گفتوگو با جانباز خوشنظر و همسرش:
هنگام تشنج فقط همسرم را به یاد میآورم/ موجی مهربان
وقتی که تشنج میکردم و موجی میشدم، با کسی کار نداشتم و خودم را میزدم. الان هم فقط خودم را میزنم. بنده خدا همسرم و خانوادهام فقط گریه میکنند.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- صغری خیل فرهنگ- جانباز اعصاب و روانی که حتی وقت تشنج هم نمیتواند به کسی آسیب برساند و همه اینها دلیلی میشود تا او را جانبازی دوستداشتنی و صد البته مهربان بنامیم. حسن خوشنظر علاوه بر اینکه خودش به مقام جانبازی رسیده، برادر دو شهید هم است. روایت ما امروز روایت بخشهایی از زندگی مشترک حسن خوش نظر و همسرش زهراخوشنظر است که هرچند میدانست موج انفجار حسن را گرفته، اما حاضر به ازدواج با ایشان شد.
آقای خوشنظر ضمن معرفی خودتان از شهدای خانواده خوشنظرها برایمان بگویید ؟
من کوچک شما، حسن خوشنظر هستم. خانواده خوشنظرها خانوادهای بسیار مذهبی و مؤمن هستند. زمان طاغوت سن ما کم بود، اما خانواده خیلی به مسائل مذهبی و دینی اهمیت میدادند. پدر من و عمویم یعنی پدر همسرم با همدیگر در مغازه فرش فروشی کار میکردند. آنها از سرشناسان شهر ری بودند. در مبارزات قبل انقلاب هم هر دو خانواده در تلاش بودند و ما در همان دوران کودکی همپای خانواده بودیم. بعد از اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، همه مردهای خانواده خوشنظر راهی میدان نبرد شدند و زنهای خانواده در سنگر پشت جبهه فعالیت خود را آغاز کردند. پدر من هم هر چند وقت یک بار یک کامیون پر از وسایل را به رزمندگان جبهه میرساند. حسین در عملیات والفجر یک و علی در عملیات مرصاد به شهادت رسیدند. پیکر حسین بعد از 13 سال به آغوش خانواده ما بازگشت.
خود شما چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
من متولد 1343 هستم. دوران هنرستان را میگذراندم که راهی جبهه و جنگ و جهاد شدم. برادرم هم دو سالی از من کوچکتر بود. برادرم همراه پسر عمویم به کردستان اعزام شدند و من بعد از گذراندن دوران آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تهران راهی اندیمشک شدم. از نیروهای تیپ 27 محمد رسول الله(ص) بودم.
در چه عملیاتی جانباز شدید؟ از نحوه جانبازیتان بگویید؟
بعد از عملیات فتحالمبین سعادت پیدا کردم که در عملیات غرور آفرین الی بیتالمقدس شرکت کنم. در جاده خونینشهر – اهواز در حال آزادسازی مواضع و عقب راندن دشمن بودیم که ترکش به کمرم خورد. دو بار هم موج انفجار من را گرفت. از این رو من را برای درمان به عقب منتقل کردند و دو سه روز بعد مرحله بعدی عملیات شروع شد. در مرحله جدید عملیات الی بیت المقدس، دوباره دچار موجگرفتگی شدم. نور علی نور شده بود، دیگر چیزی متوجه نمیشدم. دشمن میآمد جلو و میرفت عقب. پیشروی میکردیم یا نه، هیچی متوجه نمیشدم. قاطی کرده بودم. هر چه هم که فرمانده میگفت برو عقب من میگفتم نه اسلحه شهدا مانده روی زمین نمیتوانم به عقب برگردم.
نزدیکیهای خرمشهر بودیم که ترکش به من خورد و از نوک پا تا دستم به کل فلج شد. من را به اندیمشک و سپس به اهواز منتقل کردند. پزشکان هر چه معاینه و بررسی میکردند چیزی متوجه نمیشدند. آن زمان هم تجهیزات پزشکی چندان نبود که تخصصی معاینه کنند. پاهایم تکان نمیخورد برای همین پزشکان گفتند تا به کما نرفته و شهید نشده به تهران منتقل کنید.
من را به تهران بیمارستان البرز منتقل کردند. در بیمارستان البرز تحت عمل جراحی قرار گرفتم و به لطف خدا شفا پیدا کردم. بعد از بهبودی تازه به خانواده اطلاع دادم تا برای دیدنم به بیمارستان بیایند. حالم که بهتر شد، برای عملیات مسلم بن عقیل رفتم منطقه. در همین عملیات دو باری تشنج کردم و موج انفجار من را گرفت. دو روزی را در کانال افتاده بودم. این بار من را به قائمشهر ساری بردند.
دکترها باز هم هر چه تلاش کردند متوجه مشکل اصلی من نشدند. برای همین مرخصم کردند، به لطف خدا شفا گرفتم و بار دیگر برای عملیات والفجر مقدماتی راهی منطقه شدم.
