حسین قدیانی در یادداشتی در روزنامه وطن نوشت:

سکانس اول

چه خوب که دیوار به دیوار «مسجد ارک» است این «دادستانی تهران» ایضا «دادسرای فرهنگ و رسانه». سال ۸۹ بود گمانم که همراه استاد عزیزم صفار هرندی، نیمه‌شبی و در غیر متعارف‌ترین ساعت ممکن، رفتیم نزد جناب جعفری دولت‌آبادی تا دادستان محترم تهران، مرا «ارشاد» کند؛ «این نامه چی بود به آیت‌الله آملی نوشته بودی؟… چون سابقه‌دار نیستی، زندان برایت نخواهیم برید لیکن در صورت تکرار، ماموریم و معذور!… البته خودم مشتری ثابت نوشته‌هایت هستم. قلمت واقعا خوبه لیکن سر جدت نه برای خودت شر درست کن، نه برای استادت، نه برای نظام، نه برای من!» به جعفری دولت‌آبادی گفتم: «از نامه‌ام فقط در حد ۲ یا ۳ جمله کوتاه می‌آیم، چرا که خودم هم معتقدم آن چند جمله، تند بود و غیر منصفانه، اما پای ۹۰ درصد آن نامه ایستاده‌ام. حال اگر حکم، زندان است، بیمی از رفتن به اوین ندارم». حاج آقای صفار تشری زد که؛ «این بار خواهشا با دست‌فرمان من حرکت کن!» و از این حرفها! هنگام خداحافظی، به دادستان تهران گفتم: «نیمی از عمر من، کنار همین دیوار محل کار شما گذشته!» گفت: «چطور؟» جواب دادم؛ «تکیه می‌دادم به دیوار دادستانی، از همان‌جا صفا می‌کردم با صدای حاج منصور! آنجا بود که باید «الهی العفو» گفت! قوه قضائیه، آنجا بود! عشق آنجا بود! صفا آنجا بود! آنجا یعنی همین اینجا اما پشت دیوار، نه داخلش!» خندید و دیگر چیزی نگفت! چشم بر هم زدنی، دوباره راهی دادستانی شدم، این بار اما سال ۹۳ و به شکایت «شورای عالی امنیت ملی» یا به عبارت اصح؛ به شکایت «شخص رئیس کابینه»! با رضا شکیبایی، سردبیر باوفای وطن امروز رفته بودیم دادسرای فرهنگ و رسانه. قاضی اما به رضا اجازه ورود به اتاق دادرسی یا بازپرسی نداد. فلذا تنهایی رفتم اما در کمال تعجب دیدم گوشه اتاق، کنار میز جناب قاضی، عباس عبدی هم نشسته! قاضی را خطاب قرار دادم؛ «این دیگه اینجا چه کاره است؟» گفت: «ارتباطی به شما ندارد!» گفتم: «تا این مردک، -دقیقا همین «مردک» را گفتم!- اینجا باشد، به هیچ سئوالی، هیچ جوابی نخواهم داد! خوانده بودیم «در جمهوری اسلامی، همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها» اما به عینه ندیده بودیم که «در جمهوری اسلامی همه حرمت دارند الا حزب‌اللهی‌ها!» جلسه دادگاه من است، آنوقت این بابا، اینجا چه غلطی می‌کند؟ شما سردبیر روزنامه را راه ندادی، حالا این اهل فتنه را گذاشته‌ای در اتاقت که چه بشود مثلا؟!» بعد با تشر ادامه دادم؛ «اگر هم‌الان بیرونش نکنی، فردا در روزنامه، ماوقع را شرح خواهم داد! مطمئن باشید!» از قضا، به یک ماه نرسید که بی‌نیاز به عملی کردن آن تهدید، شنیدم طرف را از دادسرا انداخته‌اند بیرون! این را هم بگویم؛ سئوال و جواب، فقط وقتی شروع شد که دیگر عباس عبدی در اتاق نبود! وقتی عباس عبدی داشت می‌رفت بیرون، به من گفت: «تو همان ۲۰ سال پیش منی!» جواب دادم؛ «خیالت تخت! من دوران جوانی پدرم هستم، نه خودفروخته‌ای مثل تو! در ضمن، به سلامت!»

