خشایار مرد رویاهای مهتاب بود که دلش می خواست هر چه زودتر او را ببیند و با او زندگی کند. مهتاب تردید را کنار گذاشت، صدایش را صاف کرد و گفت: " هر جا تو بگی میام خشایار..." و خشایار که با ترفندهای همیشگی اش سرانجام موفق به راضی کردن مهتاب شده بود، خنده ای کرد و گفت: "همین پنجشنبه، خونه دوستم یه مهمونی هست. دوست دارم برای اولین بار اونجا ببینمت و به همه دوستام نشونت بدم و بگم خوشگل ترین دختر دنیا نصیبم شده!" خشایار همچنان می گفت و وجود مهتاب با شنیدن حرفهای او داغ می شد، خشایار از عشق و دوست داشتن حرف می زد و مهتاب نمی دید برق نگاه شیطانی او را!
خشایار، من تا حالا چنین جایی نبودم. اینجا همه دخترا و پسرا مست و بی حیا هستند. من خجالت می کشم خشایار، کاش جای دیگه ایی با هم قرار می گذاشتیم!
مهتاب راست می گفت، او تا به حال در چنین پارتی هایی حضور نیافته بود. خانواده اش حتی اجازه نمی دادند او به جشن تولد دوستانش برود. آن روز بعدازظهر هم به بهانه کلاس فوق العاده از خانه بیرون زده بود و با لباسی ساده در آن مجلس که همه نیمه برهنه بودند کنار خشایار نشسته بود. خشایار اما، خیلی راحت و آسوده ؛ به قول خودش "ریلکس" بود و پاسخ دوستانش را که کنار گوشش می گفتند:" این دختر زیبا رو از کجا پیدا کردی؟" با لبخند می داد.
مهتاب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:" باید برم خشایار، می ترسم دیرم بشه. اگه بابام بفهمه اومدم همچین جایی، سرمو گوش تا گوش می بره!" خشایار با چشمان خمارش به چشمان معصوم مهتاب نگاه کرد و گفت: " به این زودی می خوای بری عزیزم؟ هنوز یک ساعت هم نشده که اومدی. یه کم دیگه هم بمون مهتاب جان. من قول می دم تا دم در خونه تون برسونمت."
مهتاب لبخندی زد و سپس لیوان آب پرتقالی که خشایار به سمتش گرفته بود را سر کشید. لحظاتی که گذشت، پلک هایش سنگین شد. سرش گیج می رفت و در آن شلوغی فقط خشایار را می دید که دستش را گرفت و از جایش بلندش کرد و گفت: " بیا بریم بالا عزیزم. اونجا خلوته و می تونی استراحت کنی." مهتاب همچون بره یی مطیع و رام، همراه خشایار به سمت اتاق طبقه بالا رفت و آنقدر خوابش می آمد که دیگر چیزی نفهمید...
ساعت از نه شب گذشته بود که مهتاب چشمانش را گشود. هنوز صدای موزیک و همهمه میهمانها از طبقه پائین می آمد. آنجا به نظرش ناآشنا می آمد اما دقایقی که گذشت هه چیز یادش آمد؛ خشایار، میهمانی و آن اتفاقی که برایش افتاده بود. بغض داشت خفه اش می کرد.
ترسی واضح همه تنش را می لرزاند. با خودش گفت: " اگه خشایار بزنه زیر قولش و دیگه نخواد باهام ازدواج کنه چی؟!" مهتاب حالا بغضش ترکیده بود و دیگرنمی توانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. به سرعت از جایش بلند شد و لباس هایش را پوشید و آماده رفتن شد.
خشایار طبقه پائین کنار دختر جوانی نشسته بود و مشروب می خورد و می گفت و می خندید. مهتاب را که دید از جایش بلند شد و به سمتش رفت و با لبخند گفت: " به به، خانم خانما... بالاخره بیدار شدی؟ می دونستم دیرت شده اما دلم نیومد بیدارت کنم. الانم راه بیفت تا دیرت نشده ببرم بذارمت دم خونه تون."
پاهای مهتاب قدرت راه رفتن نداشت. همان جا و در همان هیاهو زل زد به چشمان خشایار و گفت: " تو باهام ازدواج می کنی دیگه؟" خشایار خنده بلندی سر داد و گفت:" پس چی عزیزم؟ فکر کردی من یه نامردم و تو رو رها می کنم؟ نه عزیز دلم، من تازه تو رو پیدا کردم!"