چشمتان روز بعد نبیند! عملیات لو رفته بود. ما که در میانه عملیات بودیم، عملیات را ادامه دادیم، عراقیها با هر چه توان داشتند ما را میزدند. این بار از مچ پا تا مغز سرم آسیب دید. دکترها این بار گفتند که دیگر موتور خانهاش عیب کرده و کاری نمیتوانند از پیش ببرند. من را جواب کردند و آمدم خانه. همهاش تشنج میکردم حالم که بد میشد روی تختهای مخصوص پاها و دستهایم را میبستند تا از روی تخت به زمین نیفتم. دکترها به من میگفتند «موجی مهربان».
چرا موجی مهربان صدایتان میکردند؟
چون وقتی که تشنج میکردم و موجی میشدم، با کسی کار نداشتم و خودم را میزدم. الان هم فقط خودم را میزنم. بنده خدا همسرم و خانوادهام فقط گریه میکنند. وقتی تشنج به من دست میدهد همه جز همسرم از یادم میروند و این از عشق بین ما نشئت میگیرد.
از همسرتان برایمان بگویید، چطور شد با وجود اینکه از وضعیت جسمی شما باخبر بود، حاضر به ازدواج با شما شد؟
من وضعیت مناسبی نداشتم. مجروح شده و به شدت تشنج میکردم. او میدانست وضعیت من به چه صورتی است. اما با این حال روی پاهایش بند نبود. عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمانها بستهاند و این وابستگی بین ما را زیاد کرده بود. او فقط دعا میکرد من شهید نشوم هر اتفاق دیگری برایم میافتد بیفتد، اما شهید نشوم. در حال حاضر هم 32 سالی است که از من پرستاری میکند، بدون اینکه ریالی از بابت حق پرستاری از یک جانباز از بنیاد بگیرد. آنها میگویند جانبازی شما 45 درصد است. اگر 55 درصد بود حق پرستاری میدهند اما او همیشه من را دلگرم میکند و میگوید من با خدا معامله کردم تا آخر عمر کوچکت هم هستم. من هم گفتم نوکرتم که میخواهی پرستار من بشوی. تا امروز هم به من خدمت کرده است. 15 سال ابتدای زندگی حال من خیلی بد میشد. اما بعدها کمی بهتر شدم. بارها پزشکان روی مغزم عمل انجام دادند. او همیشه از زبان من شکایت دارد به دکترها میگوید عوض عمل مغزش، زبانش را عمل کنید. من هم به دکترها میگویم اجازه ندهید من به کما بروم، دستم به دامنتان، من همسرم را دوست دارم. نمیخواهم تنها بماند.
از ازدواجتان برایمان بگویید.
بعد از مجروحیتهای مدامم و آن همه تشنجهای گاه و بیگاه که به سراغم میآمد یک روز صبح پدرم بیدارم کرد و گفت نماز صبح را که خواندی و قرصهایت را خوردی، من با تو کار دارم، پیش خودم گفتم چه کاری میتواند با من داشته باشد ؟ نمازم که تمام شد گفت: کارهایت را انجام بده، میخواهیم برویم خانه عمو. دلم زیر و رو شد. فهمیدم خبری است. پیش خودم گفتم دختر عموی من که انقدر به ملاقاتم میآید بیخود نبوده، پس رمز و رازی بوده است. پدرم برادر بزرگترم را صدا کرد و با هم رفتیم. او از دخترعموی بزرگم خواستگاری کرد و من هم از دختر عموی کوچکم.
با هم باجناق شدیم. اما برادرم در مرصاد به شهادت رسید. سال 1362 ازدواج کردم. من 18 سال داشتم و همسرم 13 سال. آن زمان چون سن همسرم کم بود، عقدمان نمیکردند. برای همین ما را به دادسرا بردند و آنجا یک روحانی از همسرم سؤالاتی را پرسید. از ایشان پرسید: پدرت به زور شما را شوهر میدهد؟ یا خودت دوست داری ازدواج کنی؟ همسرم هم در پاسخشان گفتند: نه من خودم میخواهم! دوباره حاج آقا گفتند که ایشان شغلی ندارد! سربازی نرفته !درسش را رها کرده !باز هم عازم جبهه است، باز هم میخواهید با او ازدواج کنید؟ خانمم گفتند: بله، چون دوستشان دارم قبول میکنم. تا به امروز 32 سالی است که در کنار هم زندگی میکنیم. خانمم گفته بود خدایا هر طور میشود بشود من با او ازدواج میکنم، فقط شهید نشود.
خودتان هم دوست نداشتید شهید شوید؟
نه، من هم نمیخواستم شهید شوم. من در عملیاتها میگفتم اللهم الرزقنا توفیق زهرا زهرا زهرا (نام همسرش). هنوزم دلم نمیخواهد شهید شوم. برای اینکه من، هم این دنیا را دوست دارم هم شهادت را. البته همراه همسرم. نمیخواهم تنها بماند. بعد ازدواج اسم من برای دوران خدمت سربازی درآمد، به من معافی ندادند. من هم برای گذراندن دوران خدمت سپاه را انتخاب کردم. سپاه هم من را فرستاد زرهی شیراز. من با این حال و اوضاعم که هیچ وقت بدون همراه بیرون نمیرفتم و اکثراً برادر شهیدم همراه من بود، رفتم زرهی. سه ماه آموزشی دیدم و بعد رفتم اندیمشک. آنجا راننده تانک شدم. در نهایت 22 ماه خدمت کردم.
