تصور غلطی از عرفان داریم
مهدی فدایی مهربانی، استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران گفت: فقه نقش پررنگی در انقلاب ایران داشت، اما انگیزۀ درونی خود مردم، بیش از آنکه فقهی باشد، عرفانی بود.
گروه دین و اندیشه: عرفای نامی اسلامی و ایرانی علاوه بر عرفان، مطالب متنوع دیگری را نیز در آثار خود مطرح کرده اند ولی درخشش مسائل عرفانی، سایر مسائل را تحت الشعاع قرار داده و در لا به لای مسائل دیگر معنوی مجهول مانده اند. علاوه بر این، بزرگان عرفان اسلامی و ایرانی حتی مسائل سیاسی را نیز با رنگ عرفان عرضه کرده اند، از این رو تشخیص بعد سیاسی و حکومتی آن در میان انبوهی از مسائل عرفان ناب مشکل شده است.
آنچه از این بزرگان در زمینه عرفان سیاسی و مفهوم شناسی عرفان سیاسی بیان شده، بسیار است. نشان دادن جنبه های مختلف مباحث سیاسی در اندیشه های عرفانی آنها تحقیقات وسیعی را می طلبد که در واقع پاسخی خواهد بود به منتقدانی که عرفان را از سیاست جدا و مباحث سیاسی را در تاریخ اندیشه اسلامی خصوصا فلسفه و عرفان اسلامی لاغر و نحیف می پندارند. در گفتگو با مهدی فدایی مهربانی، عضو هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران به بررسی رابطه عرفان و سیاست پرداختیم. از فدایی مهربانی در این باره کتاب های «پیدایی اندیشه سیاسی عرفانی در ایران» و «حکمت، معرفت و سیاست در ایران» منتشر شده است.
*به عنوان اولین سوال بفرمایید چه دیدگاه هایی در مورد مخالفت دو علم عرفان و سیاست وجود دارد؟
حداقل دو دیدگاه کلی وجود دارد که هر کدام می توانند به شعب مختلفی تقسیم شوند. این دو دیدگاه کلی عبارتند از: دیدگاهی که معتقد به اشتراک عرفان و سیاست اند و دیدگاهی که معتقد به تباین این دو هستند. البته بدیهی است که ما وقتی از عرفان و سیاست سخن می گوئیم، در اینجا منظورمان وجوه نظری این دو است؛ زیرا هم عرفان و هم سیاست شامل دو بخش نظری و عملی می شوند. همان طور که فلسفه شامل فلسفۀ نظری و عملی می شود، عرفان هم شامل عرفان نظری و عملی می شود، اما برخلاف فلسفه یا حکمت عملی که سیاست را در خود جای داده است و در مشائیان شما بحث در باب سیاست را تبعید شده به حوزۀ فرونسیس - یا آنچه حکمت نظری خوانده شده - میبینید، در عرفان چنین نیست و شما سیاست را صرفاً متعلق به حوزۀ عمل نمیدانید.
اگر ریشۀ عربی واژه سیاست یعنی سوس و تغییراتی را که این واژه طی کرده است را نیز در نظر بگیرید، متوجه خواهید شد که در جهان بینی اسلامی با معنای متفاوتی از سیاست نسبت به یونان مواجهیم
از طرفی، سیاست اساساً منفک از بخش معرفت و متافیزیک از طبقه بندی دانش نیست. بنابراین اندیشۀ سیاسی ضرورتاً تأمل نظری در باب عمل سیاسی یا سیاست ورزی نیست. شما با تأمل نظری یا عرفانی در باب معنای سیاست مواجه هستید و پس از آن مسألۀ سیاست عملی مطرح می شود.
اگر سیاست را به این معنا در نظر آوریم - که غالب حکمای غیرمشائی مسلمان و بسیاری از حکمای مسلمانی که به اشتباه مشائی در نظر گرفته شده اند چنین برداشتی از سیاست داشتند - هم عرفان و هم سیاست به دنبال غایت واحدی هستند که همان سعادت است، حتی اگر ریشۀ عربی واژه سیاست یعنی سوس و تغییراتی را که این واژه طی کرده است را نیز در نظر بگیرید، متوجه خواهید شد که در جهان بینی اسلامی با معنای متفاوتی از سیاست نسبت به یونان مواجهیم.
