یادم است آن زمان که هنوز ایران زمین را به خیابان محدود نکرده بودند، ایران گربه‌ای بود به وسعت معلوم. همان زمان که آنقدر اُتل در خیابان نبود که وقتی قدم می‌زدی مجبور شوی آهن‌پاره را با حسرت نگاه کنی. آنقدر حجره و مغازه سر راه خود می‌دیدی که بعد از دو بار رفت‌و آمد با کسبه محله‌ات چاق سلامتی می‌کردی و با دقت بیشتری در خیابان قدم می‌زدی. می‌توانستی مغازه‌ها را ببینی و از لباس آویزان جلوی مغازه «مد روز» بفهمی خیاط‌باشی چه لباس نونواری بر تن نیم‌تنه مخملی بی‌جان پشت شیشه کرده است. اگر پسند می‌کردی، اندازه‌ات را با پارچه دلخواهت می‌دادی تا برایت لباسی به قامتت بسازد.

البته اگر به قصد دوخت لباس وارد خیاط‌خانه می‌شدی، حتمی خیاط‌باشی لباسی مناسب سلیقه‌ و قدوقامتت پیشنهاد می‌کرد و آنقدر از خوش قدوبالایت برایت قصه می‌بافت که لباس دوخته شده را در گنجه قدیمی بگذاری و در روزهای خاص بر تن کنی.

آن زمان‌ها خیاط‌باشی هم ایرانی بود. ذوق ایرانی داشت و قریحه ایرانیت را درک می‌کرد و گاهی تشویق.‌‌ می‌دانست لباس نباید مایه شرم انسان شود و فاقت آنقدر تنگ‌مسلک نباشد. اگر نمی‌دانست، زنان و دخترکان به او اعتماد نمی‌کردند؛ چون آن زمانها کسی دوست نداشت مایه خنده و استهزا مردم سرگذر شود.

خیاط با دقت و ذوق ایرانیش، پارچه‌ای گلدار را در هم کوک می‌زد تا لباسی زیبندة حیا و لطافتت درزی کند.

در آن زمانها مردمانی در این کشور می‌زیستند که اگر لباسشان را می‌دیدی، خوب شیر فهم می‌شدید از کدامین شهر و روستا آمده‌اند و به چه زبان حرف می‌زنند یا آنکه رسوم زندگانیشان چیست.

عیدها را دوست‌داشتی؛ چون همه مردمان شهرت لباس نو می‌پوشیدند. خویشان همسایه بغلیت از این شهر و آن شهر قدم رنجه می‌کردند و تو فرصت داشتی جامگان زیبا دال بر جغرافیا، آداب و رسومشان را به حافظه بسپاری و حظی بصری نوش جان کنی. گاهی هم بار سفر می‌بستی و در دیده مردم شهر، هویت تو از پوششت هویدا می‌شد. تو هم هویت مغازه‌هایشان را از خط فارسی طرح‌دار سر در مغازه می‌خواندی.

لباس برای تو  نشان شخصیت بود و  سر در مغازه برای او نشان فروشندگی؛ اگرچه شیخ اجل فرمود نه همین لباس زیباست نشان آدمیت؛ ولی آغازی بود بر آدمیت.

حتی به یاد ندارم سر در مغازه‌ای به زبان فرنگی نوشتار کرده باشند؛ چون حتی فروشندگان جذب مشتری را منوط به بالا بردن کیفیت می‌دانستند و نه فرنگی‌نویسی.

حتی شهرزاد قصه که نماد تجددگرایی بود، عاشق آن زمانی شد که زیر بار خودنمایی نمی‌رفت تا مجبور نشود تن به نگاه سنگین قباد روزگارش دهد.

آن زمان، فروشندگان بر سردر مغازه‌هایشان شغلشان را می‌نگاشتند. اصولاً نوشته‌ها هم کاربردی داشتند، حرفی داشتند. لباسها هم اما نه با بته‌جقه‌های کج‌ومعوج سردر مغازه هویت می‌یافتند و نه با نویسه‌های داغ شده بر تنشان؛ چون نه حبیب خدا دنبال اختفای متاع خود بود و نه جامه تو چیزی برای فروش‌!

گاهی برای خود یادآوری کن، امروز تو، دیروز فرزندانت است و تو که به فرهنگ و تمدن پر قدمتت می‌بالی، تو که خود را fan کوروش آن زمانی می‌دانی و اینجا و آنجا داریوش‌باز می‌بینمت؛ جایی در تاریخ خواهی ماند؟ تاریخی که فرزند تو نیز با خاطره‌بازیش باید حال خوبی بیابد؛ پس چرا خود را  چنین خالی از هویت کرده‌ای و به دنبال هویت بصری‌های سردر مغازه و داغ فرنگی شده بر تن جامه‌ات رفته‌ای!!؟

کیست که این «بی‌هویت بد بصر» را بر تن تو زیبا دانسته؟ نوشتار فرنگی چه برایت ارمغان آورده؟ چگونه تو را توصیف می‌کند؟ هویتش که هویت تو نیست. جلوه نظرپسند هم که برای هیچ‌کس ندارد. به مسخره ‌شدن راضی مشو.

اصلاً آن کس که از پس تو می‌آید، چگونه تواند در پیش تو آید؟

شاید سایه دیگری، دیگری از آن سوی آبها و مرزها، بر پیکره‌ات نقش بر بسته، خودنمایی می‌کند و تو را برای همگان می‌خواند. تو کیستی؟ ملکه زیباروی چند ده تومانی شانزه‌لیزه یا شاه پلاسکو؟ تو همانی که هستی یا همانی که می‌نمایی؟

چه شد که چنین شد؟