سکانس ماقبل اول

تا نوبت دادگاه من شود، دست کم ۲ ساعت علاف شدیم! حوصله رضا هم سررفته بود! از این علافی اما، فقط نیم ساعت گذاشته بود که سر و کله یک جوان پیدا شد! رنگ؟ نسبتا سبزه، بلکه حتی سیاه! قد؟ متوسط! هیکل؟ پرشباهت به کشتی‌گیرها! شلوار؟ تنگ‌تر از تنگ! رنگ؟ کرم کثیف! لباس؟ تی‌شرت تقریبا بی‌آستین! رنگ؟ قرمز جیغ! کفش؟ نوک‌تیز، در مایه‌های قیصری! رنگ؟ مشکی! سن؟ چیزی در حدود ۲۵! اعصاب؟ اعصاب، بی‌اعصاب! اول که آمد، بی‌توجه به نوبت ما، در اتاق دادرسی را باز کرد و رفت تو! همین حرکت، کافی بود تا صدای قاضی درآید؛ «بازم که تویی؟ برو بیرون!» جوانک پرخاش‌کنان گفت: «چرا مجوز خروج از کشورم را نمی‌دهی؟» قاضی درآمد؛ «نوبتت که شد، خواهی فهمید! حالا بفرما بیرون!» جوانک گفت: «نمی‌روم!» قاضی که دیگر کفری شده بود، داد زد؛ «گمشو بیرون!» حتی خوب یادم هست چند تایی هم بد و بیراه، بار جوانک کرد، که من البته بدم آمد! دور از شان قاضی بود و دور از منزلت قضاوت! القصه! جوانک، درب و داغان از اتاق آمد بیرون و نشست پیش من در صندلی کنار دیوار. نگاهی به سر و وضعم کرد و درآمد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» بعد، بی‌آنکه منتظر جواب من بماند، سریع بلند شد و بنا کرد قدم زدن در راهروی دور و دراز دادسرا. جوری هم قدم می‌زد که صدای تلق تلق کفش‌هایش کل فضا را پر کند! بدبختی بیلبیلکی شبیه نعل اسب هم وصل به پاشنه کفشش بود که این «تلق تلق» را دوصد چندان می‌کرد! حدود یک دقیقه از این حرکت البته ادامه‌دار و روی مخ جوانک گذشته بود که ناگهان سر و کله الیاس حضرتی پیدا شد! مدیرمسئول شاید هم صاحب امتیاز روزنامه دوم خردادی «اعتماد» مرا که دید گفت: «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» یعنی که همان سئوال جوانک! بعد بنا کرد سر حرف را باز کردن!