* چه تفاوتی بین تعریف اسلامی و یونانی از سیاست وجود دارد؟
سیاست در اندیشۀ یونانی اساساً متکی بر مفهوم مدینه یا شهر است؛ حتی به لحاظ ریشه شناختی نیز دو واژۀ سیاست و شهر در زبان یونانی هم ریشه اند، بنابراین سیاست برای یونانیان زمانی آغاز می شده است که از زندگی فردی و خانوادگی خارج شوند و به حوزه جامعه و شهر وارد شوند. ارسطو عیناً از همین فهم یونانی از سیاست به ترسیم سه جزء حکمت عملی خود پرداخته است. ارسطو نیز در آنجا از رهگذر سیاست، در پی سعادت است؛ زیرا اساساً در دنیای قدیم، سیاست از سعادت جدا نیست، اما سعادت ارسطو در مدینه محقق می شود و به نوعی یک سعادت مدنی است، اما برای فلاسفۀ مسلمان چنین نیست.
اساساً در دنیای قدیم، سیاست از سعادت جدا نیست، اما سعادت ارسطو در مدینه محقق می شود و به نوعی یک سعادت مدنی است، اما برای فلاسفۀ مسلمان چنین نیست
اگر نخستین فیلسوف مؤسس اسلامی را فارابی در نظر بگیریم، او چنین نگاهی به سیاست ندارد؛ تفاوت نگاه او به سیاست در مقایسه با ارسطو، به جهت تفاوت نگاه او به هستی و عوالم وجودی است. برای فارابی به عنوان فیلسوف مسلمان، جهان حاوی پدیده ای ارجمند است که برای فیلسوف یونانی موضوعیت ندارد و آن نبوت است. نبی نه صرفاً به عنوان رسول خداوند، بلکه به عنوان شخصی که جایگاهی خاص در عالم وجود و سلسله مراتب معرفت دارد، حائز اهمیت است.
نبی در پی به سعادت رساندن انسانهاست. اما فارابی معتقد است، هم نبی و هم فیلسوف در پی سعادت جامعه اند؛ حال آن سلسله مراتب فارابی در جهانشناسی و معرفت شناسی شکل می گیرد که عقل فعال را واسط عوالم مافوق و مادون قمر قرار میدهد، اما فارابی برخلاف متألهین مسیحی، یک خط مرز خدشه ناپذیر میان فلسفه و شریعت نمی کشد؛ وی معتقد است هم نبی و هم فیلسوف به غایت واحدی راه می برند.
در واقع نبی هم سیاست ورزی می کند، زیرا در اینجا سیاست به معنی راهبری به سوی سعادت است. بنابراین فارابی معتقد است حتی اگر نبی یا رئیس اول عملاً قدرت سیاسی در جهان خارج را به دست نگیرد، باز هم او سائس است. این مطابق همان دیدگاهی است که تشیع امامیه از امام دارد و معتقد است امام، امام است، حتی اگر در خانه نشسته باشد. عین عبارت فوق را فارابی در احصاء العلوم در مورد رئیس اول مدینه می زند.
*برخی از مخالفان رابطه عرفان و سیاست در تاریخ اسلام، کناره گیری و گوشه گیری عرفا را دلیل می آورند، چه پاسخی به این تردید می توان ارائه کرد؟
بله چنین ایرادهایی وجود دارد؛ بنده با چند تن از این بزرگواران هم صحبت هایی داشته ام و متأسفانه غالباً در بی خبری کامل از تاریخ و عرفان بودند. متأسفانه در جامعه ما این روحیه روز به روز در حال گسترش است که می توان بدون نیاز به دیدن منابع، نظر داد. اجازه دهید کمی صریح تر صحبت کنیم. سه فرض نادرست در مورد آنچه بنده «اندیشۀ سیاسی عرفانی در ایران» می نامم وجود دارد که برای اولین بار در اینجا باید عرض کنم مفروضاتی به شدت عوامانه اند و بنده طی این سه چهار سالی که نقدهای دو کتابم در این حوزه را دریافت کردم، متوجه شدم غالباً از جانب افرادی مطرح می شود که اطلاع چندانی از عرفان ندارند و در آینده هم زحمت حتی تورق متون عرفانی را به خود نخواهند داد.
