پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- امیر صادقی‌پناه- تهرانی‌های اصیل او را به نام «پهلوان پایتخت» می‌شناسند. آن‌هایی که در محله درخونگاه تهران بزرگ شده‌اند، خوب می‌دانند یار همیشگی امام(ره) در طول ٦٣‌سال عمر خود چه خدماتی به مردم کم‌بضاعت و بی‌بضاعت کرده است، بی‌آنکه حق‌الزحمه‌ای دریافت کند و منفعت شخصی در میان باشد. حاجی طالقانی ورزشی‌ها با این‌که سال‌ها است در بطن ورزش نیست ولی هنوز هم مورد احترام ورزشی‌ها است. این را می‌شود از رفت‌وآمد‌هایی که به خانه‌اش می‌شود، دریافت. او حالا درست مانند همان روزهایی که در مخالفت با رژیم پهلوی، جام بین‌المللی آریامهر را بر هم زد و به واسطه همان مسأله با تشویق شهید مهدی عراقی نزد امام راحل در پاریس رفت، در گرفتن حق مردمش کوتاه نمی‌آید، مردمی که خودش می‌گوید دلتنگ باهم بودنشان است و دلتنگ نوع‌دوستی‌ ٣٠‌سال پیش‌شان.

شنیده ‌بودم خانه‌اش هر روز تعداد زیادی مراجعه‌کننده دارد، این‌که هر روز مردم گرفتار و آکنده از مشکلات زندگی به فردی پناه می‌برند که می‌دانند به کار خیر نه نمی‌گوید. دوستانش به من گفته بودند  ٧، ٨ شب در ماه میهمانان پرتعدادی دارد و به شناس و غیرشناس «قوت» می‌دهد، وزیر و مسکین را کنار هم می‌نشاند و برایش فرقی نمی‌کند نام آن سمتی چیست و سمت چپی چه پُستی دارد. شنیده بودم همسرش و دخترش در هفته چند روز به محله‌های فقیرنشین سری می‌زنند و برای ایتام غذا و پوشاک می‌برند ولی راستش را بخواهید هرگز باور نمی‌کردم.

صبح یکی از نخستین روزهای تابستان که البته با هماهنگی قبلی صورت گرفت، به سمت محله پاسداران راه ‌افتادم. ساعت حوالی٧:٣٠ صبح بود. به دوست مشترکمان گفته بود صبح زود قبل از صبحانه پیشش برویم، از قرار معلوم حاجی طالقانی برخلاف ما جوان‌ها که ٧ صبح را به ندرت می‌بینیم، هنوز مانند دوران اوج خودش سحرخیز است. در این رابطه وقتی مطمئن شدم که وارد کوچه منزل قدیمی‌اش شدم و بی‌آنکه دنبال شماره پلاک بگردم، خانه را یافتم. هنوز آفتاب کامل بر فراز شهر پردود -که از قضا آن‌روز آسمانش آبی بود و هوایش خنک‌تر از یک روز تابستانی- طلوع نکرده بود که پهلوان را جلوی در دیدم. با تی‌شرت و شلواری سفیدرنگ و شلنگی در دست. سلام کردم. همین‌طور که آب از صورتش می‌چکید و شلوارش تا بالای زانو خیس بود، گفت:  «خواستم جلوی در خانه را کمی آب‌پاشی کنم تا میهمانان خنک شوند!» تعجب کردم که چرا جمع بست، با خودم گفتم حتما یکی از دوستانش هم قرار است به خانه بیاید. در عبور از حیاط نقلی همراهی‌ام کرد و رفتیم به سمت ایوانی که با دو پله پایین‌تر از حیاط و یک پله بالاتر از فضای خانه؛ جای دنجی بود. میز و صندلی پلاستیکی سفیدرنگی که بر اثر استفاده بسیار،‌ خطوط سیاه‌رنگ روی آن واضح بود. کمی که نشستم، دوست مشترک هم از راه رسید، یاد حرف حاجی افتادم؛ با خودم گفتم منظورش از میهمان دوم همین آقای جعفریان، دوست ٤٠ ساله‌اش بوده است (هرچند که بعدا متوجه اشتباهم شدم). کمی گذشت، طالقانی به داخل منزل رفت و با دو ظرف که یکی شیرینی و دیگری توت سفید تازه محتوایش بود، برگشت. می‌گفت شیرینی‌ها، از هیأت مانده و تبرک است، توت‌ها را هم یکی از خیرین از باغش آورده است. چند دقیقه بعد همسر طالقانی شیر داغ محلی آورد و بساط یک صبحانه ساده جور شد. در میان تعارف‌های همیشگی ایرانی‌ها مشغول نوشیدن کمی از شیر بودم که با صدایی رسا شروع به صحبت کرد:  «آب‌پاشی کار هر روزم است، این آقای جعفریان می‌دونه که هر روز آدم‌های زیادی به ما پناه میارن، روا نیست ازشون با روی باز استقبال نکنیم!»

