بچههایی که آرزوی برگشت به خانه دارند!
بچههای بدسرپرست و بیسرپرست پرورشگاه دیلمقانی کرمان گرچه در جای گرم و نرمی میخوابند و غذای خوب هم میخورند، اما دلشان برای خانههای ساده و محقرشان پر میکشد.
به گزارش پارس به نقل از فارس بچههای بدسرپرست و بیسرپرست پرورشگاه دیلمقانی کرمان از همه نوع امکانات مادی و رفاهی برخوردار هستند، اما گرچه در جای گرم و نرمی میخوابند و غذای خوب میخورند، اما دلشان برای خانههای ساده و محقرشان و آغوش گرم خانوادههایشان پر میکشد.
دلجویی از بچههای یتیم در ماه مبارک رمضان
در بیست و سومین روز از ماه مبارک رمضان علیرضا رزمحسینی استاندار کرمان همراه با معاونان خود و جمعی از مدیران کل به پرورشگاه دیلمقانی رفتند تا از کودکان و نوجوانان بدسرپرست و بیسرپرست دلجویی کنند.
استاندار کرمان و هیئت همراه بعد از بازدید از مدرسه نیمهساز پرورشگاه دیلمقانی به سمت نمازخانه این مجتمع رفتند تا با بچهها از نزدیک دیدار کنند، توی حیاط بزرگ پرورشگاه که قدم میزنیم، احساس میکنم، پاییز است، بوی پاییز توی حیاط پیچیده است.
برای رسیدن به نمازخانه از یک راهروی طولانی عبور میکنیم که تعداد زیادی درب چوبی را در خود جای داده است، درب یکی از اتاقها باز است، کابینتها و سینک ظرفشویی نشان میدهد اینجا آشپزخانه است.
وارد نمازخانه که میشویم، پسرها کنار دیوار سمت چپ به صف شدهاند و دخترها هم در کنار دیوار سمت راستی ایستادهاند، رزمحسینی ابتدا با مربیان مرکز احوالپرسی میکند و سپس با همراهانش به سمت بچهها میرود و با همه پسرها دست میدهد و با تکتک دخترها هم سلام و علیک میکند.
در همان نمازخانه و در بین بچهها مینشینیم تا مسائل و مشکلات پرورشگاه مورد بررسی قرار گیرد، ابتدا یک مرد میانسال که به نظر میرسد از مسئولان پرورشگاه دیلمقانی است درباره روانشاد احمد یزدانپناه بنیانگذار صحبت میکند و اینکه وی نیز در پرورشگاه زندگی میکرده است و بعد از فرار از پرورشگاه به نزد یک تاجر فرش به نام دیلمقانی میرود و پس از مدتی مال و اموال زیادی به دست میآورد و خانه خود را تبدیل به پرورشگاه میکند.
دل محدثه برای خانه پر میکشد
راستش را بخواهید این بار بر خلاف همیشه که در جلسهها با دقت به حرفهای مسئولان گوش میدهم، همه هوش و حواسم پیش بچهها است، به چهره دختر بچههای زیبایی که معصومانه در کنار دیوار نشسته بودند، خیره شدم و میخواستم هرچه زودتر سر حرف را با آنها باز کنم.
اما برای صحبت کردن با بچهها تردید داشتم، نمیدانستم آیا میخواهند صحبت کنند یا نه و یا اینکه پرسیدن درباره غمهایشان کار درستی است یا خیر.
دلم را به دریا میزنم، به چشمان دخترکی که از همه به من نزدیکتر است، نگاه میکنم، انگار دو تا تیله سبز رنگ توی چشمهایش گذاشتهاند، یک چادر سفید با گلهای صورتی پررنگ روی سرش انداخته که تن ظریفش را پوشانده است.
به دخترک لبخند میزنم، وقتی او هم با لبخند شیرینش جواب لبخندم را میدهد، دلم قرص میشود، اسمش را میپرسم، آرام میگوید: محدثه.
