، به مناسبت نزدیک شدن سالگرد شهادت استاد مرتضی مطهری که به فرموده امام خمینی (ره) در عمر کوتاه خود اثرات جاویدی به یادگار گذاشت ، به مدت 10 روز به بیان نوشته‌ها و خاطراتی از این شهید بزرگوار خواهیم پرداخت. در ادامه خاطره­‌ی سوم ایشان درباره ی علت دشمنی بعضی افراد با روحانیت را نقل می کنیم ،درصفحه­‌ی 251 جلد 17 مجموعه آثار شهید مطهری، به کلام شهید بزرگوار می خوانیم:

در ایامى که در قم بودیم، تازه این شرکتهاى مسافربرى راه افتاده بود. آمدیم به قصد مشهد سوار شدیم. بعد از مدتى من احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتى دارد. نه من او را می­ شناختم و نه او مرا می شناخت. ما یک سابقه شخصى نداشتیم. در ورامین که توقف کرد، وقتى خواستم از او بپرسم که چقدر توقف می­کنید، با یک خشونتى مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم. پیش خودم توجیهى کردم، گفتم لابد این لااقل مسلمان نیست، مادّى­ گراست، یهودى است. پیش خودم قطع کردم که چنین چیزى است.
یادم هست آن طرف سمنان که رسیدیم، بعدازظهر بود، من وقتى رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد که پاهایش را شست وضو گرفت و بعد نماز خواند. حیرت کردم، این که مسلمان و نمازخوان است! ولى رابطه ‏اش با من همان بود که بود. شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوى تربتى بودند. آنها هم می خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت). او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانى میکرد، آنها را دوست داشت. شب که معمولًا مسافرین میخوابند، از یکى از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت.
هنگامى که همه خواب بودند، یک وقت من گوش کردم دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را براى آن دانشجو میگوید. من هم به دقت گوش می‌کردم که بشنوم.
اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم می آید؛ فقط از آنها که اعیان هستند، در «ارک» هستند خوشم می ‏آید. گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسى که راننده هست منم. باقى دیگر دکتر هستند، مهندس هستند، تاجر هستند، افسر هستند. بدبختِ فامیل منم.
پرسیدند: علتش چیست؟ گفت: من سرگذشتى دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینى بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه ‏ات را به مدرسه فرستاده ‏اى؟! گفت: بله. گفت: اى واى! مگر نمیدانى که اگر بچه‏ ات به مدرسه برود لامذهب میشود؟ پدر من هم از بس آدم عوامى بود، این حرف را باور کرد. من هم که بچه بودم. پدرم دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. مرا دنبال کارهاى دیگر فرستاد. یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
معمّا براى من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولى خودش را بدبختِ صنفِ من می­داند، می گوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند.
این یک جور نهى از منکر است، یعنى رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را میخواند، روزه ‏اش را میگیرد، به زیارت امام رضا میرود.این، به ‏طور غیرمستقیم بر ضرر اسلام عمل کردن است.