برای من فوتبال خیلی جدی است. من جزو کسانی هستم که آرزو داشتم فوتبالیست شوم نه فقط در این اندازه که ممکن است خیلی ها در دوران نوجوانی آرزویش را داشته باشند ، من فوتبال را به صورت جدی بازی می کردم. در زمان دانشگاه به خاطر فوتبال بازی کردن چند بار پایم شکست و دکتری که زیرنظرش بودم به من گفت که تو مچ پایت به درد فوتبال روی چمن نمی خورد ، درمقایسه با قد بلندی که داری مچ پایت باریک است. برای همین چندین بار از ناحیه پا آسیب دیدم. حتی در یک مقطعی در نوجوانان پرسپولیس هم بازی کردم.

 

 

 چه دوره ای؟
زمان آقای بیداریان . بعد رفتم سایپا ، دوره علی ابوطالب. اما همیشه، همزمان با فوتبال بازی کردن درسم را ادامه دادم. در دوران دانشگاه هم درسم خیلی خوب بود و فوتبال هم بازی می کردم. درس برایم در اولویت بود. حتی می توانم بگویم که اینقدر در زمان تحصیلم در دانشگاه تهران به درس نگاه جدی داشتم که مقداری از فضای فوتبال دور شدم. الان که دارم بیشتر فکر می کنم می بینم که برای من آن زمان مثلث زندگی ام این طوری بود که درس برایم پایه بود و یک ضلع فوتبال و ضلع دیگر وسوسه سینما و تصویر بود ؛ فیلم ساختن و دوربین دست گرفتن.

 


 پرسپولیسی بودنت هم به خاطر مقطعی است که در نوجوانان این تیم بازی کردی؟
من دوتا پسرخاله دارم که باهم بازی می کردیم ؛ علیرضا و امیرحسام. دومی از من فقط یک ماه کوچکتر است و الان استاد دانشگاه است. من مطمئنم که اگر امیرحسام هم مثل من دچار مصدومیت نمی شد الان یکی از بهترین چپ های فوتبال ایران بود. اصلاً یکی از حسرت های خانواده ما این است که چرا امیرحسام فوتبالیست ملی نشد. ما سه تایی پرسپولیسی دوآتیشه بودیم و چندین سال تمام بازی های پرسپولیس را استادیوم می رفتیم. تصور می کنم خیلی از اتفاقات مهم پرسپولیس را از نزدیک دیده ام.
 پس پرسپولیسی تیر بودی؟
آره ، در این حد که سر بازی پرسپولیس – استقلال و آن سه دوی معروف، من صندلی را پرت کردم سمت ال سی دی! سر گل سوم ایمون زاید بود که این کار را کردم. شاید کسی نداند اما من یک هفته بعد از این بازی جراحی کردم. اینقدر که اعصابم بهم ریخت یک عارضه کوچکی که داشتم دچارآسیب بیشتر شد و رفتم برای جراحی!


این بیشترین ری اکشنت بود؟
باور کن بعضی از واکنش هایم را اصلاً یادم نمی آید. من همیشه همین قدر با هیجان فوتبال می بینم. ولی واقعاً سر این بازی به من فشار زیادی وارد شد. ما یک جمع ۵-۶ نفره بودیم و حامد ، دوست استقلالی ام مرتب کری می خواند و می گفت:«بابا خدا کنه داور یه پنالتی هم برای اینا بگیره ، گناه دارن!» و این کری ها در حالی بود که استقلال دو هیچ بازی را تا آنجا برده بود. من داشتم در آن دقایق دیوانه می شدم و گل سوم ایمون زاید من را منفجر کرد. صندلی به این اندازه ( با اشاره به یکی از صندلی های دفترش) را پرت کردم سمت ال سی دی! (می خندد) و دوستام همه فرار کردند!
 تا به حال شده هنگام عصبانیت عکس العمل خیلی بدی داشته باشی که بعد از آن پشیمان بشوی؟
یک بار یک اتفاقی برایم افتاد و از ماشین پیاده شدم با عصبانیت. در این حد عصبی بودم که قفل فرمان را برداشتم و رفتم که یارو را بزنم! عصبانیت من واقعا به جا بود و اگر تعریف کنم که آن فرد چه کار کرده بود شما هم همینقدر عصبی می شوید.ترافیک شد و ماشین های روبرو داشتند ری اکشن من را می دیدند که با عصا از ماشین پیاده شدم.یک نفر شیشه پنجره را کشید پایین و با تعجب از من پرسید:«آقای علیخانی کجا داری میری؟!» من یک لحظه به خودم آمدم و تازه فهمیدم که دارم چه کار می کنم. شانس آوردم که نرسیدم به ماشین آن فرد ، چون مطمئنم اگر می رسیدم شیشه هایش را خرد میکردم. این حرفی که می خواهم بزنم به ضررم است اما صادقانه می گویم.(می خندد) معمولاً می گویند اگر می خواهی کسی را بشناسی فوتبال دیدنش را ببین. اما خیلی بد میشه اگه کسی فوتبال دیدن منو ببینه! من واقعا یک سری از دوستانم را سر فوتبال دیدن از دست دادم. باور نمی کنی اما یک زمانی کار من این بود که بعد از فوتبال بروم خانه های دوستانم و از دلشان دربیاورم و بگویم:«بچه ها فوتباله دیگه، توروخدا قهر نکنید!»
 به جزفوتبال چه ورزش هایی را به صورت جدی انجام می دهی؟
من تا قبل از مشکلی که برای پایم به وجود آمد تنیس و شنا می رفتم. اما هنوز فوتبال هفتگی برایم خیلی جدی است. هر هفته برنامه فوتسالم سر جایش هست.