به محدثه میگویم، میتوانم چند تا سئوال بپرسم، جواب مثبت میدهد، اما قبل از آنکه سئوالها را بپرسم، میگویم، اگر سئوالی را دوست نداشتی، نیازی نیست، جواب بدهی، قبول میکند.
محدثه قرار است مهر ماه به کلاس سوم برود، یک هفتهای میشود که به پرورشگاه آمده است، البته برادرش هم با او در اینجا زندگی میکند، کمکم سر درد دلش باز میشود، میپرسم، میدانی چرا اینجایی، خیلی خلاصه میگوید: پدرم مرده بود، مادرم عروس شد، ناپدریام من و برادرم را اذیت میکرد، برای همین ما را آوردند اینجا.
میپرسم، ناپدریات چهطور شما را اذیت میکرد، محدثه میگوید: ما را میزد، این را که میشنوم، ناخودآگاه نگاهم میخزد روی تن لاغر و نحیف دخترک، توی دلم میخواهم آن مثلا مرد را نفرین کنم، اما مثل همیشه زبانم به نفرین باز نمیشود.
محدثه یک خواهر دارد به نام پردیس که بچه مادر و ناپدریاش است، وقتی از او میپرسم، شبها که میخواهی بخوابی به چی فکر میکنی، جواب میدهد: به خانه، پردیس و مادرم، دلم میخواهد بروم خانه خودمان.
از او میخواهم درباره آرزوهایش برایم بگوید، میگوید: آرزو میکنم، پدر و مادرم سلامت باشند، میگویم: پدرت که فوت کرده است، جا میخورد و جملهاش را درست میکند «آرزو میکنم، مادرم در سلامت باشد»، انگار، داشتن این آرزو را یادش دادهاند.
میپرسم، چه آرزویی برای خودت داری، کمی فکر میکند، دوباره آن لبخند زیبای مثل عسلش را تحویلم میدهد و معصومانه میگوید: نمیدانم... .
رقیه کوچولو میخواهد برود پیش مادرش
رقیه کوچولو کنار محدثه نشسته است، با دقت به حرفهای ما گوش میدهد، روسری آبی رنگ کوچکی به سر دارد و یک بلوز قرمز به تن کرده است، میگوید: خاله از من هم بپرس و من میپرسم، رقیه و خواهرش در پرورشگاه هستند، چون پدر و مادر آنها از هم طلاق گرفتهاند و مادرشان نمیتواند از عهده خرج و مخارجشان بر آید.
رقیه درباره آرزویش میگوید: دلم میخواهد از اینجا بروم پیش مامانم، غم را میبینم که میآید و مینشیند توی چشمهای نازش، غم عجیبی توی چشمان این دختربچهها خانه کرده است، این غم را که میبینم، دلم میخواهد زار زار گریه کنم، اما مگر میشود جلوی این بچهها اشک ریخت و لبخند نزد، باور کنید خیلی سخت است، آدم توی دلش خون گریه کند، اما اجازه ندهد، لبخند از روی لبهایش برود.
این بچههای تنها ...
یکی از دخترهای پرورشگاه از پشت سرم میپرسد: خاله، ساعت چنده، نگاهش که میکنم، از لبهای سفیدش متوجه میشوم، روزه است، زمان را که میگویم، یکی دیگر از بچهها میگوید، یعنی چقدر تا افطار مانده است، 20 دقیقه بیشتر تا افطار نمانده، اما همین 20 دقیقه هم انگار برای آنها زیاد است.
این دختربچهها توی این روزهای گرم و کشدار روزه میگیرند، بیآنکه نزدیک افطار مادر و پدری در کنارشان باشد و نازشان را بخرد و دلداریشان بدهد که افطار نزدیک است... .
پرورشگاه را دوست ندارم
آنا هم یکی دیگر از دخترهای پرورشگاه دیلمقانی است، او هم مثل رقیه خودش برای مصاحبه داوطلب میشود، چند بار میگوید: خاله، خاله از من بپرس.
