کتاب «جاناتان مرغ دریایی» ارزش خواندن دارد؟
خبر خیلی ساده بود. بعد از سالها ریچارد باخ تصمیم میگیرد بخش چهارم کتاب «جاناتان مرغ دریایی» را که قبلاً نوشته بود، منتشر کند. او قبلاً قرار بوده این بخش چهارم ار در آن سالهای تألیف کتابش بسوزاند و خیال خودش را راحت کند و تمام ولی الان بعد از حدود نیم قرن همسرش سابرینا، آن بخش را کهنه و بیرنگ و له شده در زیر کاغذ باطلهها پیدا میکند و باخ هم تصمیم میگیرد آن را منتشر کند. اتفاقا حالا، معلوم میَشود که جاناتان سه فصلی، چقدر ناقص بوده و این فصل کوتاه آخر، چه حرفهای خوبی برای گفتن دارد؛ مثل اینکه وقتی آدم متفاوتی از دنیا میرود به جای اینکه سبک زندگیاش رایج شود، همه مشغول درست کردن تندیس و اسطوره و افسانه از او میشوند، یعنی بقیه همانی که بودند باقی میمانند و همچنان ذرهای میل به تغییر در آنها ایجاد نمیشود. حالا ما هم نگاه دوبارهای داریم به ماجرای این کتاب و ریچارد باخ و مابقی قضایا.
«میشه یه کتاب خوب معرفی کنید؟ یه کتابی که هم داستانی باشه و هم به رشد شخصی کمک کنه، هم منو از این خمودگی بیرون بیاره؟ هم بهم انرژی بده ...» این یکی از تکراریترین سوالهایی است که اتفاقاً جواب دادن به آن خیلی هم سخت است؛ نه میدانیم مخاطبانمان چه در ذهنیش دارد و تا الان چه چیزهایی خوانده و نه میدانیم که سلیقهاش با کدام متن و محتوا جور خواهد بود اما نه این به این معنا که جوابی برایش وجود ندارد. یکی از کتابهای خوبی که از سالها پیش در ایران ترجمه شده، جاناتان مرغ دریایی است؛ یک کتاب کم حجم، نمادین، حتی پر از تصویرهای واقعی که همین سه ویژگی میتواند نظر خیلیها را جلب کند اما مهمتر از همه، گزینهی وسط است؛ یعنی نمادین بودن. وقتی اثری نمادین میشود، دست مخاطب هم برای فهمیدن باز میشود؛ یعنی دقیقاً به «یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد» میرسد. هر کس آن چیزی را که میخواهد، از متن برداشت میکند و بعد هم میرود به زندگیاش یا همان رشد شخصیاش میرسد.
ماجرای جاناتان مرغ دریایی ساده است یک مرغ دریایی که دوست ندارد مثل بقیهی مرغهای دریایی زندگی کند. با خودش فکر میکند که قاعدتاً زندگی نباید ماندن در ساحل و دعوا کردن سر یکی دو تکه غذا باشد و بعد هم کمی پرواز و در نهایت همان جا مردن، مرغی که عصیان کردن از زندگی معمولی برایش به هدف مهمتری تبدیل شده است. به نظرش پرواز باید به مهمترین ویژگیاش تبدیل شود؛ پروازهای عجیبی که هیچ پرندهی دیگری تجربهاش نکرده است. جاناتان به فکرش اعتبار میدهد و متفاوت زندگی کردن را شروع میکند و اتفاقا در این مسیر بارها طعم مرگ را میچشد. اولش با مخالفت روبهرو میشود.
