تداخل سرگرمی و سیاست در هالیوود
در هالیوود توصیفات یک جمله ای نظیر این ها را « لاگ لاین» یا خلاصه تک جمله ای می نامند.
هر کس که تاکنون در هالیوود ایده یک فیلم سینمایی یا تلویزیونی را ساخته و پرداخته باشد، با سلطه مستبدانه «های کانسپت» در این حوزه خوب آشناست. های کانسپت (که تقریبا می توان آن را مفهوم محوری ترجمه کرد) نمونه ای است از یک جهان سرگرمی. یک های کانسپت، یک ترفند جلب توجه ساده، موجز و بلافاصله قابل فهم است: آبراهام لینکلن یک شکارچی خون آشام هاست؛ توث فیری، ایستر بانی، بابانوئل و جک فارست برای شکست دادن شخصیتی پلید در کنار هم یک تیم تشکیل می دهند؛ سوپرمن و بتمن به عنوان دشمن رو در روی هم قرار می گیرند؛ «غرور و تصعب» در قالب یک جنگ با از گوربرخاستگان در انگلستان قرن نوزدهم به تصویر کشیده می شود؛ ابلیس برای مشورت با اداره پلیس لس آنجلس به زمین می آید.(فراموش نکنید که همگی فیلم های سینمایی یا تلویزیونی واقعی و ساخته شده هستند.)
در هالیوود توصیفات یک جمله ای نظیر این ها را « لاگ لاین» یا خلاصه تک جمله ای می نامند. گاهی اوقات این توصیفات حتی از یک جمله هم کوتاه ترند، گاهی اوقات فقط یک تیتر هستند: «سیاره میمون ها، مارها در هواپیما، کابوی ها در برابر موجودات فضایی. شاید کوتاه ترین لاگ لاین برای معرفی اسطوره ای میامی وایس به کار رفته باشد: «پلیس های ام تی وی.»
مثل بسیاری چیزهای دیگر در آمریکا، انگاره «های کانسپت» به سرعت از هالیوود به بقیه حوزه های فرهنگ ما سرایت کرده و به نوعی به چیزی الزامی در همه چیز تبدیل شده، از ادبیات و فناوری گرفته تا هنرهای آشپزی و وب سایت ها و مذهب. اگر های کانسپت نبود کار هیچ کدام به پیش نمی رفت.
یکی از آخرین این تجلیات در سیاست بوده که همیشه حوزه ای به شدت لاو کانسپت (یا شخصیت/ قصه محور) بوده که سنگینی بار سیاسی بر آن وجود داشته است. اما اکنون این وضع نیز تغییر کرده است. پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری به انواع و اقسام پدیده های جامعه شناسانه نسبت داده شده، اما به نظر من در این اتفاق نیز پدیده ای فرهنگی وجود دارد که به شدت مغفول مانده است. ترامپ اولین نامزد ریاست جمهوری های کانسپت بود و اکنون در حال به پیش بردن اولین دوران ریاست جمهوری های کانسپت است. این حرف نه تنها در مورد چگونگی انتخاب شدن یک فرد بلکه در مورد چگونگی حکومت ورزی وی نیز مصداق دارد.
شاید بتوان به های کانسپت به چشم پیروزی داروینی ایده ها در یک رقابت شدید بین ایده ها نگاه کرد: نوعی بقای اصلح و پیروزی کسی که به بهترین وجه خود را عرضه کرده است. ما در جهان پرهیاهویی زندگی می کنیم که در آن هر کس و هر چیزی برای جلب کردن توجه ها مبارزه می کند و تنها جسورترین ایده ها از این نبرد زنده بیرون می آیند. روانشناسان برای این فرایند اسمی نیز برگزیده اند: اثر کوکتل پارتی. منشا این نامگذاری از اینجاست که تنها راه شنیده شدن در یک مهمانی کوکتل که در آن همه با هم در حال گپ زدن هستند، حرف زدن با صدای بلند است. در این بستر، های کانسپت یک صدای بلند است، راهی برای قطع کردن روند حرف زدن دیگران، از این رو ساده ترین و جلب توجه کننده ترین ایده این است که فرد چه کار کند که احتمال شنیده شدن صدایش از همه بیشتر باشد و در این کار موفق نیز شود. تصادفی نیست که چنین ایده ای احتمالا باید شیوه ای افراطی نیز باشد.
نکته دیگر -همانطور که «اد نوزوم» اشاره کرده- این است که ما در جهانی زندگی می کنیم که هر چه می گذرد خودانگیخته تر می شود، جهانی که رسانه های اجتماعی آن را به پیش می برند؛ رسانه هایی که در آنها همه چیز ثانیه به ثانیه تغییر می کند. در چنین جهانی، های کانسپت به مثابه یک قلاب است، راهی برای جلب کردن توجه برای بیشتر از یک ثانیه و انجام بی درنگ این کار. روزگاری بود که در آن داستان های شخصیت و روایت محور از ارکان اصلی هالیوود به حساب می آمد. ولی دیگر چنین نیست. لاگ لاین آثاری چون «همشهری کین»، کازابلانکا»، «پدرخوانده» یا «شکارچی آهو» چیست؟ البته می توان چنین لاگ لاینی را نوشت، اما الزاما اقناع کننده به نظرنخواهند آمد. برای جامعه ای دچار کمبود همیشگی وقت، تکامل شخصیت و توسعه و پیشبرد داستان بسیار کند رخ می دهد. ما همه چیز را همین حالا می خواهیم، جدید و تازه می خواهیم. در نتیجه کانسپت جای همه چیز را می گیرد.
