به گزارش پارس به نقل از فرادید گوشی تلفنم را روی سایلنت گذاشتم و لباس‌های کاملا مشکی پوشیدم. سپس با آرامش و هدفمند در لابی هتل قدم زدم. به بیرون از هتل رفتم و یک تاکسی گرفتم تا مستقیم من را به آخرین نقطه شهر برساند. آنجا تا رودخانه حدود 180 متر فاصله داشت. 
 
چندین خانه‌ی یک یا دو طبقه کنار هم بودند و آخرین خانه نیز یک خرابه بود. قرار بود در آن خانه متروکه مادر و برادرم را ببینم. من پشت دیوار باغ یک خانه دولا شدم و منتظر ماندم. آن منطقه سرد و نمناک بود و بوی فضولات حیوانی هم در مشام آدم رخنه می‌کرد. کمی سرم را از بالای دیوار بالاتر آوردم و مرزبان‌های کره شمالی را دیدم که در آن سمت رودخانه در حال پست دادن هستند. به نظرم آمد که در سایه روشن پشت درخت‌ها می‌توانم به خوبی استتار کنم. 
 
غروب آفتاب خیلی بدشگون به نظر می‌رسید، چرا که نور قرمز و زرد تیره غروب آفتاب در آن لحظه احساس خوبی را به من القا نمی‌کرد. در آن سوی رودخانه شهر «هایسان» قرار داشت که گویی حیات در رگ‌های این شهر جریان ندارد. این شهر در محل سنگ و صخره‌های کوه بنا شده و دقیقا مانند یک گورستان است؛ شهر ارواح که سگ‌های وحشی همه جای آن حضور دارند.

چطور به مادرم کمک کردم از کره شمالی فرار کند؟
هایِنسئو به همراه مادرش؛ وقتی که سه ساله بود

مین‌هو به من گفت که مادرم را از این رود مرزی رد خواهد کرد. او گفت که مادرم فقط تا کمر در آب می‌رود و وقتی به ساحل کناری چین رسیدند، او کمک خواهد کرد که از نردبان بالا بیاید. آب رودخانه ولی خیلی سرد است. 
 
هر لحظه گوشی‌ام را نگاه می‌کردم تا ببینم ساعت چند است. شب به سان ابری خاکستری در آسمان دامن گسترده و من دیگر نمی‌توانستم آن سوی رودخانه را ببینم. شب‌ها چراغ‌های شهر هایسان خاموش شده و شهر در تاریکی مطلق مدفون می‌شود. 
 
خون در دست‌ها و پاهای من جریان نداشت. دمای هوا هم به سرعت کم می‌شد. دندان‌های بالا و پایینم تند تند به یکدیگر کوبیده می‌شدند و من حتی نمی‌دانستم دلیل آن سرما است یا ترس. آن‌ها چرا هنوز نیامده‌اند...؟ 
 
یک ساعت دیگر هم گذشت. در تاریکی شب صدایی شنیدم. قلبم به سرعت می‌تپید. در آن سمت رودخانه، یک پرتوی ضخیم نور بر روی زمین می‌رقصید. مرزبانان دونفری گشت می‌زدند. آن‌ها دو نفر دیگر را دیدند و کمی مشغول خوش و بش شدند. هر دو دقیقه یک گروه از آنجا رد می‌شدند. یادم نمی‌آید قبلا تا این اندازه مرزبان‌ها زیاد بودند. آن‌ها حدودا 50 متر با من فاصله داشتند. به راحتی می‌شنیدم که چه می‌گفتند. 
 
یکی از گشتی‌ها یک سگ داشت که سرش را به سمت من چرخاند و کمی وغ وغ کرد. همین صدای سگ بود که باعث شد چندین سگ دیگر هم متوجه من شوند. در آن لحظه یک تصویر در ذهنم ایجاد شد؛ تصویری سرد از خون بر روی یخ اول صبح و یک فرار شکست خورده. دستانم را بر روی گوش‌هایم گذاشتم. چه می‌شد اگر صدای سگ‌ها بند می‌آمد... 
 