کمی به راهش ادامه میدهد. شکست که میخورد، با خودش میگوید اصلا من هم برمیگردم به همان اسکلهها و قایقهای ماهیگیری ... چه کاری است متفاوت بودن؟ ... بعد دوباره عزمش را جزم میکند و با وجود گرسنگی، خوشحال و راضی مشغول یاد گرفتن میشود. بدون آنکه استادی داشته باشد و طلبکارانه منتظر تشویقهای دیگران باشد. آن قدر خطا میکند و طعم بد پرواز کردن را میچشد تا اینکه میشود عجیبترین و متفاوتترین مرغ دریایی که حرفهای نویی برای گفتن دارد. وقتی سبک زندگیاش تغییر میکند، تازه با پرندهای جدید مواجه میشود؛ یعنی روابطش تغییر میکند و روی دیگری از زندگی را میبیند؛ شاگرد تربیت میکند. هر از گاهی به همان خانواده بزرگش در اسکله سر میزند تا برایشان بگوید که دنیا همان چیزی نیست که شما میبینید ... اما هیچ کدامشان سر از دنیای حقیری که تمام زندگیشان را پر کرده بیرون نمیآورند و ...
ادامهی ماجرای کتاب کم حجمی که خواندنش کلا دو سه ساعت هم وقت نمیگیرد (تازه اگر کسی بخواهد آرام آرام بخواند و هی ماجرا را با خودش و زندگیاش تطبیق دهد و گذشتهها و روند کارها و تصمیم گیریهایش را دوباره مرورکند) بماند برای بعد مهم این است که به قول نویسندهی کتاب، ریچارد باخ؛ «هر کدام از ما یک جاناتان درون داریم» که باید روزی به صدایش گوش کنیم و گرنه از شدت بی توجهی میمیرد یا آن قدر به عمیقترین لایه های درونیمان میخزد که پیدا کردنش کار سختی میشود.
ریچارد باخ آدم عجیبی است؛ یعنی اگر خودش تجربههای عجیب و غریب نداشت، نمیتوانست در کتابهایش هم حرفهای عجیب بزند یا بهتر است بگوییم حرفهای متفاوتی که اتفاقا به دل مینشینند و اگر از بعضی از اشتباهاتش فاکتور بگیریم، معمولا به نکات خوبی اشاره میکند؛ نکاتی که باید آنها را خواند و بعد از چند ماه یا حتی چند سال دوباره سراغشان رفت و از نو مشغول خواندنشان شد تا ببینیم که درک ما متناسب با تغییرات زندگیمان نسبت به آنها چقدر تغییر کرده اما این همه نکتهی درست از کجا در متنهایش آمده؟ ریچارد باخ خودش اهل پرواز است. هواپیمای شخصی دارد و خلبان است. حتی گاهی مسافرهایی را برای سفرهای کوتاه با چند دلار به پرواز در میآورد. عشقش پرواز است و نوشتن برایش عجیب است؛ مثلا در مقدمهی کتاب «پندار» میگوید: «هیچ از نوشتن لذت نمیبرم. آنجا در تاریکی اگر قادر باشم که به ایدهای پشت کنم یا از گشودن دری به سوی آن امتناع ورزم، هرگز دست به قلم نخواهم بد. اما گاه، انفجار مهیت دینامیتی از شیشه و آجر و تراشههای در حال پرواز در دیوار روبهرویی رخ میدهد و شخصی که با احتیاط از روی خرده شیشهها عبور میکند، گلوی مرا به چنگ میآورد و به نرمی میگوید: تا وقتی مرا با واژه بر کاغذ نیاوری، اجازه نمیدهم بروی» و چه خوب که باخ مشغول این نوشتنهای سخت میشود چون از تجربههای متفاوتی که کمتر کسی طعم آنها را چشیده حرف میزند؛ مثلا در کتاب «پندار» آن قدر راحت و صمیمی از دنیای پرواز و اتفاقهای ساده و پیش پا افتادهی خراب شدن هواپیما و روغن گیری و ... میگوید که انگار اصلا قرار نیست داستان بخوانید. همه چیز حول زندگی عادی او که برایش اتفاقا کلی هم پیام داشته میگذرد یا در رمان «بیگانه» هم از زن و شوهر خلبانی حرف میزند که با جهانهای موازی مواجه میشوند و میفهمند که هر تصمیمی که میگیرند، می تواند چقدر مسیر زندگیشان را عوض کند. در «هیچ راهی دور نیست» هم باز از زبان پرندهها و از طریق همان ادبیات فولکلور دربارهی نگاه دوباره به تولد حرف میزند که البته این اثر آخر گرچه فقط 13 بار در انتشارات بهجت تجدید چاپ شده، ولی بیشتر برای دنیای کودکان مناسب است. خلاصه اینکه باخ دنیای شیرینی بین کار و شغل نویسندگیاش ایجاد کرده است. دقیقاً برخلاف خیلی از نویسندگان و شاعران که همیشه از داشتن یک کار اداری دل خسته و افسرده بودند و کارشان را اجباری میدانستند که مانع پرورش توانایی اصلیشان که نویسندگی است میشد.
