نگاهی به «فرنگیس»/ من زنی کرد هستم از ایل کلهر
انگار دنیا را به من داده بودند. سر پا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- ایمان رهبر- فرنگیس کم از خودش میگفت. کارهای بزرگش به نظر خودش کار مهمی نبود. وقتی به او میگفتم که ذرهذره خاطراتش برایمان ارزش دارد، میخندید و میگفت: «من کار مهمی که نکردهام. هر زن دیگری هم جای من بود همین کار را میکرد.» هر روز که فرنگیس را میدیدم، تازه میفهمیدم که فرنگیس فقط زنی نیست که یک سرباز عراقی را کشته و دیگری را اسیر کرده باشد. فرنگیس کارهای بزرگی انجام داده بود که کم از کشتن عراقیها نداشت.سطرهای بالا از مقدمه کتاب فرنگیس انتخاب شدهاند. کتابی که به مجموعه خاطرات فرنگیس حیدرپور پرداخته است. خاطرهنگار این اثر- مهناز فتاحی - آن طور که در مقدمه کتاب میگوید، روزهای متمادی به دیدار فرنگیس حیدرپور رفته است تا زمانی که توانسته به یک جمعبندی از خاطرات او برسد و زندگی او را از زبان خودش ترسیم کند.
نخستین فصلهای کتاب، خاطراتی از کودکی و نوجوانی فرنگیس حیدرپور را در بر میگیرد؛ خاطراتی که نمیتوان آنها را در هیچ منبع دیگری به این صورت یافت. او در سال 1319 در روستای اوهزین (گیلانغرب)، در استان کرمانشاه به دنیا آمده است. خودش میگوید: «زنی کُرد هستم از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و بلوط.» او در این کتاب از دوران کودکیش خاطراتی نقل میکند که نشاندهنده زندگی پرفراز و نشیب او از همان ابتدا است. خودش در این زمینه میگوید که: «از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی، تا فرصت گیر میآوردم، میدویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا میرفتم.» او از همان دوران کودکی با بچههای همسن و سالش تفاوت داشته است و شجاعتی دیگرگونه را در او میتوان مشاهده کرد.
نخستین خاطرهای که کتاب به آن پرداخته است بر میگردد به زمانی که اهالی ده یک جیپ کرایه کردهاند تا به زیارت قدمگاه بروند، محلی که گفته میشده امام حسن عسگری(ع) از آنجا عبور کرده است. خانواده فرنگیس پولی برای دادن کرایه ندارند و به این ترتیب در عین حال که با زندگی محقرانه او از کودکی آشنا میشویم، موقعیتی تراژیک و پُر احساس نیز از مقابل چشمانمان عبور میکند. کتاب علاوه بر روایت خاطرات، اطلاعات جغرافیایی و فرهنگی مفیدی نیز در اختیار خواننده قرار میدهد که باعث میشود خود را درون آن محیط حس کنیم.
خاطره مهم دیگری که فرنگیس حیدرپور در فصلهای آغازین کتاب نقل میکند برمیگردد به زمانی که پدرش تصمیم میگیرد او را به یک خانواده ثروتمند عراقی شوهر بدهد. او که هنوز برای عروسی کردن بسیارکوچک بوده است میگوید: «میخواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچهها تمام نشده. فردا قرار بود عروسکهامان را کنار خانه ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بود با پسرها مسابقه دو بدهم. اما هیچ کدام از این حرفها از گلویم در نیامد.» روایت همانطور که در این قسمت میتوان دید با چنان جزئیاتی نقل میشود که خواننده با شخصیت فرنگیس احساس صمیمیت و همذاتپنداری میکند.در ادامه خاطره مورد نظر، گرگین خان، پسرعموی پدر فرنگیس از راه میرسد و نمیگذارد که فرنگیس را به مردی از کشور بیگانه شوهر بدهند. گرگین خان به پدر فرنگیس میگوید: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.» شاید همین روحیه وطنپرستانه روی فرنگیس تأثیر میگذارد که مدتها بعد، در زمان حمله عراق به ایران شجاعتی بیمانند از خود نشان میدهد.
پس از این، فرنگیس از خواستگاری و ازدواجش با مردی به نام علیمردان یاد میکند. او میگوید: «اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری میکردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانه پدرم یاد گرفته بودم. به علیمردان گفتم «من هم کار میکنم تا بتوانیم زندگیمان را بسازیم.»