گوشی‌ام ویبره خورد. صدای مین‌هو بود که تند و با عجله می‌گفت: «به مشکل برخورده‌ایم.» مین‌هو سپس با عجله توضیح داد که به محض اینکه او و مادرم می‌خواستند عبور کنند مستقیم با یک مرزبان روبه‌رو شدند. خوشبختانه او از آشناهای مین‌هو بود و آن‌ها قبلا هم با هم همکاری داشته‌اند. آن مرزبان به او گفته بود که امشب با یک اعلام عمومی به آن‌ها خبر داده بودند که قرار است یک خانواده عالی رتبه از پیونگ‌یانگ همین شب فرار کنند. او گفت به همین دلیل چند مرزبان اضافی و سرویس پلیس «بوویبو» در کنار رودخانه پست می‌دهند. تمام منطقه در بن‌بست بود. آن مرزبان به مین‌هو گفت که همان‌جا بماند و همراهش نیز جایی نرود تا او دیده‌بانی دهد. در آن لحظه مادر گفت شب‌به‌خیر و دور شد.

چطور به مادرم کمک کردم از کره شمالی فرار کند؟

مین‌هو گفت که آن‌ها دوباره تا قبل از سحر تلاش خواهند کرد. مین‌هو و مادرم به چانگبای برگشتند و من هم به هتل رفتم. انگار به سرعت خوابم برده بود، زیرا با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. مین‌هو بود: «ساعت شش آنجا خواهیم بود.» من یک دقیقه بعد جلوی هتل بودم و سریع تاکسی گرفتم. او دوباره زنگ زد: «ما رد شدیم. الان در آن همان خانه متروکه‌ایم.»

از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. 11 سال و 9 ماه و 9 روز بود که مادرم را ندیده بودم. اما حالا تنها چند دقیقه با او فاصله داشتم. به راننده گفتم که بایستد. می‌خواستم تا آنجا پیاده بروم. حدود 50 متر آن‌طرف‌تر و در مقابل همان خانه متروکه دو نفر را دیدم که با احتیاط به سمت من می‌آمدند.
 
مادرم... چهره‌ای پیر و پوست چروکین او را می‌دیدم که به سمت من می‌آمد. مین‌هو پشت سر او بود. به سمت آن‌ها دویدم و می‌خواستم که تمام سال‌های دوری را جبران کنم، اما می‌دانستم که الان وقتش نیست و گفتم: «عجله کنید، باید برویم.» 
 
ما درست بین رودخانه و شهر قرار داشتیم. لباسی که برای آن‌ها خریده بودیم را به آن‌ها دادم تا مانند چینی‌ها به نظر برسند: «این‌ها رو روی هر چیزی که الان تنتون هست بپوشید. زود باشید.» وقتی لباس‌ها را پوشیدند به سمت تاکسی راهنمایی‌شان کردم و گفتم: «عادی رفتار کنید و حرف نزنید. راننده فکر می‌کند شما از محلی‌های همین‌جا هستید.» 
 
ما در طول مسیر 10 دقیقه‌ای جیک نزدیم. وقتی رسیدیم کسی در لابی هتل نبود. فقط یک نفر در بخش پذیرش بود که او هم سرش در گوشی‌اش بود. در اتاق را پشت سرم بستم. برای چند ثانیه به همدیگر نگاه کردیم. چندین سال بود که همدیگر را ندیده بودیم و به همین دلیل کسی حرفی نمی‌زد. مادرم بغضش ترکید و زد زیر گریه. چهره‌ی برادرم مین‌هو را دیدم و او هم خیلی ناراحت به نظر می‌رسید. او در تمام این سال‌ها شریک دردهای مادرم بوده است. به احتمال زیاد مین‌هو با مادرم خداحافظی کند و شاید دیگر هیچ‌وقت او را نبیند. 
 
در ذهنم تصویر دیگری از مادرم داشتم؛ هنوز چهره او در آخرین شب فرارِ من در ذهنم بود. آن موقع 42 ساله بود و زنی پرانرژی بود. یک جا بند نمی‌شد. اما حالا 54 سال دارد، اما خیلی پیرتر به نظر می‌رسد. نسبت به 42 سالگی خیلی لاغرتر شده بود. او را به آغوش کشیدم. لباس‌هایی که زیرش داشت خیس و نمناک بود. مادرم پرسید: «چرا صورتت این قدر لک دارد؟» انگار زمان برای او سپری نشده بود. 
 
زمانی که آن‌ها به مرزبان کنار رودخانه روبه‌رو شدند، مین‌هو چند ساعتی پیش او ایستاد و سپس به خانه «یونجی» برگشت. مدتی بود که مین‌هو با یونجی و مادرش زندگی می‌کردند. آن‌ها قرار ازدواج گذاشته بودند و کارهای عروسی‌شان در حال انجام بود. 
 