شما را با آن وضعیت جسمی معاف نکردند؟
بعد از 22 ماه خبر دادند که امآرآی و سیتیاسکن مغز به ایران آمده است. من را به اهواز بردند. سی تی اسکنها را پرفسور نگاه کرد، گفت این برادر هم مغزش آب آورده هم خونریزی کرده تا ابد باید با همین وضع بسوزد و بسازد. نباید ازدواج کند، نباید از خانه خارج شود، نباید فرزنددار شود، ایشان نمیدانستند که من ازدواج کردهام. دو ماه از خدمت سربازی من مانده بود، آنقدر دوندگی کردم تا توانستم معافی بگیرم. گریهام درآمده بود اما همسرم چون همیشه من را تشویق میکرد که تو با خدا معامله کردهای، خدا نگهدارت است.
زهرا خوشنظر، همسر جانباز: همه چیزم را مدیون حسن آقا هستم
تابه حال شده است که از ازدواج با همسرتان پشیمان شده باشید؟
از همان ابتدا که کنارش بودم به اندازه سر سوزن خسته نشدهام یا بگویم که عجب اشتباهی کردم. فقط شوخی میکنم که پدر عاشقی بسوزد. هر چی امتحان سختتر باشد، نتیجهای که میگیریم انشاءالله بالاتر است. گاهی 20- 15 روز در بیمارستان بودیم، هیچ کس نمیآمد عیادت. میگفت: زهرا ما را فراموش کردند ما اصلاً وجود نداریم. میگفتم غصه نخور مهم منم که کنارت هستم. اگر بار دیگر زمان به عقب برگردد من با یک جانباز ازدواج میکنم. ذوق میکنم وقتی حرف میزند. واقعاً وقتی روی تخت است، قد و بالایش را میدیدم کیف میکردم. احساس میکردم با تمام وجودم حسن آقا را بزرگش کردم. من در کنار حسن آقا خوب پرورش یافتم. همینها باعث شده است علاقهام نسبت به حسن آقا بیشتر شود. همه و همه چیزم را مدیون حسن آقا هستم. مثل نهالی که بکاری و بعد از چند سال بزرگ شدنش را ببینی و از سایهاش استفاده کنی. من واقعاً بزرگ شدنم را در کنار همسر جانبازم دیدهام برای اینکه کسی مثل ایشان در کنارم بود.
از ارتباط بچهها با پدرشان برایمان بگویید؟
خدا را شکر دو فرزندم با پدرشان خیلی صمیمی هستند. سه نوه دارم که ارتباطشان خیلی با حسن آقا عالی است. نگین دوم ابتدایی، نگار دو ساله و کامیار یک ساله است. وقتی بچهها نمیآیند زنگ میزند و سراغشان را میگیرد، دلش تنگ میشود. نوهها هم هر دو سه روز یکبار میآیند و خیلی با آنها بازی میکند. خیلی دوستشان دارد.
تلخترین لحظات زندگی با حسن آقا کدام بخش از زندگیتان بود ؟!
سختیهای زندگی با ایشان همیشه برایم شیرین بوده است. هیچ وقت سختیها و مشکلات را به عنوان سختی نگرفتم. هیچ موقع در قبال مریضی نمیگذاشتم احساس ناراحتی کند. گاهی خیلی خودش اذیت میشد ولی هیچ وقت از جلوی چشمانم کنار نرفت. از خودم دورش نکردم. همیشه تختش را در پذیرایی میگذاشتم. مهمان که میآمد میگفتند او را به اتاق دیگری ببریم اما من اصلاً نمیپذیرم چون من باید او را ببینم و او هم باید من را ببیند. به مهمانها هم میگفتم: هر که دوست دارد تشریف بیاورد و هر که بدش میآید راضی به آمدنش نیستم. نه توقع دارم نه گلهای میکنم. حسن آقا باید اینجا باشد. من در کنار ایشان لحظات سخت و زیبا زیاد داشتم. ولی لحظاتی که به اتاق عمل میرود، سختترین لحظات زندگی من است.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید ؟!
وقتی کسی به عیادت حسن آقا میآیند، ایشان خیلی ذوق میکنند و خوشحال میشوند. یک روز خیلی حالش بد بود. یک پیام به بنیاد جانبازان دادم گفتم شما که میگویید حسن آقا حالش خوب است، بیایید و از نزدیک ببینید. ما خارج از کشور نیستیم. ما تهران هستیم، بیمارستان ساسان طبقه 8 اتاق 110 تخت 2. به خودشان زحمت بدهند بیایند از نزدیک ببینند. نگذارید دیر شود، نگذارید وقتی از دنیا میروند در سطح شهر پلاکارد بزنید و خرجهای آنچنانی کنید. آن موقع اصلاً ارزش ندارد. الان تا هستند باید به درد دلشان گوش کنید.
آدم به این همه احساس پاک غبطه میخوره. خدابه این جانبازعزیزشفاوبه همسرصبورشان اجرجزیل عطافرماید