آنا روسری و مانتوی صورتی رنگی را به سر و تن دارد و یک دستبند پلاستیکی که گل بزرگ صورتی رنگی روی آن است را هم به دستش بسته است، میگوید: از پارسال آمدم اینجا، امسال هم میروم کلاس چهارم.
میپرسم، خواهر و برادر هم داری، میگوید: یک برادر داشتم که مُرد، وقتی علت مرگ برادرش را میپرسم، لبهایش را میآورد کنار گوشم و به طوری که دوستانش نشنوند در گوشی میگوید: ننه بابام تریاک کرد توی حلقش و مُرد.
آنا قبل از آنکه به پرورشگاه بیاید با مادر و پدر مادرش زندگی میکرده است، با زبان کودکانهاش میگوید: پدربزرگ و مادربزرگم نمیتوانند خرجم را بدهند و بزرگم کنند.
وقتی میپرسم، چه آرزویی داری، او هم مثل بقیه بچهها از آرزویش برای سلامت پدر و مادرش سخن میگوید، کمکم دارد باورم میشود که این آرزو را به این بچهها یاد دادهاند.
به آنا میگویم برای خودت چه آرزویی داری، بیرودربایستی میگوید: اینجا را دوست نداریم، میخواهم بروم پیش پدربزرگم، آنجا راحتترم، آنجا خوبتر است.
اسم پدربزرگش که وسط میآید، انگار میخواهد گریه کند، اما دوست ندارد، من و دوستانش اشکش را ببینیم، ناگهان پا درد را بهانه میکند و از جا بلند میشود، بعد هم میگوید: خاله! من رفتم، وضو بگیرم و میرود.
آیا قول مادر رقیه عملی میشود؟
رقیه هم مهر ماه باید برود کلاس پنجم، مقنعه و چادر طوسی رنگ به سر دارد، مثل خانمهای بزرگ است، وقتی میخندند روی لپهایش یک چاله درست میشود، سه هفتهای میشود که به پرورشگاه آمده، قبل از آنکه سئوالهایم را بپرسم، میگوید: شاید من خیلی اینجا نمانم، مامانم گفته، پول جمع میکند و خانه میخرد و من و خواهر و برادرم را از اینجا میبرد.
رقیه چهار خواهر و برادر دارد، یکی از خواهرهایش ازدواج کرده، برادر بزرگش هم سر کار میرود و او و دو تا از خواهر و برادرهایش در پرورشگاه هستند، زیرا پدر و مادر این دختربچه از هم جدا شدهاند و مادرش هم نمیتواند آنها را به تنهایی بزرگ کند.
هرچند رقیه تاکید دارد، مادرش قول داده آنها را در کمتر از یک سال از پرورشگاه بیرون ببرد، اما عملی کردن این قول سخت به نظر میرسد، مگر اینکه معجزهای بشود و مادر رقیه کوچولو بتواند با دست خالی توی این یک سال پول خرید یک خانه را جور کند.
رقیه هم آرزو دارد، خیلی زود برود خانه خودشان، میگوید: شبها که میخواهم بخوابم، دلم میخواهد کنار مامانم باشم.
هستی از معلمش دلخور است
از بین همه دختربچههای پرورشگاه دیلمقانی بیش از همه هستی به دلم مینشیند، هستی چشمهای درشت عسلی رنگی دارد، مثل خیلی از کرمانیها گندمگون است، اما بر خلاف هم سن و سالهایش خیلی اهل حرف زدن نیست، میگوید: خاله! چرا اینها را مینویسی و از آنجا که به گفته خودش، نمیداند، خبرنگار یعنی چی، کمی درباره خبرنگاری برایش توضیح میدهم و او لبخند کمرنگی میزند و با چشمهای زیبایش زل میزند توی چشمهایم.
گویی غمهای هستی بیشتر از دیگر بچهها است، اما فقط یکی از غمهایش را به زبان میآورد، او ناراحت است که خانم معلمش به بچههای کلاس گفته است، هستی در پرورشگاه زندگی میکند.