نخستین فرض غلط این است که عرفان حوزۀ شهود است و شخصی است، اما سیاست حوزۀ عمومی است. بنابراین این دو به هم ربطی ندارند. دومین فرض اشتباه این است که عرفان نهایتاً به انسان کامل می رسد و این در عمل و سیاست به نوعی نظام دیکتاتوری منجر خواهد شد. سومین فرض غلط این است که عرفا گوشه گیر بوده اند و این با سیاست مناسبتی ندارد
نخستین فرض غلط این است که عرفان حوزۀ شهود است و شخصی است، اما سیاست حوزۀ عمومی است. بنابراین این دو به هم ربطی ندارند. دومین فرض اشتباه این است که عرفان نهایتاً به انسان کامل می رسد و این در عمل و سیاست به نوعی نظام دیکتاتوری منجر خواهد شد. سومین فرض غلط این است که عرفا گوشه گیر بوده اند و این با سیاست مناسبتی ندارد.
بدیهی است که توضیحات بنده برای افرادی که کوچکترین اطلاعی از عرفان و تاریخ عرفان دارند، توضیح واضحات است، اما باید عرض کنم که این سه فرض، هر سه غلط اند. برای توضیح باید ابتدا عرض کنم ما در اینجا با عرفان به مثابۀ یک سامانۀ معرفتی سروکار داریم، نه با عارف؛ اگر همین تمایز را در نظر بگیریم، تقریباً ایرادات بعدی پاسخ داده میشود.
در پاسخ باید گفت: مگر افلاطون از دل اندیشه ای اشراقی مبتنی بر عالم مُثُل به سیاست نمی رسد؟ عارف اگر به وادی سیاست هم بپردازد، اساساً مجری شهودات خود در عرصۀ عمومی نخواهد بود. بله درست است که شهود برای هر انسانی از جمله عارف شخصی است، اما آنچه عارف در عرصۀ عمومی در پی آن است، تحقق سعادت جامعه از رهگذر نگره ای به عالم هستی است که در آن بواطن عوالم وجودی حذف نشده باشند.
عارف برخلاف دیگر همتایان خود در نظام های معرفتی دیگر، معتقد است عوالم هستی قابل تحدید به ساحت ملکی نیست. بنابراین، تحقق سعادت انسان که غایت سیاست نیز همین است، منوط به در نظر آوردن عوالم دیگر وجود است. این البته ارتباط حکمی پیچیده ای با هستی شناسی عرفا و حکمای الهی دارد که در اینجا مجال آن نیست و بنده در کتاب مفصل آن را شرح داده ام.
فرض دوم که عرفان نهایتاً به انسان کامل می رسد و این در عمل و سیاست به نوعی نظام دیکتاتوری منجر خواهد شد نیز یکسره غلط است. همۀ گونه های اندیشۀ سیاسی عرفانی ضرورتاً متکی بر انسان کامل در رأس سیاست عملی نیستند. در برخی چنین هست و در برخی نیست؛ بنده در کتاب به قطب الدین نیریزی اشاره کرده ام که معتقد به یک قرارداد اجتماعی است که برخلاف قرارداد اجتماعی کسانی مثل لاک، عنصر سوم یا خداوند را نیز وارد می کند. او حتی اشاره ای هم به یک انسان کامل یا قطب در رأس نمی کند. مدام می گوید مردم باید مشکل را حل کنند، اما سعی می کند به جای قالب عرفانی، در پی محتوای عرفانی سیاست باشد.