من اما بی‌میل بودم که با ایشان هم‌سخن شوم! واقعا بی‌میل بودم، بدان حد که جایی میان سخنانش، درآمدم؛ «آقای حضرتی! بی‌خیال این حرفها! این جوانک را می‌بینی؟ نه می‌دانم کیست، نه می‌شناسمش! از قضا، پیش پای شما، یک حرکت ژانگولر هم کرد و بی‌آنکه اذن بگیرد، وارد اتاق قاضی شد، لیکن بیشتر ترجیح می‌دهم با این جوان عاصی و عصبانی هم‌سخن شوم تا امثال شما که به دروغ، تهمت تقلب به نظام بستید! این فرد، صد شرف دارد به شما و امثال شما! فلذا اگر جور دیگری وقت خود را پر کنید، ممنون می‌شوم!» باز هم القصه! این صدای تق تق و تلق تلق جوانک، از بس روی مخ بود که بلند شدم بروم یک تذکری بهش بدهم اما رضا، مرا نشاند سر جایم؛ «بنده خدا هیچ حالش خوش نیست! ولش کن!» به رضا حق دادم و تمرگیدم روی صندلی! به دقیقه نگذشت که محمدرضا ذاکری هم زیارت شد! مدیر عامل موسسه همشهری تا مرا دید گفت: «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» این بار خیلی خنده‌ام نگرفت اما وقتی ابراهیم اصغرزاده هم عینا همین سئوال را ازم پرسید، از خنده روده‌بر شدم لیکن یواشکی به رضا گفتم: «در دولت سریع‌القلم جناب روحانی، فعلا که اولین و تنها روزنامه‌نگار دادگاهی شده هستم اما هر که از راه می‌رسد می‌پرسد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» راستی رضا! مرا دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» خندید و گفت: «اگر شرط رها کردنت این باشد که ببخشید بگویی و همین «ببخشید» را هم پای برگه‌ای امضا کنی، قبول می‌کنی؟» جواب دادم؛ «بمیرم هم کوتاه نمی‌آیم از موضعم!» گفت: «احتمال زندانی شدنت را هم بده‌ها!» گفتم: «مشکلی نیست!» گفت: «تحملش را داری؟» گفتم: «ان‌شاءالله!» و بعد، از عاقله‌مردی که به نظر می‌رسید کارمند دادسرا باشد، آمار مستراح را گرفتم! جایی را نشانم داد و گفت: «آنجاست اما فقط مال کارمندان همین‌جاست!» عصبانی شدم؛ «یعنی در این خراب شده، یک مستراح برای ملت نگذاشته‌اید؟!» متاثر از صدای بلندم، خانمی از اتاق آمد بیرون و گفت: «در حیاط، دست‌شویی هست اما آنجا بخواهی بروی، حتما باید یک سرباز هم با شما بیاید!» خندیدم و گفتم: «یعنی با من بیاید داخل مستراح؟ اینکه نمی‌شود!» خندید و گفت: «نخیر! تا دم در دست‌شویی!» رضا درآمد؛ «حالا یعنی اینقدر کارت واجبه؟» گفتم: «نه بابا! می‌خواهم بهمنی بچاقانم اما نمی‌خواهم در حیاط، این عوضی‌موضی‌های دوم خردادی، دستم سیگار ببینند!» همین هنگام، از فلان اتاق دادسرا، خانمی آمد بیرون و تا می‌توانست به جوانک توپید؛ «اینجا خانه خاله‌ات نیست‌ها! هی تلق تلق تلق تلق!» جوانک عصبانی شد و باز، بی‌اجازه وارد اتاق قاضی شد! اینکه این بار بین قاضی و جوانک چه گذشت بماند لیکن مشتی‌ترین بهمن همه عمرم را در مستراح حیاط دادسرای فرهنگ و رسانه کشیدم، آنهم همراه سربازی که با من آمده بود داخل! فقط یک نخ داشتم که آن را هم قائمکی آورده بودم؛ یک پک من می‌زدم، یک پک او! کلی هم از بدبختی‌های زندگی‌اش تعریف کرد! اینکه مادرش سر زای همشیره‌، از دنیا رفت و پدرش هم ناتوان است و زن‌بابا هم عجیب سلیطه! هم‌چنان القصه! خیر سرمان عقل کردیم جدا جدا از مستراح خارج شویم، منتهای مراتب، لحظاتی بعد از بیرون رفتن سرباز، همین که خواستم از دست‌شویی خارج شوم، عدل یکی وارد مستراح شد! و همچین چپ‌چپ نگاه کرد، هنوز از برق چشمانش می‌ترسم! درآمد؛ «حیا هم چیز خوبی است!»

