به گزارش پارس به نقل از ایسنا، حالا دیگر تئاتربین های حرفه ای نام گروه تئاتر « آو» را به خوبی می شناسند، همان گروه جوان و پرانرژی که سال گذشته هم نمایش « گیلگمش» را اجرا کرد.

این گروه امسال هم نمایش « مل پامنی» را روی صحنه برده است. این نمایش در همان مکان ثابت گروه « آو» یعنی خانه نمایش « آو» اجرا می شود، اما گروه اجرایی، جمعه ۲۷ اردیبهشت، یک اجرای ویژه در غار « رودافشان» داشت.

خبرنگار تئاتر ایسنا نگاهی دارد به این اجرای ویژه که صحنه خود را در دامان طبیعت چیده و میزبان مخاطبانش شده است.

این هم یک تئاتر است، هرچند در تئاترشهر یا مولوی یا ایرانشهر، سنگلج و دیگر سالن های مرسوم تئاتر اجرا نمی شود، هرچند دری ندارد که کسی در آستانه آن بایستد و بلیت مان را بگیرد، هر چند لازم نیست گوشی های تلفن همراه مان را در حالت سکوت بگذاریم یا به تازه واردی توضیح دهیم در طول اجرای نمایش نباید چپس و پفک بخورد و اینها…

صحنه این تئاتر به اندازه تمام دشت و کوهی است که غار « رودافشان» در آن قرار گرفته است.

حدود ۲۰۰ نفر هستیم که به عنوان تماشاگر آمده ایم. تماشاگرانی که اغلب جوان هستند و در قالب گروه های چندنفره. به ما می گویند لو ندهیم که خبرنگار و عکاس هستیم، اما پیش از حرکت از تهران، یکی یکی مینی بوس ها را سرمی زنند و ما را از دیگر تماشاگران جدا می کنند و در مینی بوس مشخصی می نشانند.

غار « رودافشان» در فیروزکوه است و برای رسیدن به آن بیشتر از دو ساعت در راه هستیم. از پایین که نگاه می کنیم، تا ورودی غار راه درازی در پیش است. راهی است پیچ در پیچ. در مسیری دایره وار در حرکتیم. بابک مهری، سرپرست گروه و کارگردان نمایش، ما را به سکوت دعوت می کند تا در فاصله ای دور، صدای موسیقی را بشنویم. چند تن از اعضای گروه در فاصله ای خیلی بالاتر از ما، در کار نواختن هستند… و ما همچنان در حرکتیم.

می توان از راه های میان بر گذشت، اما گروه اجرایی در فاصله های کوتاه ایستاده و ما را به همان مسیر دایره ای فرامی خوانند. اگر از پایین به این جمعیت نگاه کنی، شبیه زایران یک مکان مقدس شده ایم. گویی یک آیین است، آیینی برای رسیدن به مکانی خاص یا بهتر بگویم طواف یک مکان خاص. هر از چند دقیقه یکی از اعضای گروه متنی برای مان می خواند، ستایش خداوند از زبان پهلوی تا روایت قصه اصحاب کهف در قرآن… تا موسی و شبان مولانا و… و ما همچنان در حرکتیم.

تئاتر را نظام نشانه ها می نامند، نظام پیچیده ای از نشانه ها، صحنه تئاتر صحنه قرارداد است که هر آنچه در آن قرار بگیرد، نشانه ای است و حالا که این صحنه تا کوه و دشت و غار گسترش یافته، چه بسیار نشانه ها… سلوک است و گذر از مرحله ای به مرحله دیگر… در کنار این غار معبد « آناهیتا» است، ایزدبانوی آب ها هرچند به دلیل شرایط خاص این معبد، نمی توانیم آن را ببینیم اما بازیگران جوان نمایش برای او دعا می خوانند: « ای دادار در دست دار دست های بانوی ما… تن بگشای کوه را که در آن پناه گیرد بانو، آرام گیرد بانو… » بازیگری که نیایش می کند، روی صخره ای است خیلی دورتر از ما، میان زمین و آسمان، جایی که انسان در برابر عظمت هستی چه ناچیز است…

