«دختر کوهستان» عنوان رمانی تاریخی از سیدهاشم حسینی است که وی در این اثر جدایی قفقاز و داغستان از ایران و مشکلاتی که بر مسلمانان توسط تزارها و ارتش سرخ وارد می‌شود را روایت کرده است.

سید هاشم حسینی نویسنده  دو کتاب «گربه پایتخت» و «بود و نبود» که قبلاً توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده بود، درخصوص کتاب جدید خود به خبرنگار پایگاه خبری حوزه هنری گفت: نگارش کتاب «دختر کوهستان» را سال 68 در جوانی آغاز و  سال‌ها بعد برای چاپ و انتشار به سوره مهر تحویل دادم. این رمان روایتی داستانی از جدایی قفقاز و داغستان از ایران و اشغال توسط شوروی تزاری است. 
  
رمان «دختر کوهستان» پیرامون  قیام‌های مردمی در سرزمین قفقاز و داغستان قرار دارد. پس از جدایی قفقاز و داغستان از ایران، حکومت این دو سرزمین به دست روس‌ها اداره می‌شود. مردم قفقاز و داغستان از پذیرفتن حکومت کفر بر خود معترض و تا 40سال بعد از این رویداد به مبارزه و مقاومت پرداختند. همچنین به ناتوانی روس‌ها در مقابله با این جنبش اشاره شده است. 
  
بر خلاف نامی که برای کتاب انتخاب شده است، رمان «دختر کوهستان» به رخدادهای بعد از جدایی قفقاز از ایران که تاکنون کمتر بدان اشاره شده، می‌پردازد. مشکلات و ظلم‌هایی که بر مسلمانان از سوی ارتش تزاری و ارتش سرخ به مسلمانان وارد شده که سعی کردم این حوادث و اتفاقات را در قالب رمان به نگارش درآورم. 
  
وی ادامه داد: خانواده‌ای در کوهستان‌های منطقۀ قفقاز و داغستان زندگی می‌کنند. در این خانواده دختری است که به مادربزرگش علاقه زیادی دارد و بیشتر وقت خود را با وی می‌گذارند. «دختر کوهستان» شامل روایت وقایع منطقه محل زندگی دخترک داستان از زبان مادربزرگ است. بدین شکل داستان رمان پیش می‌رود و تا انقلاب کمونیستی و درگیری میان ارتش سرخ و ارتش سفید ادامه پیدا می‌کند. 
  
حسینی با اشاره به رهبر سیاسی، نظامی و مذهبی جنبشی ضد حکومت روسیه تزاری در داغستان اظهار داشت: در این داستان تلاش شده است، قیام تاریخی مردم این منطقه به رهبری «شیخ شامل» که وی علیه روس‌ها فرمان جهاد صادر می‌کرد، برجسته و پررنگ کنم. قیام او بر ضد روس‌ها دنباله قیام‌های پیشین در منطقه قفقاز به رهبری «شیخ منصور» و «قاضی مراد» بود. 
  
حسینی٬ پایداری و مقاومت را زمینه اصلی رمان جدید خود معرفی کرد و افزود: سعی بر تفاوت میان تمامی آثار خود داشته‌ام٬ در نتیجه «دختر کوهستان» بر خلاف رمان‌های قبلی خارج از ایران و با درون‌مایه پایداری نگاشته شده است. 
  
پشت جلد این کتاب آمده است: 
  
...صدای خدا نبود. آوای دیگری بود. پژواکی آشنا، دلنشین، آسمانی و لطیف پردۀ گوش آلدرا را نوازش کرد. نغمۀ پرنده‌ای را می‌ماند که در حُزن‌آمیزترین لحظۀ عمرش می‌خواندش. آلدرا سر در گریبان فرو برده و چشم‌هایش را بسته بود. ندای روح‌بخش به حدی باورپذیر بود که لحظه‌ای چشم باز کرد و به سیاهی محبس نگریست. وقتی دوباره پلک بر هم نهاد، اسم خودش را واضح‌تر شنید: «آلدرا....آلدرا!...» 
  
... اما با دیدن صحنۀ رویایی و دل‌انگیز پیش رویش، دهانش بازماند و حیران شد. دقایقی مات ماند و نتوانست حرکتی کند. یک فرشته، یک حوری در حال شانه کردن گیسوان خوش‌رنگش شعری را زمزمه کرد. کلماتش مفهوم نبود. ولی گوش محمدسام را می‌نوازید و قلبش را به تپش وامی‌داشت و نور امیدی در آن می‌تاباند. ... بُهت و حیرتش در مواجهه با آن دختر، کمتر از حیرت آدم در اولین دیدارش با حوا نبود. 
  
چند خط از یک کتاب را نیز با هم می‌خوانیم:  
  
...جلوی در، رخ‌به‌‌رخ نازلی ایستاد و منتظر پاسخ شد. رنگ نازلی کمی سرخ شد. مِن‌مِن کرد و گفت: «سلام. کدام قزاق‌ها؟ کی آمده بودند؟ دوقلوهای کورک‌خان چه می‌گفتند؟ من باور نکردم.» 
  
آلدار به طرف حوضچۀ سنگی رفت. استوانه‌ای بود نصف قامت انسان، که آلدار سطح آن را تراشیده و گود کرده بود. او وسایلش را بر زمین گذاشت. نفسی از روی آرامش و خوشبختی کشید و از زاویه‌ای دیگر حیاط و خانه‌اش را زیر نظر گرفت. می‌خواست یقین کند اسباب خانه و زندگی‌اش سر جای خود قرار دارد. 
  
 انگار بیم داشت با حضور قزاق‌ها در آن منطقه و شلیک یک گلوله به سوی آن‌ها، خانه و زندگی‌اش دستخوش تغییراتی شده باشد. نازلی دامن‌کشان پیش رفت. از کوزه آب ریخت و آلدار دست و رویش را شست. در این حال، با دقت به صورت شوهرش نگریست و پرسید: «تو به طرف قزاق‌ها تیر انداختی؟ برای چه؟ چند نفر بودند؟» 
  
 آلدار پارچۀ تمیز و سیاهی را از روی کندۀ درخت برداشت. به صورت سفید و ابروهای کشیدۀ نازلی لبخند زد. با حالتی رمزآمیز پرسید: «پس شما قزاق‌ها را ندیدید؟» 
  
 نازلی گفت: «نه. آمنه‌باجی محمدسام را برده بود خانۀ قمر. من و مادربزرگ هم توی خانه بودیم.» فاطمه‌بیگم از زیر درخت بادام داد زد: «آلدار، بیا ببینم چه شده!» 
  
محمدسام چهار دست و پا از روی گلیم خارج شد. آلدار دوید و خم شد و او را در آغوش گرفت و بوسید. روی دو دست بلندش کرد و پایین آورد و خنداندش. بیگم روسری از سر برداشته و موهای خاکستری، سفید و سیاه و حنایی‌اش، مثل نخ‌های رنگ‌شده روی سر و دور شانه‌هایش در هم مخلوط شده بود. با آن صدای آهنگینش گفت: «بیا بنشین بگو چه شده. قزاق‌ها کی آمده بودند؟ 
  
چطور ما آن‌ها را ندیدیم؟» ...