اتفاقاً بنده در مقابل این نظر عامیانه که نه بر مبنای مطالعه بلکه بر مبنای آنچه افلاطون ظن و گمان مینامد، معتقدند عرفان یعنی انسان کامل و این با حکومت مردمی نمی خواند معتقدم در عرفان وجوه انسانی فوق العاده ای وجود دارد که نه در فلسفه هست و نه در هیچ دستگاه معرفتی دیگر. عرفا مدام از تساهل و مدارا با همنوعان سخن می گویند؛ دلیل آن هم این است که اساساً به یک دستگاه معرفتی مطلقانگار باور ندارند و معرفت را تشکیکی و مبتنی بر مراتب وجودی می دانند، البته که عرفا به عینیت حقیقت باور دارند، اما فهم آن را مبتنی بر همان درک تشکیک از عوالم وجدی می دانند. این را مقایسه کنید با جزمی ترین ادعاهای عصر روشنگری که لازم به توضیح نیست به چه فجایعی در تاریخ بشر منجر شد.
از طرفی، همین ایراد می تواند به فلسفه سیاسی هم وارد شود؛ مثلاً خود ماکیاولی نهایتاً به یک شهریار متکی است، یا برخی نحله های فلسفه سیاسی غرب متکی بر مفهوم ابرمرد یا قهرمان هستند، آیا باید گفت آنها اندیشۀ سیاسی نیستند؟! چنین نیست.
در نهایت بنده معتقدم چنین عقیده ای که انسان کامل معادل دیکتاتوری است، شمشیر دو لبه است. به هر تقدیر اگر ما به عنوان نویسنده ای شیعی این اعتقاد را بیان می کنیم، باید در نظر داشته باشیم که فرجام شناسی شیعی مبتنی بر ظهور انسان کامل است.
سومین مفروض غلط این است که عرفا گوشه گیر بوده اند و این با سیاست مناسبتی ندارد. اولاً ما از عرفان صحبت می کنیم نه از عرفا؛ ممکن است عارفی اندیشه سیاسی داشته باشد، اما سیاست ورزی نکند. این اتفاقاً مبتنی بر همان درک شیعی از سیاست است؛ امام یا رئیس اول جامعه شیعی، حتی اگر زمام قدرت را در دست نداشته باشد و خانه نشین باشد، همچنان در حال سیاست است. این ایراد فقط شامل عرفا نیست، شامل فلاسفه هم می تواند باشد؛ چنانکه همه فلاسفه ای که از سیاست سخن گفته اند نیز وارد سیاست نشده اند.
به هر تقدیر این ایرادها وجود دارد و بنده مطمئنم همین ایرادها در آینده هم تکرار می شود، زیرا غالباً برای بسیاری از افراد فهم بر میل تأخر دارد. از سویی، آن برخی افراد که شما می فرمائید، چندان همتی هم برای مطالعه متون عرفانی و تاریخ عرفان ندارند.
*اگر سیاست را به معنای اداره کشور و عرفان را به معنای راه شناخت خدا معنا کنیم این دو علم چه ارتباط هایی می توانند داشته باشند؟
مفروضات شما درست نیست؛ سیاست صرفاً به معنی ادارۀ کشور نیست. ممکن است با تسامح پذیرفت که یکی از تعاریف سیاست عملی چنین باشد، اما ما در سطح نظری با بررسی نظریِ سیاست سر و کار داریم و در پی این هستیم که ماهیت سیاست را بشناسیم.
*چه عرفایی در تاریخ اسلامی به عنوان سیاستمدار وارد عرصه سیاست شده بودند؟
تصور شما احتمالاً این است که اندیشه سیاسی عرفانی باید به دنبال سیاست ورزی عرفانی باشد. چنین نیست؛ مسأله این است که عارف نیز همانند فیلسوف به جهان و عالم هستی می نگرد و تفسیری از آن دارد؛ بخشی از این جهان، وادی سیاست است. بدیهی است که همان طور که ممکن است در میان فلاسفه برخی تعریف و تعبیری از سیاست داشته باشند و برخی نیز نداشته باشند، عارف نیز چنین است. همان طور که ممکن است فیلسوفی وارد سیاست بشود یا نشود، عارف نیز چنین است.
داشتن اندیشه سیاسی اعم از فلسفۀ سیاسی، فقه سیاسی، الاهیات سیاسی یا عرفان سیاسی، منوط به عمل سیاسی نیست. اما همان طور که برخی گفته اند افلاطون در «سیراکیوز» سعی کرد نظام سیاسی فلسفی اش را عملی کند، برخی عرفا هم وارد وادی عمل سیاسی شده اند.