داشتند از مراسم چند شب پیش می‌گفتند، از یتیمی می‌گفتند که می‌خواهد دخترش را در لباس عروسی ببیند ولی توان جهیزیه دادن ندارد، از گردنبند طلایی که دختر طالقانی از گردنش درآورده و به او داده تا بخشی از هزینه‌ها جور شود. حال و هوای سنگینی بود، او از صبح علی‌الطلوع، دغدغه‌اش مردم بود، این جملاتش خیلی برای من جالب بود:  «از من می‌پرسند تو که از اوایل نوجوانی‌ات با ورزش عجین شده‌ای، چطور دلت برای حضور در فضای ورزش تنگ نمی‌شود؟» حرفش را قطع کردم و گفتم خب سوال بجایی است؛ سرش را پایین انداخت و گفت:  «انتظار داری چه جوابی بدهم؟ من که از خدایم است بروم به جوونای مملکتم خدمت کنم ولی دغدغه‌ام این نیست؛ من دلتنگ مرام پهلوانی‌ام که تو این مملکت مُرده؛ دلتنگ اون صدای قشنگ همسایه‌ام که وقتی غذا درست می‌کرد، مادرم را صدا می‌کرد که کمی از غذا را به ما بدهد، استدلالش چه بود؟ این‌که بوی غذا به ما خورده و دلمان خواسته.» سرش را بالا آورد، به صورتم نگاهم کرد و ادامه داد:  «من دلتنگ آن مردمی‌ام که وقتی کباب می‌خریدند و داخل دستمال یزدی می‌گذاشتند تا به خانه برسند، همه‌اش را به فقیران میانه راه بخشیده بودند. این مردم را که می‌بینی، با نگاهشان می‌خواهند تو را بخورند؟ من دلتنگ لبخند این مردمم.»

با تعجب فقط نگاهش می‌کردم که دلیل این مبهوت بودن را گویا فهمید، ادامه داد: «فکر می‌کنی شعار می‌دهم؟ عیبی ندارد، اصلا برایم مهم نیست تو و امثال تو چی‌فکر می‌کنند! مدام پشت سرم می‌گویند طالقانی کاخ دارد، تو که به حریم شخصی‌ام آمدی بگو خانه من کاخه؟!» با شرمندگی گفتم اختیار دارید و از این تعارف‌های معمول.

جو خیلی سنگین شد و حاجی هم این را فهمید، آرام اشکی که گوشه چشمش بود، پاک کرد و زد زیر خنده:  «بابا توت بخورید،‌ قاشق بیارم راحت‌تر بخورید؟» بدون این‌که جواب مثبت بگیرد، رفت داخل خانه تا قاشق بیاورد. در همین هنگام زنگ خانه به صدا درآمد. انگار آیفونی هم در کار نبود. با همان لباس‌هایی که هنوز کامل خشک نشده بود رفت تا در را باز کند. یک مرد حدود ٥٠ ساله پشت در بود؛ صدایش به سختی شنیده می‌شد: «حاج آقا اوندفعه که کمکم کردی، کلی دعات کردم، به خدا خیلی مَردی، روم نمی‌شد باز هم این‌جا بیایم اما چه کنم، چاره‌ای نداشتم. حاج آقا، برای پول دانشگاه دخترم دو تا چک داده‌ام که ٤ ماه است برگشت خورده، نمی‌دانم چه کنم، راضی‌ام به رضای شما.» طالقانی سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت:  «فردا شب این‌جا مراسم داریم، قبل از مراسم حوالی ساعت ٦ بعدازظهر بیا از طریق یکی از دوستان جورش می‌کنم. نگران نباش. اصلا بدهی مال مَرده(باخنده)».