مین‌هو گفت: «نگذاشتم یونجی بفهمد که دارم به مادرم اوما کمک می‌کنم تا فرار کند. اگر همان دیشب رد شده بودیم به او زنگ زده بودم و می‌گفتم که برای کاری به این طرف مرز آمدم و یکی دو روزه بر خواهم گشت. اما صبح که آمدیم او خواب بود، برای همین یک یادداشت برایش گذاشتم.» 
 
صبح قبل از طلوع که مین‌هو و مادرم دوباره به کنار رودخانه آمدند، دو مرزبان دیگر در حال گشت زنی بودند. او به ماموران گفت که این خانم باید در چین با کسی ملاقات کند و دوباره برمی‌گردد: «به ماموران گفتم که این خانم به من پول زیادی خواهد داد و وقتی برگردم به آن‌ها [ماموران] سهمی خواهم داد. وقتی داشتیم حرف می‌زدیم چند مرزبان دیگر هم سر رسیدند. به ناگهان متوجه شدیم که 9 مامور دور و بر ما هستند. اما همه آن‌ها مرا می‌شناختند. مشکلی نبود. با آن‌ها خداحافظی کردم  و رد شدیم.» 
 
چطور به مادرم کمک کردم از کره شمالی فرار کند؟
هایسان از سوی دیگر مرز 
 
این حرف خیلی معنا داشت. من نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. عبور از مرز برای هر کسی در کره شمالی به منزله مرگ و زندگی است، اما برادر و مادر من وقتی از مرز رد می‌شدند ماموران داشتند برای خداحافظی به آن‌ها دست تکان می‌دادند. وقتی به خودم آمدم دیدم که سه نفرمان از خوشحالی اشکمان درآمده بود. 
 
صبح روز بعد با آسانسور پایین رفتیم و به مادرم و مین‌هو گفتم که موقع صبحانه بلند بلند حرف نزنند. نگران بودم که مین‌هو به چشم بیاید، چرا که همه مهمانان هتل میان‌سال به بالا بودند و او خیلی جوان‌تر بود. 
 
بعد از صبحانه ریسک کردیم و به بیرون رفتیم، اما گفتم که لام تا کام حرفی نزنند. لهجه مردم کره شمالی خیلی غلیظ است و چینی‌ها سریع می‌فهمند. آن‌ها را به مغازه‌ها بردم و کلی از اجناس خوب را به آن‌ها نشان دادم. برای ناهار آن‌ها را به یک رستوران خوب کره‌ای بردم. البته دو دلیل داشت که آن‌ها را به آن رستوران با کلاس بردم. اول اینکه می‌خواستم به آن‌ها خوش بگذرد و دوم اینکه به نظر رسید کسی فکرش را هم نمی‌کنید که دو فراری کره شمالی به یک رستوران باکلاس بیایند. مین‌هو هم قرار بود به زودی برگردد و من می‌خواستم که همه با هم خوش بگذرانیم. 
 
وقتی به هتل برگشتیم گوشی‌اش را روشن کرد. هنوز گوشی مین‌هو کامل بالا نیامده بود که زنگ خورد. یونجی بود و حتی ما صدای فریادهای او را می‌شنیدیم. 
 
«کدوم قبرستونی هستی؟ اون کی بوده که باهاش از مرز رد شدی؟»

«چرا؟»

«نمی‌دونی اینجا چه خبر شده؟»

«آروم باش. چی شده مگه حالا؟»

«اینجا همه ریختن به هم. اون مامور ارشدی که گذاشت تو رد شی اومده اینجا. از ترس دست و پاهاش داره می‌لرزه.»

«چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟»

«یکی به فرماندش خبر داده که تو همراه با یک زن از مرز رد شدی. فرمانده می‌گوید اگر همین حالا برگردید کاری با شما ندارد، اما اگر برنگردید برایتان دردسرساز خواهد بود. آن مامور هم که اجازه داد شما رد شوید به همان روز دچار خواهد شد، چون او نباید اجازه می‌داد. اگر برنگردید اتهام قاچاق انسان را بر گردن شما خواهد افتاد.» 
 