به این ترتیب کتاب در همان نخستین فصلهای خود، فرنگیس حیدرپور را به عنوان زنی دیندار و وطنپرست معرفی میکند که این ویژگیها را از همان نخستین سالهای زندگی در درون خود پرورده است تا در سالهای بعد و در برابر نیروهای دشمن، آنها را به شجاعتی مثالزدنی بیامیزد و به عنوان یک زن ایرانی به دفاع از خاک میهنش بپردازد.
بعد سالهای انقلاب فرا میرسد. برادران فرنگیس مرتب به شهر میروند و در تظاهرات علیه رژیم شرکت میکنند و هنگامی که به روستا برمیگردند، از انقلاب و امام خمینی که علیه شاه فعالیت میکند، سخن میگویند. او از زبان برادرانش نقل میکند: «میگفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر میکند. ما هم خوشحال بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازهای میآوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از میان مردم برود. آن موقعها، گیلانغرب شهر کوچکی بود. روزی که انقلاب پیروز شد، شادی مردم را فراموش نمیکنم. روستاییها روی تراکتورها نشسته بودند و با شادی عکس امام را در دست گرفته بودند.»
پس از آن در سال 1359 است که حرفها خبر از این دارد که عراق یا به گفته فرنگیس «صدامیها» میخواهند به ایران حمله کنند و صدای بمبها و توپها از دوردست به گوش میرسند. یکی از نخستین پایگاههایی که ارتش عراق به آن حمله کرد، مرز قصر شیرین بود. روستای محل زندگی فرنگیس حیدرپور نیز فاصله چندانی با قصر شیرین ندارد، بنابراین آنها از همان نخستین روزها، جنگ را از نزدیک دیدند و با تبعات آن برخورد داشتند. نخستین تجربه برخورد مستقیم اهالی روستا با دشمن در جریان یک حمله هوایی اتفاق میافتد که به شیوهای واقعنما و هراسانگیز وصف شده است: «روز بعد با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم... تو آسمان پُر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه. بعضی از بچهها رفته بودند وسط میدانگاه و با شادی برای هواپیماها دست تکان میدادند. فکر میکردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شدهاند. هواپیماها آنقدر نزدیک بودند که میشد پرچم زیرشان را دید. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست... یکدفعه از زیر هواپیماها بمبهای سیاه رو به پایین آمد. هیچکس نمیتوانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد و فریاد به راه افتاد. بمبها زمین میخوردند و منفجر میشدند.»
در سال 59 دشمن با تمام توان درصدد تصرف سه راهی نفت شهر، قصر شیرین و گیلانغرب است تا حلقه محاصره را کامل کند و در روز سوم مهرماه به این هدف دست مییابد.
پس از مدتی سربازان عراقی به همراه تانکهایشان از راه زمینی نیز به روستا حمله و آنجا را تصرف میکنند. فرنگیس حیدرپور این صحنه را نیز بخوبی در ذهن دارد: «تانکها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک میشدند. دهها سرباز کنار تانکها حرکت میکردند. دشت پر از نظامیهای صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره گوش را کر میکرد.»
دشمن روستا را میگیرد و با تانکهایش در آنجا مواضعی برای خود برقرار میکند. نیروهای ایرانی نیز از گیلانغرب که کمی عقبتر است، با پرتاب توپ و بمب به مبارزه با دشمن میپردازند. فرنگیس و خانوادهاش پیش از ورود دشمن به روستا، از آنجا فرار میکنند و در کوههای اطراف پناه میگیرند اما صدای نبرد همچنان در گوشهایشان طنین میاندازد. پس از مدتی خستگی و گرسنگی به آنها فشار میآورد و فرنگیس و پدرش برای یافتن آذوقه به سوی روستا به راه میافتند. روایتهای دیگری که از این خاطره وجود دارد، از همراهی برادر فرنگیس با آنها خبر میدهد. اما از آنجایی که خاطرهای که در این کتاب نقل شده است، جزئیات بیشتری را در بر میگیرد، قابل اعتمادتر و موثقتر به نظر میرسد.در ادامه خاطره، او و پدرش آذوقه و تبری را که در خانه دارند برمیدارند و راه میافتند. کنار چشمه آبی در همان نزدیکی با دو سرباز عراقی برخورد میکنند. روایتهایی که از این بخش از حادثه وجود دارد نیز متفاوت هستند. در یکی از این روایتها آمده است که پدر و برادر فرنگیس در این حادثه کشته میشوند، اما در این کتاب گفته میشود فرنگیس با تبر به سربازان نزدیک میشود و یکی از آنها را با شجاعت به وسیله تبر از سر راه برمی دارد. او میگوید: «همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم... با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم.»