همسرش صدایش کرد و به داخل منزل رفت. رفیق ٤٠ ساله‌اش طوری که خودش متوجه نشود، رو به سمتم کرد و زمزمه کرد:  «حاجی چند روز است خیلی عصبانی است، ‌دلیلش هم این است که یکی از خیران که رابطه نزدیکی هم با او داشته، دو روز پیش فوت کرد؛ یکی از عابربانک‌هایش دست حاجی مانده و ١٧٠‌میلیارد تومان پول نقد داخلش است. مدام به حاج خانم(همسر طالقانی) می‌گوید با این پول چه کنم؟»

پرسش دیگری در ذهنم نقش بست که چرا یک‌نفر باید کارت عابربانکی که ١٧٠‌میلیارد تومان پول داخلش است را به دیگری بسپارد؟ خانه عجیبی هم بود، انگار دیوارها ذهن آدم را می‌خواندند و به صاحبش آمار می‌دادند. طالقانی که آمد پیشمان قصه‌ای را که چند دقیقه قبل دوستش تعریف کرده بود، گفت و آن‌ را دلیل ناخوشی‌اش دانست. می‌گفت آن بنده خدا (خیر فوت‌شده) هیچ‌کس را در ایران نداشته و حتی اواخر عمر تمام دارایی خود را در اختیارش گذاشته تا به فقرا بدهد. عکسش را هم نشانمان داد.

رو به دوستش کرد و حکایتی دیگر را از قصه‌هایی که باورش برای من کمی سخت است، تعریف کرد: «دیروز صبح داشتم بیرون رو آب‌پاشی می‌کردم، یک بابایی آمد گفت کارش در دادگستری گیر کرده، می‌گفت از یه نفر چک داشته اما که دیر برگشت زده و حقوقی‌شده. پیراهنم رو عوض کردم. با هم رفتیم دادسرا؛ رفتیم پیش قاضی بهش گفتم، این بنده خدا از من کمک خواسته و من‌هم اومدم اینجا، اگه حق دارد، رأی را به نفعش صادر کن. آمدم بیرون. کسی که آن مرد از او شکایت کرده، بیرون ایستاده بود؛ بادی در گلو انداخت و به من پوزخند زد، گفت رفته بزرگ‌ترش رو آورده! اگه رأی رو به ضررم صادر کنن، صد‌درصد می‌فهمم پارتی‌بازیه و از این حرف‌ها. جوابی ندادم و رفتم پیش همان مرد. چند دقیقه بعد قاضی من را صدا کرد، گفت حاجی شما وکیل آقای ... هستی؟ گفتم این آقا کدامشان است؟ خنده‌اش گرفته بود، گفت حاجی رأی را به نفعش صادر کردم. تشکر کردم و بیرون آمدم. به خدا قسم الان هم اسمش را نمی‌دانم! باز خدا را شکر که کارش انجام شد، برای ما هم دعا کرد.»

همسر و دخترش چادر به سر کرده بودند و قصد خروج از منزل را داشتند. طالقانی قربان صدقه فرزندش رفت و مقصدشان را پرسید که همسرش اینطور پاسخ داد: «هفته پیش خانم... می‌گفت بعد از حسن‌آباد قم، چند تا خانواده هستند که ٣ ماه است شب‌ها نان و سیب‌زمینی می‌خورند. با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم به آن‌جا برویم و مقداری غذا برایشان ببریم.» پدر خانواده هم زیر لب بدرقه‌شان کرد:  «بروید به سلامت، خدا خیرتان بدهد.»

طالقانی که لبخند رضایت کاملا روی لبانش نشسته بود، دوباره شروع به صحبت‌کردن کرد: «اینکه زن و بچه‌ام اینطوری به فکر مردم هستند، حس خوبی به من می‌دهد؛ احساس می‌کنم وظیفه‌ام را درست انجام دادم. خدایا شکرت.»

رو به جعفریان کرد و از خاطرات‌شان حرف زدند. می‌گفت آدم رفقای قدیمی‌اش را که می‌بیند ناخودآگاه دوست دارد دوران جوانی‌اش را مرور کند، حتی اگر یه خاطره را چندین بار برای هم تعریف کرده باشند و دقیقه‌ها از ته دل خندیده باشند. از دوران حضورش در فدراسیون کشتی گفت، حکایت آن پدری که آمده فدراسیون و برای دریافت حقوق پسر مشهورش داد و فریاد کرده، از آن یکی قهرمان ارزنده کشتی که پیش فلان‌ کس در سازمان‌ تربیت‌بدنی زیرآبش را زده و...