مثلاً نجم الدین کبری در سن نود سالگی وقتی چنگیزخان مغول به خوارزم هجوم برد، در مقابل مغولان ایستادگی قلندرانه ای داشت. او شهید شد و اتفاقاً پس از او نسلی از عرفای سیاسی اندیش را در تاریخ می بینیم؛ پس از او به سعدالدین حمویه و سپس به عزیزالدین نسفی می رسیم که بنده در کتاب نخستم در مورد اندیشه سیاسی عرفانی به او پرداخته ام. قطب الدین نیریزی نیز در اواخر عصر صفوی عملاً در مقابل حکومت شاه سلطان حسین قرار گرفته بود و این در دیگر شاگردان او تأثیرگزار بود.
تعداد بسیاری از عرفای دیگر را نیز بنده در کتاب دوم نام برده ام که دارای آثار سیاسی جدی بوده اند. متأسفانه آثار سیاسی این عرفا و حکمای الهی همگی نسخ خطی است و تصحیح نشده اند و بنده هر یک از آنها را در شهرهای مختلف مطالعه کرده ام. بدیهی است که اگر جامعه دانشگاهی ما کمی همت بیشتری کند و این نسخ خطی را تورقی کنند، بسیاری از ادعاهای بر حسب عادت را ترک خواهند کرد.
عرفان حقیقی همان طور که صدرا در سفر چهارم از اسفار اربعه خود توصیف کرده است، حضور در اجتماع و مسئولیت پذیری اجتماعی است
*تفاوت این عرفا از سایر عرفای عزلت گزین چیست؟
تفاوت اصلی این عرفا، اعتقاد به گذر از ایدۀ زهد و زاویه نشینی و حضور حماسی در عرصۀ اجتماع است. به زعم اینها عرفان حقیقی همان طور که صدرا در سفر چهارم از اسفار اربعه خود توصیف کرده است، حضور در اجتماع و مسئولیت پذیری اجتماعی است. بنابراین، سعادت انفرادی نیست و در گرو مسئولیت داشتن نسبت به دیگری است.
*به هر حال تعداد عرفای عزلت گزین از عرفایی که وارد عرصه اجتماع و سیاست شده اند بیشتر است؟
طبیعی است! به همان دلیلی که عرض کردم. مگر تعداد فلاسفۀ سیاسی ای که وارد سیاست شدند، بیشتر از فلاسفۀ سیاسی ای است که فقط نظریه طرح کرده اند و وارد سیاست نشده اند؟! کار متفکر و فیلسوف و عارف در درجۀ اول عمل نیست، بلکه طرح ایده است. در بین فلاسفۀ سیاسی شما چند فیلسوف را می توانید نام برید که سیاستمدار بوده اند؟ مسأله این است که ما یک تصور غلط از عرفان داریم و معتقدیم عرفان یعنی عزلت نشینی و زاویه نشینی! چنین نیست. غالب عرفا هم با این مسأله موافقت ندارند. خاصه در تشیع، تعداد عرفایی که دعوت به عزلت می کنند، بسیار کم است.
کار متفکر و فیلسوف و عارف در درجۀ اول عمل نیست، بلکه طرح ایده است. در بین فلاسفۀ سیاسی شما چند فیلسوف را می توانید نام برید که سیاستمدار بوده اند؟ مسأله این است که ما یک تصور غلط از عرفان داریم و معتقدیم عرفان یعنی عزلت نشینی و زاویه نشینی!
شیعیان اوج تحقق عرفان را حرکت سیاسی و اعتقادی امام حسین(ع) می دانند. در آن قیام عظیم شما چیزی از عزلت نشینی می بینید؟ اما در عین حال امام(ع) تعابیر عرفانی عجیبی در همان واقعه دارند و برخی حتی چنین تفسیر کردهاند که معنای سیدالشهداء بودن امام، جدای از اینکه به معنی سرور شهیدان بودن بعد از حضرت حمزه(ع) است، به معنی شاهد به اسرار و معرفت الهی است و معتقدند سیدالشهداء بودن حسین(ع) بدین معنی است که هیچ کس چون او به حقایق الهی آگاه و شهید نشد. الگوی سیاسی شیعیان همان امام بزرگوار است که نه خود حضرت ایشان، بلکه اهل بیت ایشان هم میگویند در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدیم. این عبارت به نظر شما عرفانی نیست؟! بنده میگویم قطعاً عرفانی است، اما در عین حال این حرکت اسرارآمیز سیاسی هم هست.