سکانس دوم

روزی از روزهای زمستان پارسال که با سردبیر وطن امروز، داشتیم پیاده از خیابان وصال می‌رفتیم دفتر روزنامه، طبق عادت، درنگی کردیم جلوی دکه‌ای. چشم رضا افتاد به عکس روی جلد یک مجله زرد؛ «حسین! چقدر چهره این بابا، برام آشناست!» مجله را برداشتم، در عکس خیره شدم، بعد گذاشتم سر جایش؛ «اتفاقا من هم گمانم او را جایی دیده باشم!» دوباره مجله را برداشتم، بلکه ببینم اسم این فرد آشنا چیست؟ فهمیدم؛ «امیرحسین مقصولو» معروف به «امیر تتلو». به رضا گفتم: «این از اون خواننده‌های زیرزمینی است که زیاد هم با مجله‌های زرد مصاحبه می‌کند. حکما قبلا هم عکسش را روی جلد یکی از همین مجله‌ها دیده بودیم که قیافه‌اش برای‌مان آشناست!» رضا گفت: «شنیده‌ام خیلی هم محبوب است بین این علاقه‌مندان به موسیقی‌های آنچنانی». بعد درآمد؛ «یک بار، چیزی هم گمانم ازش شنیده باشم! محتوای ضد ظلم داشت! یک حسی به من می‌گوید هر چند بعضا نافرم می‌خواند اما به شرط داشتن یک استاد، یک رفیق شفیق، یک آدم حسابی، شاید بشود جذبش کرد! البته شاید!» دم در روزنامه، رضا باز گفت: «من اما این آدم را یک جایی دیده‌ام!» گذشت تا اینکه بعد نماز مغرب همان روز، رضا رفت سجده تا «شکر لله شکرا» بگوید! از سجده که بلند شد، خندید و گفت: «بگو این پسره را کجا دیده‌ایم؟!» گفتم: «چه بدانم؟!» رضا بلند شد رفت نشست جلوی مانیتورش، صفحه گوگل را باز کرد، «امیر تتلو» را سرچ کرد و کلیک کرد روی قسمت عکس و گفت: «حدس بزن کجا این رو دیدیم؟!» دقیق خیره شدم در تصاویر، اما ذهنم یاری نکرد که نکرد! رضا گفت: «اون روز، توی دادسرا…!» ناگهان گفتم: «ای‌ول… آره!»

سکانس سوم

این حضرات میثمین یعنی محمدحسنی و مظفری، چند روز پیش به من زنگ زدند؛ «فلانی برای انرژی هسته‌ای، چیزی خوانده! کار هم، انصافا کار بدی نشده! به نسبت خوب است و شکیل، لیکن از هر ۲ طرف دارد کتک می‌خورد! هم از طرف جماعتی از دوستان حزب‌اللهی، هم از طرف جماعتی از اغیار. می‌ترسیم قیچی بشود! گناه دارد! مردانگی آن است که کمک کنی با قلمت. کمک کنی بلکه تو هم سهمی داشته باشی در این جذب. غریب افتاده ناجور! گفتم: «اتفاقا از فلانی خاطره‌ جالبی هم دارم، که به «بچه‌های قطعه ۲۶» وعده نوشتنش را داده‌ام اما در صفحه کامنتها! راستش، خودتان هم می‌دانید که خیلی اهل ورود به این مسائل نیستم! نه اینکه آدم بی‌معرفتی باشم‌ها اما اعصاب این نوشتن‌های خاص را ندارم! شر می‌شود برای آدم! بگذریم که موسیقی هم فقط «سنتی» گوش می‌دهم! خودتان می‌دانید دیگر! یا حسام‌الدین سراج یا شهرام ناظری یا استاد شجریان!» میثمین گفتند: «تو حالا برو ببین، اگه خوشت نیومد ننویس!» درآمدم؛ «اصلش همین که طرف قبول کرده برای انرژی هسته‌ای بخواند، فی‌نفسه دمش گرم، نیازی هم نمی‌بینم آن کلیپ را ببینم چرا که اساسا اهل این جور کلیپ‌بازی‌ها نیستم!» فی‌الحال نمی‌دانم این القصه، چندمین القصه متن است اما القصه! من، نه این کلیپ را دیده‌ام، نه بنای دیدنش را دارم، مگر آنکه حالا، یکی در «قطعه ۲۶» لینکش را کامنت کند و این اینترنت ذغالی هم یاری!