از غرب تا شرق دور
وقتی از جاناتان مرغ دریایی حرف میزنیم و آفرینهایمان برای دقتهای نویسندهاش زیاد میشود و حتی دیگران را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم و به نظرمان هدیهی خوبی است که میشود در کنار تمام کتابنخوانیها یا کتابخوانیهای کم عمق( به لحاظ محتواهای ضعیف) دوستی را مهمان ماجرای این پرندهی متفاوت کرد، حیف است که از ادبیات و داستانهای خودمان نگوییم؛ مثلا از اینکه ما «منطق الطیر»داریم و آنجا هم سیمرغ میخواهند متفاوت زندگی کنند. مهمتر اینکه در همان آغاز ماجرا هر پرندهای با کلی ادعا و ادا دلیل به ظاهر موجهی میآورد تا مبادا پا در آن راه به ظاهر بی سر و ته بگذارد. حتی در بین حکایتهایی که عطار میگوید، باز هم ماجرای عاشق شدنها و رفتنهای سخت خیلی خواندنی میشوند؛ درست مثل آن شبی که پروانهی بزرگ تمام پروانهها را جمع میکند و میگوید که در دور دست شمعی هست چه کسی حاضر است خود را به آن برساند و خبری برای ما بیاورد. یک پروانه میرود و فقط از دور قصر نورانی شده از شمع را می بیند و برمیگردد و ماجرا را برای بقیه تعریف می کند. پروانهی بزرگ میگوید تو که عاشق نشدی.
پروانهی دیگری میرود و به شمع نزدیکتر میشود اما باز هم شمع غالب میشود و پروانه فقط از حس نزدیکتر شدن به شمع میگوید تا اینکه پروانهی سومی پیش شمع میرود و از عشق او بال و پرش درآتش میسوزد. دیگر هم بازنمیگردد. او با همین بی خبریاش صاحب خبر میشود. غرض اینکه «جاناتان مرغ دریایی» کتبا شیرین و جذابی است. حتی خیلی از نوجوانها و جوانهای دههی 70 از آن خاطره دارند و شاید هم همین محتوا محرکشان بوده برای تلاشهای بیشتر. اما حرفهای درست و روشن صرفا در کتابهایی مثل این یا حتی «شازده کوچولو» و امثالهم نیست. چه بسا به قول دکتر امیر علی نجومیان، در نشستی که سال گذشته دربارهی همین کتاب در فرهنگسرای اندیشه داشته و در خبرگزاری مهر منتشر شده که «در سال 1970 که کتاب به چاپ میرسد، پایان یک دهه تأثیر فرهنگ، فلسفه و عرفان شرقی در آمریکاست و آثار زیادی در این دوره شکل میگیرد که میخواهد این فرهنگ را وارد ادبیات انگلیسی کند. جاناتان مرغ دریایی نیز نمادی از نگاه و بینش آمریکایی به عرفان شرقی برای کمک به زندگی مادی انسانهاست و با عرفانی که ما سراغ داریم، بسیار متفاوت است»
ارسال نظر