معجزه چیزی غیر از «همین حالا» نیست. به دست آوردنِ آرزویی که «همین حالا» می‌خواهی‌اش. ملاقات مادر و دختری که بعد از 24 سال با هم روبه‌رو شدند هم از آن دست آرزوهایی بود که معجزه‌وار رخ داد؛ «همین حالا» در اتاق قاضی دادسرای جنایی پایتخت.

به گزارش پارس روزنامه شهروند پس از این مقدمه آورده است: «خیلی دور از ذهنه که وقتی داری با بابا و مامانت زندگی می‌کنی، بیان بهت بگن مامان و بابات ٢ نفر دیگه هستن. خیلی پیچیده است، اصلا نمی‌خوای باور کنی؛ آخه مگه میشه؟! یک عمره که بابا و مامانم برای بزرگ کردن من زحمت کشیدن، حالا یک مامان جدید پیدا شده؟! مامانِ جدید جدید هم که نه، یعنی مامان قدیمیم؛ مامانی که من را به دنیا آورده . اما من تو دست‌ها و آغوش دو تا فرشته دیگه بزرگ شدم. شبی که سرگذشت زندگیم را از زبان مامانم شنیدم، نمی‌خواستم حرف‌هاش رو باور کنم ولی بعدا که آروم‌تر شدم و منطقی به ماجرا نگاه کردم تصمیم گرفتم این بار به انتخاب خودم سرنوشت زندگیم رو تغییر بدم؛ خواستم مادری که 24 ‌سال پیش نوزاد بی‌دفاعش رو در بیمارستان رها کرد، ببینم و ‌هزار سوال بی‌جوابم رو از خودش بپرسم.»

این‌ها را دختر 24 ساله‌ای که ناگهان در برابر سرگذشت عجیب اما واقعی از زندگی‌اش قرار گرفت، می‌گوید. دانشجو است؛ و تک‌فرزند یک پدر و مادر سالمند. او هنوز باور ندارد که در پس این قصه واقعی چهار برادر و یک خواهر هم پیدا کرده. نیلوفر، منطقی و متین است و آرام روی صندلی نشسته و لحظه‌ای دستش از دستان پدر جدا نمی‌شود. با این حال خودش را آماده ملاقات با زنی کرده از این به بعد شاید به او هم بگوید «مادر».

صدای تپش قلب نه‌تنها دخترک، بلکه تپیدن قلب پدری که سال‌ها زحمت کشید تا او را بزرگ کند در اتاق قاضی شنیده می‌شود. آنها سرشان را پایین انداخته‌اند و هر دو نمی‌خواهند به درِ اتاق نگاه کنند. نیلوفر و پدرش خوب می‌دانند که پشت در اتاق هم قلب یک زن دیگر برای این دیدار، سخت در حال تپیدن است؛ احساس همه‌شان حالا برخلاف سرگذشتشان مشترک است. صدای باز شدن در به گوش می‌رسد؛ صدای قدم‌های دو زن و یک مرد نزدیک‌تر می‌شود؛ نیلوفر می‌گوید: «نزدیک من نیایید.»

در فضای منجمد و سرد این ملاقات، همه‌چیز برای اشک و زاری مهیاست؛ اما نیلوفر هنوز با احساس و منطقش درگیر است، بغض دارد؛ بغضی نشکسته.

نوزادان آن‌قدر بی‌دفاع و ناتوانند که تصور رها شدنشان، درست در زمانی که نیازمند حمایت هستند دردناک است، در سکوت مبهم اتاق اما مادر دخترک دغدغه‌های مادرانه‌اش را به تصویر کشید: «من و پدرت چهار تا پسر داشتیم و یک دختر. اوایل سال 70 متوجه شدم دوباره باردارم؛ نمی‌دانستم «تو» دختری یا پسر، فقط خوشحال بودم از این‌که در وجودم در حال متولد شدن بودی. اما به یک دلیل ساده همه حس‌های خوب از من گرفته شد؛ پدرت وجود فرزند ششم را نپذیرفت! این به معنی قضاوت در مورد پدرت نیست چون او چهار ‌سال پیش به دلیل مشکلات جسمی که از زمان جنگ برایش به یادگار مانده بود درگذشت. آن روزهای ‌سال 70 اما هنوز دو ‌سال از پایان جنگ تحمیلی ایران و عراق گذشته بود و پدرت یک جانباز شیمیایی شده بود. مشکلات روحی و روانی او روز به روز بیشتر می‌شد و خبر تولد فرزندی دیگر او را خوشحال نکرد. مجبورم کرد تا تو را در بیمارستان رها کنم. فصل زایمان که فرا رسید من مانده بودم و یک دنیا مشکلات. پدرت راضی نشد که نشد و من مجبور شدم بعد از زایمان، تو را در بیمارستان رها کنم. قضاوت نکنید؛ واقعا پدرت سنگدل نبود، بیماری اعصاب و روان او را به این روز کشاند. تا این‌که شش ‌سال پیش پدرت فوت کرد و من از همان موقع تصمیم گرفتم تو را پیدا کنم. می‌خواستم بدانم چه سرنوشتی پیدا کرده‌ای، می‌خواستم و می‌خواهم جبران کنم.»