پس از این فرنگیس سنگی برمیدارد و پیش از آنکه سرباز دیگر فرصت تیراندازی پیدا کند، او را با سنگ میزند و بعد او را اسیر میکند. این حرکت فرنگیس نخست با حیرت و بعضاً ناراحتی پدر و اطرافیانش همراه میشود اما پس از بحث و گفتوگویی که میان آنها در میگیرد، آنها درک میکنند که در جنگ هستند و مجبورند از خودشان در برابر سربازان عراقی دفاع کنند بنابراین، این حرکت شجاعانه فرنگیس، درست و حتی تحسینبرانگیز بوده است.
پس از مدتی سربازان ایرانی و مردان قوم به زنها و بچهها میگویند که بهتر است آنها به سوی گیلانغرب بروند و روستا که دیگر خط مقدم جبهه شده است دیگر جای ماندن نیست. آنها با دلی پُر درد خانه و کاشانه خود را رها میکنند و راه میافتند. او این راه را چنین توصیف میکند: «بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلوله توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پر درد.»
فرنگیس حیدرپور و خانوادهاش پس از شش روز مجبور میشوند باز هم عقبنشینی کنند، چون دشمن از زمین و آسمان، شهر گیلانغرب را نیز بمباران میکند. آنها تا شهر اسلامآباد که یکی از شهرهای بزرگ کرمانشاه است عقب میروند. فرنگیس و شوهرش در دامنه کوههای نزدیک اسلامآباد برای خود خانهای میسازند.
در روز سوم خرداد ماه سال 61 تلاشهای رزمندگان در جبهههای غرب به بار مینشیند و آنان سرانجام با اجرای عملیات بیتالمقدس، دشمن را مجبور به عقبنشینی میکنند و شهرهای گیلانغرب و قصرشیرین آزاد شده و دشمن به درون خاک کشور خود بازمیگردد.
آنها تا بهار سال 1361 همانجا میمانند و پس از آنکه خبر میرسد دشمن از روستای آنها عقبنشینی کرده است، تصمیم به بازگشت میگیرند. او درباره احساسش هنگام شنیدن خبر میگوید: «انگار دنیا را به من داده بودند. سر پا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.»
اما پس از بازگشت به روستا، میبینند که تمام خانهها بر اثر بمباران از بین رفتهاند. سختی و شدت نبرد میان نیروهای دشمن و رزمندگان ایرانی باعث شده بود که شهرها به ویرانه تبدیل شوند و خانهها با خاک یکسان گردند. او میگوید: «آوهزین سر جایش نبود! کومهای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم... رفتیم به جایی که روزی خانهمان بود. همه چیز از بین رفته بود. نشستم و روی خاکهای خانهای که در آن بزرگ شده بودم، دست کشیدم و خاک را زیر و رو کردم؛ شاید چیزی پیدا کنم. خودم هم نمیدانستم دنبال چه میگردم. یاد وقتی افتادم که با چه وسواسی خانه را تمیز میکردم. پنجرهها را پاک میکردم و بوی خوش، خانه را پر میکرد. احساس کردم صدام غرور ما را شکسته است.» همانطور که در قسمتهای برگزیده شده از کتاب میخوانیم، میبینیم که این اثر وقایعنگاری سالهای جنگ است در جبهه غرب و از نگاه فرنگیس حیدرپور که جنگ را با تمام جوانبش لمس کرده است. سخنان او همه چیز را با جزئیاتی دقیق توصیف میکند و احساسات خود او و اطرافیانش و مردمان روستای محل زندگیش را بخوبی مینمایاند و خاطرهنگار نیز با بیانی روان و دلنشین به تدوین این خاطرات پرداخته است. پس از پایان یافتن جنگ تحمیلی، تندیسی از فرنگیس حیدرپور به عنوان شیرزن ایرانی، در بوستان شیرین کرمانشاه نصب شده است تا او به عنوان نمادی از مقاومت زنان ایرانی در برابر دشمن، همواره در ذهن مردمان جای داشته باشد.
ارسال نظر