روی صخره ای دیگر بازیگری دیگر در کار نیایشی دیگر است، نیایشی از اصحاب کهف که در غار پناه گرفته اند و… اینها را می شنویم و آفتابی را می بینیم که می آید و می رود و تکه ابرهایی که چه نزدیک به نظر می آیند، و حواس مان به راه است که مبادا سر بخوریم و بلغزیم…

بابک مهری دوست دارد با اجرای نمایش هایش، همه حواس پنج گانه تماشاگران را فعال کند. او در طول اجرای نمایش هایش به تماشاگران غذا می دهد، اسپند دود می دهد و… تا در کنار حس دیداری و شنیداری، حس بویایی و چشایی آنها را نیز فعال کند.

برای مدتی می ایستیم، لختی آسایش بعد از ساعتی حرکت. بچه های گروه، بازیگران نمایش حالا در کار پذیرایی هستند، سینی های بزرگ صبحانه که خرماست و نان و پنیر تبریز با گوجه فرنگی و خیار و چای که در کتری های بزرگ روی آتش دم کشیده و چه می چسبد. چای را در لیوان های روحی می خوریم روی هر لیوان نامی نوشته شده با ماژیک آبی… هنوز نمی دانیم جریان این نام ها چیست. اسپند هم دود می دهند تا در کنار حس چشایی، حس بویایی هم فعال شود و صدای موسیقی که سکوت می کنیم تا آن را بشنویم… « مل پامنی» دختر زئوس - خدای خدایان - و یکی از خدایان موسیقی است و ما در طول این راه، بارها شنوای موسیقی هستیم.

بچه های این گروه برای آماده کرده نمایش« مل پامنی» چندین ماه تمرین کرده اند و برای اجرای آن در غار« رودافشان» آخر هفته ها به این غار آمده اند و حالا کاملا بر فضا تسلط دارند.

صبحانه تمام شده و باید جمع و جور کنیم و باز هم حرکت؛ این بار سرپایینی به سوی غار… می رویم و می رویم، به آهستگی حرکت می کنیم. جمع باید با هم هماهنگ باشد. نمی شود میان بر زد یا از دیگر همسفران جلو زد، آیین حرکت جمعی به هم می خورد… در حرکتیم. هر چه به غار نزدیک تر می شویم، هوا سردتر می شود… تاریکی است، شمع و فانوس تنها منبع روشن کننده هستند و تنها راهنمای ما طنابی است که بچه های گروه آن را نگه داشته اند تا رهنمای مسافران شان باشد.

و نمایش ادامه دارد، کولاژی از قطعات گوناگون، روی سنگ ها، صخره ها و… هر جا پیدا کردی باید بنشینی، از صندلی های سالن تئاتر خبری نیست. بخشی از نمایش قبل از ورود به غار اجرا می شود، تعزیه است و موافق خوانی و مخالف خوانی و ادامه اش در غار است، همانطور که به دشواری روی سختی سنگ ها جا گرفته ایم، همانطور که بدن مان سرما را مزه مزه می کند، چشم مان به گروه است که تصاویری گوناگون رقم می زنند، در این کولاژ همه چیز هست از داستان سیاوش که در آتش شد و داستان های دیگر. شاید تنها دریغ بر اجرای این نمایش پرزحمت، گسستگی این قطعات باشد، هر چند تصاویر بسیار زیباست، اما متن ها گسسته است و آنچنانکه باید، پیوسته نیست. بابک مهری توضیحاتی در این باره می دهد؛ اینکه انرژی غار او را گرفته و خود را بر او تحمیل کرده است و قبل از اینکه بگوییم از حرفهایش خیلی سر درنمی آوریم، خودش می گوید: « فکر کنم متوجه شدید که خیلی پاسخ شما را نمی دهم، از یک نظر با شما موافقم و از یک نظر نه… »

تاریکی است و سرما و نمی شود یادداشت برداشت، چیزی نوشت، تاریکی تنها عامل بازدارنده نیست که در رطوبت و سرمای این غار همه کاغذهایمان حتی وقتی در کیف است، به نم کشیده می شود و حالا صدای اذان به همان سبک اذان موذن زاده اردبیلی با همه حس و حال و نوستالژی اش و برای چند لحظه سکوت… بعضی از تماشاگران در حس و حال خودشان هستند.