فضا به قدری بین این دو دوست شاد شده بود که گویی مرا نمی‌دیدند. چنان گرم صحبت بودند که انگار در عالمی دیگر سیر می‌کردند. چند دقیقه بعد صدای پیامک تلفن همراه نه‌چندان مدرن طالقانی درآمد؛ نگاهی به صفحه غیر لمسی گوشی‌اش کرد و با همان لبخندی که داشت، گفت:  «نمی‌شود ما دو دقیقه بخندیم، این لامصب ضدحال نزند! ‌آش نخورده و دهان سوخته! نوشته سررسید قسط وام‌تان فردا است. آخر آدم دردش را به کی بگوید؟» تلفنش را به ما نشان می‌دهد، مبلغ قسط ٧٦٢‌هزار تومان است. ادامه می‌دهد:  «٢‌میلیون و ٤٠٠‌هزار تومان هر ماه قسط وام کسانی را می‌دهم که ضامنشان شده‌ام و بدون این‌که قسط وام‌های خود را بدهند، فراری‌اند. دو، سه ماه پیش به یکی‌شان زنگ زدم، گفت شرمنده است و هفته بعد می‌آید در خونه پول رو می‌آورد. هنوز هفته دیگر نشده. عیب ندارد، راضی‌ام به رضای خدا.»

ساعت حوالی ١١ را نشان می‌داد. کم‌کم باید خانه حاجی طالقانی را ترک می‌کردم. خودش هم دیگر این پا و آن پا می‌کرد. معلوم بود جایی باید برود. خواهان آن شدم که رفع زحمت کنم. گفت:  «باور کن اگر می‌خواهم بروم نوانخانه، به بچه‌های یتیم قول دادم ناهار برایشان ببرم وگرنه نمی‌گذاشتم ناهار بروید. البته نوانخانه رفتن ما با این بچه‌قرتی‌هایی که صد تا دوربین با خودشان می‌برند فرق می‌کند. مکانش را هم نمی‌گویم که یه وقت هوس نکنید عکاس بفرستید. راستی، سیزدهم هر ماه قمری این‌جا هیأت داریم، حتما تشریف بیاورید.»

از آنجایی که ما ایرانی‌ها عادت داریم موقع خداحافظی داستان‌های مهم را برای یکدیگر تعریف کنیم، انگار یک خاطره دیگر یاد طالقانی افتاد؛ گفت: «گفتم هیأت، یاد این افتادم، دو هفته پیش این‌جا هیأت داشتیم که دو تن از وزرا هم آمده بودند، یک بنده خدایی،‌ از اینها که زباله‌های پلاستیکی جمع می‌کنند موقع شام رسید و خواست که وارد شود،‌ بعضی دوستان به خاطر سر و وضعش می‌خواستند مانعش شوند که جلو رفتم، دستش را گرفتم و آوردم او را کنار یکی از وزرا نشاندم! غذایش را خورد و رفت.»

به آنطرف کوچه و ساختمان ٨، ٩ طبقه‌ای که آن‌جا بود اشاره کرد: «طبقه هفتم این ساختمان، یک آقایی زندگی می‌کند که همیشه کت و شلوار می‌پوشد و کراوات می‌زند. این ذاتا از من بدش می‌آمد، دیده بود خیلی‌ها در این خانه را می‌زنند و کمکشان می‌کنم پیش خودش فکرهایی می‌کرد. همیشه به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد و بعضی وقت‌ها زیر لب غُرغُر هم می‌کرد. آن شب که آن فرد را بردم کنار وزیر نشاندم،‌ این آقا از پنجره خانه‌اش صحنه را دیده بود. فردای آن روز آمد در خانه و گفت همیشه فکر می‌کردم تو جانماز آب می‌کشی اما دیشب از رفتارت خوشم آمد. می‌خواهم بگویم زیادند آدم‌هایی که فکر می‌کنند طالقانی برای خودنمایی این‌ کارها را می‌کند و دنبال جیب خودش است. اصلا برای من مهم نیست کی درباره‌ام چه می‌گوید. سرپا نگهت داشتم، برو به سلامت.»

با کلی تعارف و گرفتن قول برای دیدار دوباره منزل را ترک کردم؛ هوا دیگر خنکی صبح را نداشت؛ آفتاب داغی بر سطح شهر می‌تابید و گرما، آزاردهنده شده بود. گیج بودم، سوار بر خودرو در خیابان‌های شهر تا رسیدن به مقصد فقط در فکر فرو رفته بودم، آن‌قدر حواسم به اتفاقات رخ داده در چند ساعت گذشته بود که متوجه نشدم مسیری که معمولا ٤٥ دقیقه تا رسیدن به مقصد زمان می‌برد، چطور سپری شد. سوال‌های زیادی در ذهنم نقش بسته بود؛ این‌که یک فرد چطور می‌تواند از زندگی‌اش بزند تا به خلق‌الله خدمت کند؟ به‌راستی زندگی چنین افرادی چطور می‌گذرد؟ سبک زندگی ما ایراد دارد یا...؟پاداش خداوند به چنین بندگانی چیست؟ و ده‌ها سوال دیگر که شاید یافتن پاسخ نیازمند تامل و تعلم بیشتر باشد.