رابطه بعضی آدمها با تو فقط ممکن است در حد چند پلان باشد. چند پلانی که تازه آن هم در طول چند سال شکل گرفته باشد. مثل رابطه من و استاد حسن شایانفر که شروعش از سال 83 بود و در این 12 سال فقط محدود شده بود به مثلا 13 –12 برخورد یا 12-13 پلان.
اما آن آدمها ممکن است به قاعده ای منحصر به فرد و با ویژگیهای مانا و البته صادقانه باشند که در هر پلان، جایشان را توی ذهنت و توی قلبت باز کنند و طوری به دنیای ذهنی تو نزدیک شوند که هم در قلب و هم ذهن، جای یکی از نزدیکترین آدمهای زندگیت بنشینند.
این آدمها اغلب از نسلی هستند که نقطه عطف زندگیشان مبارزه با طاغوت و پیروزی انقلاب بود. نسل تکرار ناشدنی که حالا بعضیهاشان دارند سایه شان را از سر ما کم میکنند و با رفتنشان تازه میفهمیم هرکدام چه جای بزرگی را پر کرده بودند. تازه میفهمیم چقدر مهربانانه تمام وجودشان را کف دست گذاشته بودند تا چاله چوله ها را پرکنند و به قیمت اذیت و آزار دینشان، برای مردم آسایش و امنیت را بخواهند.
نسل عجیبی که یکیشان سه سال پیش رفت و دیگری دو روز قبل تنهایمان گذاشت و این دیگری هم امروز.
نسل عجیبی که یکیشان استاد امیرحسین فردی بود که سال 92 از دنیا رفت و همه آنها که به فرهنگ کشور علاقمند بودند را غصه دار کرد. دیگری مرحوم حدیده چی دباغ بود که اسطوره مقاومت و ایثار بود برای همه و خصوصا زنان رشد یافته در بستر انقلاب و دیگری استاد حسن شایانفر.
استاد حسن شایانفری که بینظیر بود و خبر درگذشت او را سخت میشد باور کرد. یعنی اصلا نمیشود باورش کرد.. درست مثل شنیدن خبر درگذشت امیرخان که ته دل خیلیها را خالیکرد. اصلا بعضیها با بودن و حضورشان چنان مرگ و رفتن را به حاشیه بردهاند که وقتی میشنوی دست بردهاند و از توی کیسه واژها، واژه مرگ را درآوردهاند، تصویرش برایت باور پذیر نیست. یعنی باور نمیکنی بعضیها رفته باشند، بعضیهایی که همیشه بودهاند، همیشه. بی هیچ مزد و منتی.
بعضی هایی که یکیشان امیرخان بود و وقتی رفت، تازه خیلیها حس تلخ یتیم شدن را چشیدند و بعضی هایی که یکیشان استاد شایانفر بود که امروز شک ندارم خیلیها مثل من با شنیدن خبر درگذشتش ته دلشان خالی شده. مثل من که صبح با دلهره و ترس از خواب بیدار شدم. خوابی تلخ و ترسناک. خواب گیرافتادن وسط یک دریا؛ دریایی که تا چشم کار میکرد خشکی، اطرافش نبود. نه خشکی، و نه یکی که کمکم کند. صدایم به هیچ جا نمیرسید. دریا طوفانی نبود؛ و بی هیچ خبری از موج. اتفاقا خورشید هم درست بالای سرم بود. اما دلم ریخته بود. انگار قایقی بوده و غرق شده. انگار چیزی بود که نگاهم داشته بود روی آب و حالا نبود. انگار دیگر مطمئن نبودم که اگر شنا کنم بالاخره به خشکی میرسم... انگار مانده بودم..و حقیقت داشت. عمو حسن رفته بود.
به او میگفتیم عمو، عمو حسن، مهربان بود و جدی. از آنها بود که نمیشد از نگاه و لحنش چیزی بفهمی. اما ته ته تعریف و تمجید یا ناراحتی و مواخذههایش مهربانی بود.