سکانس مابعد سوم

الوعده‌ای که در کار نبوده اما خب، وفا! از اینجای متن به بعد را فقط به عشق آقایان، میثم محمدحسنی و میثم مظفری می‌نویسم، ایضا به عشق این حرکت خوبی که توسط این خواننده انجام شد. اولا فی‌الحال یکی از مهم‌ترین مواضع دعوای ما با دشمن، دعوا در یارگیری ستاره‌هاست. خوب یا بد، «امیرحسین مقصودلو» در میان جماعت کثیری از نوجوانان و جوانان ما «محبوب» است. بنابراین با اندکی اغماض، و به حیث ژورنالیسم، ایرادی ندارد او را «ستاره» بخوانیم. اصل همین که ایشان با آن همه کارنامه البته غیر مرتبط با این حقیر، قبول کرده برای انرژی هسته‌ای، نیز شهدای این راه، موزیک‌ویدئویی بسازد، یعنی فرجام نیک انجام فریضه نیکوی جذب که صدپله بالاتر از هر برجامی است! خدا خیر دهد به میثمین و دیگر دوستان! حوصله دارند برای این کارها! مایه می‌گذارند، وقت صرف می‌کنند. این از این. ثانیا من که نمی‌دانم، اما فرض را بر این می‌گیرم که بابت این کلیپ، پولی هم به خواننده داده شده! اگر «جنگ نرم» هزینه دارد و خرج، هم دم دوستانی که به «امیرحسین» پول داده‌اند گرم، هم دم خود صاحب اثر گرم که عاقبت، چند لقمه‌ای هم مهمان سفره شهدای هسته‌ای شده! نوش جانش! از قضا، پیامبر گرامی اسلام هم، گاهی از این هزینه‌ها می‌کردند! به شاعری صله می‌دادند بلکه دیگر علیه خدا کفریات نگوید! به شاعر دیگری صله بیشتر می‌دادند بلکه در مدح اسلام، شعر بگوید! وانگهی! وقتی دشمن دارد برای یارگیری، پول، آنهم پول کلان خرج می‌کند، چرا ما نکنیم؟ این هم از این. ثالثا نیت‌خوانی نباید کرد! در مواجهات این‌چنینی -تاکید می‌کنم؛ در مواجهات این‌چنینی، نه هر مواجهه‌ای!- هیچ نباید درگیر نیت طرف شد! «یا ایها الذین آمنوا! اجتنبوا کثیرا من الظن. ان بعض الظن اثم…». شنیده‌ام مدعی شده‌اند؛ «فلانی این کلیپ را ساخته، بلکه مسئله خروجش از کشور درست شود»! مگر ما در دل این آدم هستیم که نیت‌خوانی می‌کنیم؟ از کجا معلوم نزد خداوند منان، همین خواننده معروف به «خواننده زیرزمینی» بیشتر از من حسین قدیانی با این همه ریش و این همه ادعا مقرب‌تر نباشد؟! این هم از این. رابعا قشنگ‌تر از اینکه من حسین قدیانی در مدح «آرمیتا و علیرضا» مطلب بنویسم، آن است که یکی در مایه‌های «امیر تتلو» مشغول شود به این مداحی! میثم محمدحسنی که دارد طرحش را درباره صنعت هسته‌ای می‌کشد، لیکن آن قشنگ‌تر است که یک طراح خارج از این فضا را بتوانی جذب کنی! این هم از این. خامسا آن روز که حضرت سیدالشهدا فرمودند؛ «هل من ناصر ینصرنی؟ هل معین یعیننی؟» گفتند؛ «هر کس…» و نفرمودند؛ «هر حزب‌اللهی، هر اصول‌گرا، هر بچه مثبت، هر شیعه واقعی»! زین سبب، ما در کربلا، شهیدی داریم به نام «حر» که اگر چند ساعت زودتر، اجلش فرا رسیده بود، ای بسا جای در اعماق جهنم داشت! ناظر بر همین مهم، وقتی که در مسجد ارک، جوانکی با طلای بر گردن می‌بینم، واقعا خدا را شکر می‌کنم. هنر آن است که تو این قبیل آدم‌ها را هم بکشانی در ضیافت الهی و الا، آنکه این کاره است، این کاره است دیگر! شده دزدکی هم برود ارک، می‌رود! این هم از این. سادسا آمدیم و هم‌الان «امیر تتلو» به دار و دسته باراک اوباما پیوست! یا فلان «عکس قابل مکث» ازش بیرون آمد! این مسئله، هیچ چیز، از ارزش، نیز اجر کاری که دوستان اهل جذب انجام دادند، کم نمی‌کند. حتم دارم این را. ثامنا… دیگر ولش! حسش نیست! هم راستش خسته شده‌ام حسابی که عجیب متن نفس‌گیری شد، هم اگر حمل بر ریا نکنی، این شب آخری بنا دارم بروم «ارک» بلکه صفایی کنم با «دعای وداع». آری! باید هر چه زودتر «صحیفه» را از لابه‌لای کتب کتابخانه‌ام پیدا کنم که «سجادیه» لازمم شدید! مع‌الاسف، شبها هم کوتاه است و خیلی وقتی برایم نمانده! فقط یک نکته را می‌خواهم خصوصی برای خود «امیرحسین» بنویسم و خلاص؛ «عزیز من! یک چیزی در وجودت هست که لیاقت پیدا کردی چیزی در مدح شهدای هسته‌ای بخوانی! آنی با خودت خلوت کن! فقط خودت باش و خدا! ۲ تایی با هم بگردید آن «چیز مقدس» را پیدا کنید. خدا کمکت خواهد کرد! خدا آن چیز را به تو نشان خواهد داد! لیکن، آن روز که متوجه این چیز شدی، فقط مراقب باش خوب ازش پاسداری کنی! حال اگر سرت حسابی شلوغ مضرات شهرت است و حوصله خلوت‌گزینی نداری، عیبی ندارد؛ خودم کمکت می‌کنم! حضرتعالی روزی در دادسرای فرهنگ و رسانه، عصبانی بودی از دست قاضی و عاصی از زمین و زمان، داشتی بد و بیراه، بلکه رسما چرت و پرت می‌گفتی! در همین حین، من داشتم با مدد از چی‌چی‌فری تلفن همراهم، روضه حاج منصور گوش می‌دادم! آمدی نشستی کنارم و پرسیدی؛ «چی داری گوش می‌دی؟» گفتم: «زیارت عاشورای زمان جنگ است، رسیده به قسمت علقمه! به درد تو نمی‌خورد!» خوب یادم هست بهت برخورد، رفتی توی لک! و بعد از لحظاتی گفتی: «من فقط با «عباس» عشق می‌کنم!» آهای! آن چیز قدسی نهفته در وجود تو که باعث شد بعد از آن همه ترانه، گرد شمع «شهدای هسته‌ای» پروانه شوی، همین «عشق» بود، همین «عباس». این را اگر ارزان بفروشی، شک خواهم کرد به سلیقه‌ات، لیکن من خودم عادتی دارم که به تو هم یاد می‌دهم! گوشت را بیاور نزدیک‌تر! گوشت که با من هست؟ از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان، هر وقت، این نفس کثیف اماره می‌خواهد مرا اذیت کند، یک کلام می‌گویم؛ «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین! اکشف لی کربی بحق اخیک الحسین». خب دیگر! من باید بروم «ارک» اما تو باید یک بار دیگر زحمت بکشی و این نوشته را، این بار از آخر بخوانی… از آخر!»