نمایش خیلی وقت است که شروع شده، از همان اول که از مینی بوس ها پیاده شدیم و راهی شدیم… حالا هم تمام نشده است، همه این مراسم جزو نمایش است، هرچند ظاهرا اجرا تمام شده و حالا بچه ها باز هم پذیرایی می کنند. این بار با سیب و کرفس که کم کالری هستند و با خنده می گویند: « ما به فکر سلامتی شما هستیم. »

دوباره باید طناب را بگیریم و برگردیم. مسافرها هوای یکدیگر را دارند که سر نخورند از این سربالایی و سرازیری ها. از غار که بیرون می آییم، دیگر اعضای گروه با آب گرم و دستمال منتظرمان هستند. آب گرمی روی دستمان می ریزند و دستمالی می دهند برای خشک کردن. مثل خروج از زهدان مادر است و آمدن به دنیایی دیگر. با دستهایی که گرم شده، باز هم به راه می افتیم. این بار به سوی بالا. به همان جای قبلی می رسیم همان جایی که صبحانه خورده بودیم و حالا با شربت بیدمشک و بهارنارنج پذیرایی می شویم.

طی کردن این همه راه خستگی دارد، اما وقتی انرژی بچه های گروه را می بینیم که بعد از اجرا در این شرایط سخت، از تماشاگران پذیرایی می کنند، بی خیال خستگی مان می شویم. روی سنگ های سخت، جایی پیدا می کنیم این بار برای ناهار که ماهی است و کوکوسبزی و الویه و سیب زمینی هایی که روی آتش کباب شده…

و باز هم داستان لیوان ها. بابک مهری تاکید کرده بود لیوان ها را دور نیندازیم. قبل از اینکه گروه اجرایی پیش قدم شود، تماشاگران هستند که ویرشان گرفته است ببینند صاحب لیوانی که دست شان است، چه کسی است. حالا دیگر تماشاگران وارد کار شده اند و بچه های گروه ناظرند و تماشاگر. برای لحظه ای فکر می کنم در تمام طول این روز ما بازیگر بودیم و آنها تماشاگر. انگار جای مان عوض شده بود. آنها خیلی بیشتر ما را نگاه می کردند، ما را که از کوه و کمر بالا و پایین می شدیم، ما را که در حرکت دایره ای بودیم، ما را که موسیقی می شنیدیم، ما را که در کار پیدا کردن نام روی لیوان مان بودیم و… و هر دو گروه در کار تماشا بودیم.

آیا نمی شد تماشاگران بیشتر مشارکت کنند، مثلا خودشان سینی غذایشان را جمع کنند یا زباله ها را جمع و جور کنند، مهری می گوید: « هنوز خیلی از بچه های این گروه این آمادگی را ندارند. آنها هنوز خیلی روحیه ظریفی دارند. وقتی شما با تماشاگر وارد تعامل می شوید، باید انتظار هر گونه برخوردی داشته باشید. مثلا اگر به تماشاگری بگویید زباله های ناهارش را جمع کند، ممکن است بگوید ۶۵ هزار تومان پول نداده ام که آشغال هم جمع کنم! و از این جور برخوردها. من و چند نفر دیگر این روحیه را داریم، اما بقیه هنوز این آمادگی را ندارند. البته شکل ایده آل ما همین مشارکت است. »

هنوز هوا روشن است که به تهران می رسیم. به خیابان فاطمی. بابک مهری که همراه گروهش حمام قدیمی خیابان فاطمی را به خانه نمایش « آو» تبدیل کرده، حالا در جست وجوی مکانی دائمی در طبیعت است که آن را برای اجرای نمایش تعریف کند. ل