تا دلت بخواهد دربارهاش حرف بود. حرفهایی که معلوم بود ساخته بودند تا شخصیتش را ترور کنند. غافل از اینکه او از خودش و از نام و وجودش گذشته بود و همه را پیشتر تقدیم انقلاب کرده بود. خودش هم همه حرفها را میدانست، بهتر از همه. واکنشش هم فقط لبخند بود. لبخند میزد و میگفت این حرفها همیشه بوده بعدها هم خواهد بود. ما باید کارمان را بکنیم.
آدم عجیبی بود . از آنها که داستان نویسها بهشان میگویند شخصیت. تیپ نبود. یعنی تیپ مدیر یا کارشناس و پژوهشگر و ...نبود. شخصیت بود. شخصیتی که مثل هیچکس دیگری نبود. خود خودش بود. عموحسن.
عمو حسن ذهن عجیبی داشت. نظم ذهنش عین نظم اتاقش بود. برای همه چیز فایل جداگانهای داشت که پر از اطلاعات بود و تا میگفتی " آ " یک فایل به تو میداد که هرآنچه درباره " آ " میخواستی درآن بود. فایلی که اصلا هم محرمانه و سری نبود. او فقط خوب و درست دسته بندی و جمع آوری میکرد. سالها قبل از آنکه موتورهای جستجو کاربردی شوند و نصفه نیمه، اینکار را بکنند، عمو حسن مرجع بود. مرجعی برای پژوهش درباره تاریخ و انقلاب و موضوعات مربوط به آن. مرجع دقیق و درستی که هیچ نقصی نداشت و درباره موضوعات و مواردی که میخواست هرآنچه بود را در یک فایل جداگانه ذخیره میکرد. فایلی که هم در ذهنش بود و هم در قفسه کتابهایش.
خستگی نداشت. صبح تا شب توی اتاقش کار میکرد. میخواند. تماس کاری میگرفت و تمام وقت و عمرش را صرف انقلاب کرده بود. آنقدر کارش را در کیهان جدی میگرفت که کیهان شده بود مثل یک وزارتخانه یا نهاد و دستگاه مهم و تاثیرگذار.
سال 88 مطلبی نوشته بودم درباره ماجرای فتنه و نقش اهالی هنر در ساماندهی اوضاع، همین مقاله را صدای آمریکا با تحریف ، چند خطش را خواند و بعد کلی دروغ بار نویسنده متن که من بودم کرد و بعد هم یک ارتباط با عکاس و ...
برنامه را ندیده بودم. روز جمعه از چند نفر از دوستان ماجرا را شنیدم و بابت دروغهایی که گفته بودند ناراحت بودم. شنبه که آمدم کیهان عموحسن صدایم کرد. گفت اگر هرکاری که تاحالا کردی را شک داری خوب بوده یا نه این یکی را مطمئن باش به هدف زده ای و ذخیره آخرتت شده.
بعد توضیح داد که دلیل حرفش چیست و چرا این را میگوید. حرفهایش منطقی و قابل قبول بود. آنقدری خوب حرف زد و استدلال کرد که دیگر ناراحت نبودم و تازه غره شده بودم به این اتفاق.
عمو حسن برایش مهم نبود که توی کیهان باشد و تو مثلا توی فلان خبرگزاری یا روزنامه. دو سه باری در این مدت زنگ زده بود که فلان مطلبت خوب است یا آن یکی ایراد دارد و درست نیست... شک هم ندارم خودش خوب میدانست با همین چند تماس، دست کم درباره من چه کار بزرگی کرده بود. از آن زمان هرچیزی که مینوشتم حتما و حتما یکی از مخاطبهای ذهنی ام عمو حسن بود و خودم را آماده میکردم که مثلا اگر عمو حسن دلیل نوشتن این مطلب را پرسید چه جوابی به او بدهم.
عمو حسن حالا که دارم این نوشته را آماده میکنم آن بالاست. بالای ابرها و دارد از آن بالا نگاهم میکند. چشمهایش را ریزکرده و نگاهم میکند. میگویم: عمو حسن! مطلب تقی آقای دژاکام را خواندم. شنیدم که خسته شدی بود و از آقا خواسته بودی که بروی. اما کاش.. حرفم را قطع میکند و با همان لبخند کمرنگ روی صورتش میگوید: این مطلب را رهاکن آقا کیوان. پاشو درباره خانم حدیده چی چیزی بنویس. ننویسی بعدها باید جواب پس بدهیها..
ارسال نظر