خشایار آن شب مهتاب را تا جلوی در خانه شان رساند و مهتاب چاره یی نداشت جز این که به پدرش بگوید: " بعد از کلاس رفتم خونه دوستم و سرمون گرم درس خوندن شد!" و بعد از خوردن کتکی مفصل، به پدرش قول داد که دیگر بدون اجازه او و مادرش جایی نرود و از فردای آن شب بود که خشایار جواب تلفن های مهتاب را نمی داد و تنها برایش یک ایمیل فرستاد که: " من هیچ وقت با دخترای احمقی مثل تو که خودشونو راحت و نشناخته در اختیار من و امثال من قرار می دن، هیچگاه ازدواج نمی کنم. حالا هم خودت هر کاری دوست داشتی بکن، اگر دوست داشتی خانواده ت رو در جریان بذار و برید از من شکایت کنید! "
خشایار چون می دانست که مهتاب به او گفته بود که پدر و مادری متعصب دارد و هرگز جرات گفتن حقیقت را به آنها پیدا نخواهد کرد، به این ترتیب خیالش از پنهان ماندن حقیقت راحت راحت بود و به همین دلیل نیزنهایت نامردی را در حق دخترک نوجوان به جا آورد و رفت سراغ بدبخت کردن دختری دیگر و آن سوی این ماجرای شوم تنها مهتاب با دلواپسی از فاش شدن رازش ماند!
اگر خانواده اش می فهمیدند دخترشان چه دسته گلی به آب داده، بی معطلی او را می کشتند. مهتاب که دختر شاداب و سرحالی بود حالا به شدت افسرده و منزوی شده بود و بعد از چند شب تا صبح بیدار بودن و گریه کردن، تصمیمش را گرفت. مهتاب در یک غروب دلگیر پائیزی، ناباورانه داروهای اعصاب پدربزرگش را که با آنها زندگی می کرد ، یک جا بلعید و خودکشی کرد.
سر مزار مهتاب همه گریه می کردند و پدر و مادرش مردد مانده بودند که اگر کسی از آنها پرسید مهتاب چرا خودکشی کرد؟! چه بگویند!
مهتاب خودکشی کرد بی آنکه خشایار حتی از مردن او خبردار شود. مهتاب خودکشی کرد و ای کاش بود خشایار تا می شنید نفرین های مادر او را که سر نمازش زار می زد: " خدایا، عادل نیستی اگر انتقام دختر بیچاره ام رو از کسی که فکر این کار رو انداخت تو سرش، نگیری!" خشایار اما نفرین مادرانی که دخترشان توسط او بی آبرو شده را نمی شنید، او چنان از فریب دادن دختران نوجوان لذت می برد و چنان در گناه غرق شده بود که دیگر گویی خدا را نیز فراموش کرده بود!
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
یکی از قوانین مهم جهان که قرآن کریم آن را بیان کرده، قانون پژواک عمل انسان ها است. اکثر مردم چنین می پندارند که وقتی کاری انجام می دهند، دیگر هیچ گونه رابطه ای با عمل خود ندارند و همه چیز تمام می شود و حداکثر در قیامت به پاداش و کیفر عمل خویش می رسند. حال آنکه اینگونه نیست. بازتاب عمل، به ما بر می گردد و بر اساس قوانینی که خداوند متعال بر جهان هستی حکم فرما کرده، کار بد و نیک ما در همین جهان بر ما تأثیر می گذارد.
این یک سنت همیشگی است، نیکیها و بدیها سرانجام به خود انسان باز میگردد، هر ضربهای که انسان میزند بر پیکر خویشتن زده است، و هر خدمتی به دیگری میکند در حقیقت به خود خدمت کرده است.
همچنین نیز باید توجه داشت که مطابق آیات و روایات و بررسیهای به عمل آمده، گرفتاریهای مختلفی که در دنیا به سراغ انسانهای مختلف میآید، برای بعضی مکافات عمل، برای بعضی امتحان، برای بعضی مایه تربیت و بازگشت، برای بعضی مایه افزایش درجه، برای بعضی مایه کراهت و مقام و برای بعضی جبران کمبودهای سابق است و با این بیان نمیتوان گفت که هر گرفتاری و رنجی کیفر گناه است، البته همیشه ایام باید به یاد داشته باشیم که مکافات عمل بد دیر یا زود گریبان گیر فرد گناهکار خواهد شد و هیچگاه راه گریزی از آن نیست.
ارسال نظر