میپرسم، چه آرزوی داری، خیلی سریع میگوید: هیچ آرزویی ندارم... .
از تربیت بچهها غافل نشوید
اما استاندار کرمان بر توجه به تربیت صحیح بچههای پرورشگاه دیلمقانی تاکید میکند و میافزاید: روشهای آموزشی 30، 40 سال قبل جواب نمیدهد، باید برای آموزش بچهها از سبکهای جدید و جذاب استفاده کنیم.
علیرضا رزمحسینی یادآور میشود: باید از باغ و زمینهای خوبی که در اطراف ساختمان پرورشگاه دیلمقانی وجود دارد به بهترین نحو استفاده کرد و محیط پرورشگاه برای بچهها تبدیل به گلستان شود.
انتقاد از ساخت مدرسه در پرورشگاه دیلمقانی
در همین حال مدیرکل بهزیستی استان کرمان با اشاره به اینکه در بهزیستی هم با بچههای بیسرپرست و بدسرپرست سروکار داریم، بیان میکند: ما میدانیم، نگهداری و حضانت از این بچهها چقدر سختی دارد.
عباس صادقزاده میگوید: نیت واقف موقوفه دیلمقانی در واقع تربیت بچههاست و از برنامههایی که در پرورشگاه دیلمقانی اجرا میشود، قدردانی میکنم، اما باید یکسری برنامههایی را برای بچهها اجرا کرد تا نیت واقف تکمیل شود، زیرا شرایط کنونی نیت اصلی واقف نیست.
مدیرکل بهزیستی استان کرمان همچنین از ساخت مدرسه در پرورشگاه دیلمقانی انتقاد میکند و ادامه میدهد: اگر همه امکانات را در محیط خانه به بچهها ارائه کنیم و بچهها وارد جامعه نشوند و سرد و گرم روزگار را نچشند، تربیت اتفاق نمیافتد.
صادقزاده تصریح میکند: اینکه همه امکانات را در یک مجموعه جمع کنیم، این از نظر علمی زیر سئوال است و به همین علت پرورشگاه دیلمقانی تاکنون نتوانسته است، مجوزهای قانونی را داشته باشد.
با اداره پرورشگاه به صورت پادگانی و مجتمعی مخالفیم
وی عنوان میکند: با سبک اداره محل نگهداری بچههای بیسرپرست و بدسرپرست به صورت پادگانی و مجتمعی مخالفت میشود، زیرا تبعاتی را به دنبال دارد و تجمع بیش از 25 تا 30 نفری بچهها اشکال زیادی ایجاد میکند.
با این وجود صحبت مدیرکل بهزیستی کرمان که تمام میشود، استاندار کرمان از وی میپرسد، بهزیستی چه کمکی میتواند به پرورشگاه دیلمقانی کند و صادقزاده خاطرنشان میکند: ساختمان پرورشگاه دیلمقانی باید از شکل مجتمعی خارج شود و ما میتوانیم آن را تبدیل به مراکز شبهخانواده کنیم و هر پنج یا شش نفر از بچهها با یک نفر به عنوان مادر در خانه زندگی کنند و زندگی خانوادگی داشته باشند.
آیا این بچهها به خانه برمیگردند؟
بسیاری از خیران و حتی مسئولان بیشتر به این فکر میکنند که حال و روز بچهها در پرورشگاه خوب باشد و حمایتهای آنها برای تامین امکانات مورد نیاز بچهها در درون پرورشگاه است، اما به نظر میرسد، خیران و مسئولان باید ایجاد شرایط نگهداری این کودکان در کنار خانوادههایشان را با تامین هزینهها در اولویت قرار دهند تا آنها در درون خانواده رشد کنند و آرزوی زندگی در خانه بر دل بچهها نماند.
پرورشگاه بوی پاییز میدهد
میدانم، تابستان است، اما موقع برگشت باز هم بوی پاییز را توی حیاط پرورشگاه احساس میکنم، این بار بوی پاییز با غم روزهای پاییزی همراه شده است... .
ارسال نظر