بعد از این لحظات سرنوشت‌ساز که اوج قصه تراژیک زن بود؛ مردی که به عنوان «پدر» نیلوفر را بزرگ کرده بود، گفت: «سرنوشت نوزادی که رها کردی به سرگذشت من و همسرم گره خورد. من در بخش خدماتی بیمارستان کار می‌کردم و آن روز همه بیمارستان صحبت از نوزاد دختری می‌کردند که خانواده‌اش او را در بیمارستان گذاشته و رفته بودند. همان روز زن و مردی پیدا شدند تا این نوزاد را به فرزندی بپذیرند و یکی از پرستاران او را به آغوشم داد تا به اتاق رئیس بیمارستان ببرم تا تحویل خانواده جدیدش بدهند. اما این زن و مرد به دلیل نداشتن ضامن نتوانستند نوزاد را با خود ببرند، درحالی‌که دخترک چند روزه در آغوشم خواب بود به اتاق پرستاری رفتم تا او را تحویل دهم اما اتفاق عجیبی مسیر زندگی‌مان را عوض کرد. نوزاد با دست‌های کوچک و بی‌توان‌اش یقه کتم را محکم چسبیده بود. دلم از این احساس لرزید؛ چون من و همسرم از داشتن فرزند محروم بودیم. همان موقع بود که به دلم افتاد ما پدر و مادر این نوزاد زیبا شویم. پس از طی مراحل قانونی نیز دختری با نام «نیلوفر» چشم و چراغ خانه‌مان شد.»

حکایت انتظار و رسیدن لحظه دیدار؛ لحظه‌ای که تمام تلخی‌ها و فراق‌هایش پشت اشک شوق و آغوش گرم و مهربان به پایان می‌رسد برای «نیلوفر» واقعیت ناباورانه‌ای است. با این حال او از چند ماه پیش که آرام آرام زمزمه سرگذشتش را از زبان زن و مردی که حق پدر و مادری به گردنش داشتند، شنید به دادسرا آمده بود و با معرفی به پزشکی قانونی و انجام آزمایش‌های DNA می‌دانست که واقعیت همان چیزی است که در این لحظه می‌شنود. بازگویی این ماجرا برای نیلوفر هر چند هنوز شوک بزرگی بود اما زمان همه‌چیز را در خودش حل می‌کند. نیلوفر 24 ساله حالا با همه تلخ و شیرینی‌هایی که از سرگذشت به سرنوشتشش پیوند خورده به خبرنگار «شهروند» می‌گوید: «درست است که مادرم را پیدا کرده‌ام؛ زنی که 9 ماه من را در وجودش نگه داشت تا به این دنیا بیایم، اما زن و مردی که من را بزرگ کردند همچنان پدر و مادر من هستند. می‌خواهم با آنها زندگی کنم؛ اما دچار یک حس شیرینم. خوشحالم از این‌که برادر و خواهر پیدا کرده‌ام، اما هنوز هیچ تصمیمی برای نوع ارتباط با آنها را ندارم. نمی‌خواهم این موضوع مرا از درس و زندگی‌ام عقب بیندازد. هنوز زمان نیاز دارم.»

حل معمای نوزاد رها شده در دادسرای جنایی پایتخت

14 تیرماه سال 90 شکایت عجیبی روی میز قاضی دادسرای جنایی پایتخت قرار گرفت؛ شکایتی که نشان می‌داد یک زن به دنبال دختری است که 24 سال پیش در بیمارستان به دنیا آورده اما به دلیل مشکلات و اختلاف با همسرش مجبور شد نوزادش را رها کند. این زن در این‌باره گفت: «وقتی به فکر پیدا کردن دخترم افتادم به بیمارستانی که در آن وضع حمل کرده بودم، رفتم. همان موقع با واقعیت تلخی روبه‌رو شدم، یکی از کارمندان سابق بخش نوزادان ادعا کرد آن زمان دو نوزاد را در بیمارستان به قتل رسانده‌اند و اعضای بدنشان را فروخته‌اند. می‌خواهم این موضوع را پیگیری کنم تا از سرنوشت دخترم باخبر شوم.»

با شکایت این زن، پرونده در دستور رسیدگی قرار گرفت اما هیچ ردی از این حادثه به دست نیامد. درحالی‌که پرونده در شعبه پنجم دادسرای جنایی پایتخت باز بود، قاضی حسین‌پور دستور رسیدگی مجدد به این پرونده را صادر کرد تا تحقیقات میدانی راز سرنوشت این نوزاد را روشن کند. پس از تحقیقات و بررسی پرونده‌های بایگانی شده بیمارستان مشخص شد همان موقع یک زن و مرد که فرزندی نداشته‌اند این نوزاد را به فرزندی قبول کرده‌اند. با شناسایی این خانواده، قاضی حسین‌پور با احضار پدر و مادر دختر جوان و برگزاری چندین جلسه شرایطی را فراهم کرد تا دختر جوان از سرگذشت خود باخبر شود.