تداخل سرگرمی و سیاست در یکدیگر اصلا چیز جدیدی نیست. سیاستمداران نیز چون بازیگران شخصیتی را خلق می کنند. آنها روایت هایی را حول زندگی و کارزار خود ابداع می کنند. (نورمن میلر شاید اولین کسی باشد که در مقاله معروف خود درباره جی اف کندی «سوپرمن به سوپر مارکت می آید» به همانندی سیاست و فیلم اشاره کرده باشد. او کندی و همسرش جکی را به عنوان ستارگان «فیلم آمریکایی» جدید توصیف کرده است.)
ستارگانی که آنها نیز می توانند جلوه های بصری خیره کننده ای را فراهم کنند.
رونالد ریگان به عنوان یک هنرپیشه سینمایی و تلویزیونی سابق به این همزیستی روی آورد و ریاست جمهوری اش را به یک هنر اجرایی تبدیل کرد. وی این کار را نه تنها با خلق شخصی فوق العاده ای که هم عمووار و هم رعب آور بود، بلکه با درک اینکه دینامیک های سیاست چه اندازه با دینامیک های فیلم شباهت دارند، انجام داد. در هر دو مورد هدف جلب توجه مخاطب و دستکاری در احساسات آنها بود. بهترین احساسات همان احساساتی که انسان می خواهد به زور از مخاطبانش بیرون بکشد، نوعی احساس بهجت و فرح بخش را به وجود می آورند. ریگان استاد این کار بود.
اکنون با توجه به اینکه مرز بین سیاست و سرگرمی حتی بیشتر از پیش محو شده، های کانسپت چیز جدیدی است که به طور بالقوه حتی بیشتر تغییر شکل دهنده است. های کانسپت نه صرفا چون ریگان شخصیت محور است و نه بهجت انگیز. اکنون همه چیز به توجه مربوط می شود. ریگان از تجارب خود در هالیوود درس گرفت و آنها را در سیاست به کار بست. ترامپ از ریالیتی شو درس گرفته است. او در زندگی پیش از ورودش به عالم سیاست، استاد فرم بود اما نه محتوا. او لاف شاهکارهای برجسته خود را می زد، اما چیز زیادی از آنها نشان نمی داد. او همانطور که همه می دانیم بیشتر یک برند ساز بود تا یک سازنده که ثروتش را با فروش نمایندگی نامش انباشته است. در نتیجه او یک هنرمند بالیوودی بود و بالیوود مشترکات زیادی با های کانسپت دارد.کار هر دو فروش فروشندگی است.
بهترین درسی که ترامپ از تمام این ها آموخته، این بود که جلب کردن توجه نکته بسیار اساسی است و چگونگی جلب این توجه ذره ای اهمیت ندارد: با نشان دادن خشم، توئیت های احمقانه؛ چشم چرانی زنان؛ ادای افراد معلول و عقب مانده را درآوردن؛ اهانت به مخالفان؛ تهدید زندانی کردن هیلاری کلینتون؛ و ابداع «فکت ها» به صریح ترین و روشن ترین وجه؛ فکت هایی هر چه بیشتر بهتر.
در آمریکای شجاع جدیدی که ما زندگی می کنیم، ترامپ می دانست این توجه است که ارزش است و محتوا اهمیتی ندارد. هیچ کس و کمتر از همه رسانه هایی که در های کانسپت زندگی کرده بودند، نمی خواستند صدایشان را روی صدا شما بلند کنند. در نتیجه این شما بودید که بر گفتگوهای مهمانی کوکتل تسلط پیدا کردید، به شکلی که هیچ کس دیگر حتی نتوانست کلمه ای بر زبان بیاورد. شدت صدا همه چیز بود. چیزی که می گفتید اهمیتی نداشت.
ترامپ کارزار خود را به این شکل شروع کرد، تقریبا جوری که انگار در حال معرفی سریع یک فیلم یا سریال تلویزیونی به مردم آمریکاست: ساختن یک دیوار. ممنوعیت مسلمانان. لغو برنامه درمانی اوباما.با خاک یکسان کردن داعش. از رو بردن چین. و البته بازگردان عظمت آمریکا به آن. اینها وعده های انتخاباتی یا حتی شعارهای انتخاباتی نبودند. لاگ لاین بودند. در واقع کل کارزار او یک لانگ لاین بود: «یک سلطان کسب و کار و ستاره ریالتی شوی تلویزیونی بدون هیچ تجربه سیاسی وارد گود انتخابات ریاست جمهوری شده و وعده زیر و رو کردن سیستم را می دهد»؛ هیچ کس تا آن زمان چیزی شبیه به آن را ندیده بود.
در واقع وقف کردن خود به های کانسپت حتی به نظر می رسید که بر کارکنان ترامپ نیز غلبه کرده است. شاید فکر کنیم که شباهت اساسی بین ترامپ و «راست آلترناتیو» و استیو بانون مشاور ناسیونالیست سفیدپوست وی، پوپولیسم عمیقا ارتجاعی است. اما 10 سال قبل زمانی که بانون به عنوان یک تهیه کننده فیلم آتی در هالیوود مطرح شد، ایده یک فیلم را معرفی کرد که لانگ لاین بسیار مهمی داشت: «مسلمانان ایالات متحده را تصرف و آن را به ایالات اسلامی آمریکا تبدیل می کنند.» بنابراین پیوند ترامپ- بانون شاید افراط گرایی سیاسی صرف نباشد. آنها در افراط گرایی های کانسپت برادران توامان هم هستند.
ارسال نظر