دست فرمانت چطور است؟ فکر کنم خیلی با سرعت رانندگی می کنی؟
من سالها قبل از این تصادف آخرم هم یک تصادف داشتم.آن زمان حس می کردم خیلی شوماخرم! اما آن تصادف به من یاد داد که هرچقدر هم شوماخر باشی نمی توانی دیگران را کنترل کنی چون ممکن است آنها شوماخر نباشند! آن تصادف در بیست و پنج سالگی در اتوبان همت رخ داد و خدا را شکر هیچ اتفاقی برای احدی نیفتاد و خونی از دماغ کسی هم نیامد. ماجرا اینطور بود که من داشتم با ۱۲۰ تا سرعت در اتوبان می آمدم و ماشین جلویی یک آن از لایی کشیدن ماشین کناری اش ترسید و منحرف شد و پایش را گذاشت روی ترمز ، مثلاً در عرض دوثانیه! آن لحظه یکی از بهترین ری اکشن های زندگی ام بود ؛ دوثانیه آخر قبل از برخورد با دوستم بلند می خندیدیم چون هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. من آن زمان رونیز داشتم و ماشین مقابل ماکسیما بود. وقتی پیاده شدم من را شناخت و آمد روبوسی کردیم. بعد عالی تر وقتی بود که صندوق ماشین را جلوی ما بالا داد و دیدیم یک سپر و دوتاچراغ در صندوق عقب است. فهمیدیم که نیم ساعت پیش سپر و چراغ هایش را عوض کرده بود و حالا ما دوباره داغان شان کرده بودیم. این اتفاق اینقدر خنده دار و مهیج بود که هنوز یادش می افتم خنده ام می گیرد. در آن صحنه فهمیدم که همه چیز دست من نیست و نمی توانم همه چیز را اداره کنم. هرچقدر سن بالاتر می رود پخته تر می شویم.

 

 


 قبل از مصاحبه گفتی که این روزها کمی بی انگیزه شدی ، چه اتفاقی می تواند تو را دوباره به مسیر انگیزه بیاورد.

نمی دانم خیلی از اتفاقات می تواند انگیزه ساز باشد. یکی از آفت های شهرت همین است. یک جاهایی شهرت آدم را دچار خمودگی می کند ، انرژی ات را می گیرد. با خودت می گویی خب این آدمها دارند می دوند دنبال این موضوع ، من که این را دارم ، پس پی چه بدوم؟! این از هیجان زندگی ات کم می کند. من اگر در بیست سالگی دچار شهرت نمی شدم ، قسم می خورم که خیلی اتفاقات مهم تری برایم می افتاد. چون شهرت انگار یک جایی پس کله من را گرفت و انرژی را کم کرد. این را هم بگویم آدمهای صنف اجرا اصلاً آدم های بلاتکلیفی نیستند و از یک سطحی به بعد همه درها به رویشان باز می شود. حتی به نظرم آدم های بانفوذتری از کارگردانان و آکتورها و فوتبالیست ها هم هستند. به نظرم هنوز در بافت فرهنگی ما هم مجری ها آدم های جدی تری هستند و همین جدیت آنها را زودتر به اهدافشان میرساند.
 

 

 

 

بزرگ ترین رنجی که تا به الان متحمل شدی چه بوده؟

زحمت هایی که دنیا تو را مبتلا می کند که همه کشیدیم: فراق و جدایی و بیماری عزیزی و... اما من بزرگ ترین رنج زندگی ام را وقتی کشیدم که می دیدم دیگران توانایی های من را باور نمی کنند. رنج می کشیدم وقتی می دانستم می توانم اما به من نیشخند می زدند و از کنارم عبور می کردند. من خواهش میکردم که تو رو خدا به اندازه یک دوربین به من اعتماد کنید. درست است که درد آدم را بزرگ می کند اما خب تحمل این زحمت دنیا برای من دردآور بود. البته همه آن آدمها هم الان وقتی من را می بینند می گویند ما همان زمان هم می دانستیم که تو بالاخره یک روز یک چیزی می شوی. مثلا یکی از اعضای ارشد خانواده ام وقتی فهمید من این فضا را دوست دارم و می خواهم بروم کار کنم به شدت مخالفت کرد. خودش من را به یکی از دوستان صمیمی اش معرفی کرد که بروم دستیاری کنم. او دوست صمیمی تهیه کننده بود اما من را اینقدر در آن پروژه اذیت کردند که بالاخره کم بیاورم ، اما کم نیاوردم. مدام برایم مانع می گذاشتند ، به من سرویس نمی دادند ، پشت وانت می نشستم و ساعت چهار صبح مجبور می شدم بیایم بیرون. بعد از چند روز دیدند که من خیلی مشتاقم به کارم ، گفتند باید موهایت را از ته بتراشی. گفتم چرا ، گفتند اگر این کار را نکنی باید بروی.آن موقع موهایم بلند بود و با خودم گفتم شاید موقع عمل منصرف شوند، قبول کردم و وقتی روی صندلی نشستند دیدم از وسط سرم شروع کرد به تراشیدن موهایم و من همین طور گریه می کردم. یعنی خانواده ام اصلا نمی خواستند من وارد این کارها شوم.