اگر تاریخ اسلام به ویژه اتفاقاتی که بعد از معاویه در سیاست اسلامی حادث شد را بخوانید، پی می برید که واقعاً اگر قیام حسین بن علی(ع) نبود، چیزی از سیاست اسلامی باقی نمانده بود؛ معاویه خلافت را عملاً به یک سلطنت اشرافی بدل کرده بود و بعد از قیام امام و شهادت ایشان است که تحرکات فکری و سیاسی مهمی در تاریخ اسلام شکل می گیرد.
*امام خمینی به عنوان عارفی سیاستمدار بیشتر تحت تأثیر چه بعد شخصیتی بودند؟ فقاهتی یا عرفانی؟
بنده این پرسش را مفصل در کتاب «حکمت، معرفت و سیاست در اسلام» پاسخ داده ام. پاسخ بنده به پرسش شما این است که قطعاً و بدون تردید، عرفان. امام عارفی تمام عیار است؛ آثار ایشان را بخوانید، با یک فقیه ظاهری مواجه نیستید، با یک عارف و حکیم مواجهید، اما ایشان در تداوم نحله ای که در مکتب اصفهان نضج گرفت، هم عارف اند، هم حکیم و هم فقیه. بنا به دلایلی که در کتاب توضیح دادم، ایشان در مرحلۀ استقرار نظام سیاسی معتقد به تقدم فقه هستند، اما این بدین معنی نیست که ایشان خالی از وجوه عرفانی اند. این عرفان اما هرگز تصوف نیست؛ یعنی سخت پایبند شریعت است و از آن گذر نمی کند.
*انقلاب اسلامی ایران تحت تأثیر چه اندیشه های امام صورت گرفت؟ فقه، عرفان یا فلسفه؟
اگر منظورتان نگرۀ غالب میان عموم مردم است، به زعم بنده در انقلاب ایران نیز بیشتر وجوه عرفانی را شاهدیم. البته وقتی می گوئیم انقلاب ایران، فقط شاهد افراد و گروه های اسلامی نیستیم. قطعاً عموم مردم مسلمان بودند و مطالبات اسلامی داشتند، اما تعدادی افراد و گروه های دیگر نیز وجود داشتند. بنابراین، فعلاً ما با همان عموم مردم سر و کار داریم که مسلمان مومن محسوب می شوند. عموم مردم که فلسفه نمی دانستند، غیر از آن طیف از گروه های چپ که به دلیل انقطاع از اسلام، در پی ایدئولوژی چپ بودند و فلسفه گرایی در میان آنها پر رنگ بود. این افراد درک نیم بندی از مارکس داشتند و قصد داشتند آن را در ایران محقق کنند.
انگیزۀ درونی خود مردم، بیش از آنکه فقهی باشد، عرفانی بود. احساسات مردم از انقلاب، امام، جنگ و ... همگی عرفانی است
فقه نیز از آنجا که اساساً دانشی عام نبود، یعنی تفقه نیاز به اجتهاد داشت، عموم مردم حرکتشان مبتنی بر فقه نبود، البته فقه نقش پررنگی در انقلاب ایران داشت، بدین اعتبار که مردم مقلد محسوب می شدند و یک حکم مراجع تقلید می توانست آنها را به حرکت وادارد، اما انگیزۀ درونی خود مردم، بیش از آنکه فقهی باشد، عرفانی بود.
بنده در این بخش فکر می کنم تحلیل «لیلی عشقی» از انقلاب ایران در کتاب «زمانی میان زمان ها» در خور توجه است. احساسات مردم از انقلاب، امام، جنگ و ... همگی عرفانی است. توضیح این مسأله نیاز به بحث مبسوطی دارد که در اینجا برای آن مجالی نیست و پیشنهاد می کنم به همان کتاب خانم عشقی مراجعه کنید.
ارسال نظر