مین‌هو قطع کرد و بر روی تخت افتاد. دست‌هایش را روی صورتش گذاشته بود. او بر روی دوراهی خیلی دشواری قرار گرفته بود. او باید برمی‌گشت و اگر برمی‌گشت از او می‌پرسیدند که این زن کجا رفته بوده و در چین چه می‌کرد. تنها جوابی که می‌توانستند بدهند این بود که به ملاقات من [هاینسِئو] رفته بودند. اگر هم تنها برمی‌گشت که اتهام قاچاق انسان به او وارد می‌شد و باید جواب پس می‌داد. بوویبو او را زندانی می‌کرد و به اصل ماجرا پی می‌برد و می‌فهمیدند که او به مادرم کمک کرده تا فرار کند. آن موقع او یک زندانی سیاسی محسوب می‌شد و دیگر هیچ جای برگشتی برای او نبود؛ زندگی‌اش به نقطه پایان خود می‌رسید. 
 
من جلوی پنجره رفتم و سرم محکم به شیشه خورد. در تمام این مدت ده‌ها سناریو فاجعه‌آمیز برای فرار مادرم فرض کرده بودم و اصلا عقلم به این سناریو تراژیک قد نمی‌داد. چند دقیقه سکوت محض حاکم بود و همه غرق افکارمان شده بودیم. من آن سکوت را شکستم. 
 
من گفتم: «مین‌هو اگر برگردی شر گریبانت را خواهد گرفت. اگر هر جفتتان برگردید که بدتر خواهد شد. اوما نباید با تو برگردد. الان فقط دو گزینه داریم. می‌توان امیدوار بود که به خاطر رابطه خوبت با آن ماموران، تو را خلاص خواهند کرد.» وقتی با مین‌هو حرف می‌زدم او هیچ واکنشی نشان نمی‌داد، انگار نه انگار که من دارم حرف می‌زنم. «راه دوم این است که... برنگردی.» 
 
حرف‌هایم سکوتی را در اتاق حاکم کرد. 
 
بعد از چند دقیقه دوباره با لحنی آرام گفتم: «دخل آن دوست مامورت خواهد آمد. من برای او متاسفم. ولی خب ما خانواده تو هستیم. مین‌هو تو نباید برگردی. در واقع تو نمی‌توانی برگردی. خیلی خطرناک خواهد بود. تو هم باید با ما بیایی. من واقعا برای این حالت هیچ برنامه‌ریزی نکرده بودم، اما خب یک راهی بالاخره پیدا می‌کنیم.» 
 
مین‌هو شوکه شده بود: «نمی‌توانم برگردم. همه ما این را می‌دانیم.» صدایش در آخر جمله افتاد. گوشی او دوباره زنگ خورد. یونجی بود. او پرسید: «تو راهی؟» مین‌هو جواب داد: «یک روز دیگر هم باید بمانم.» او می‌خواست کمی زمان بخرد تا راهی پیدا کند و به یونجی بگوید. پدر و مادر یونجی از مین‌هو خوششان می‌آمد و می‌توانستند به واسطه آشناهایشان به او کمک کنند. اما اگر می‌دانستند که قرار است مین‌هو از دخترشان دور شود، باز هم قدرتش را داشتند که این اجازه را به او ندهند. به پلیس «بوویبو» این اجازه داده شده بود که در خاک چین برای دستگیری فراریان اقدامات لازم را انجام دهند. 
 
یونجی فریاد زد: «تو باید برگردی.» ما صدای گریه او را می‌شنیدیم. او فهمید که قرار نیست مین‌هو برگردد. 
 
 
چطور به مادرم کمک کردم از کره شمالی فرار کند؟
مین‌هو و مادرش پس از فرار 
 
صبح روز بعد به این نتیجه رسیدیم که هر چه زودتر باید از «چانگبای» برویم. مین‌هو می‌ترسید گوشی همراهش را روشن کند و وقتی روشنش کرد چند ثانیه بعد زنگ خورد. باز هم یونجی بود: «مین‌هو... اون زنی که همراهتِ غریبه است؟ یا مادرت است؟ فقط راستش را بگو.» 
 
مین‌هو جواب داد: «او مادر من است. خواهرم می‌خواست که او را ببیند. به همین خاطر من از مرز رد شدیم.» 
 
او دوباره زد زیر گریه و با التماس می‌گفت: «مین‌هو... لطفا برگرد. تو برای من یک یادداشت گذاشتی، ولی از همان اول هم می‌دانستی که دیگر هیچ وقت برنخواهی گشت. چه طور دلت آمد که بی خداحافظی بروی؟» 
 
مین‌هو به لکنت زبان افتاد و گفت: «حرفم را باور کن. قرار نبود که برنگردم. حتی هنوز هم می‌خواهم برگردم. اما نمی‌توانم اوما را هم با خود برگردانم. اما  چگونه می‌توانم تنهایی برگردم؟ کشو من را نگاه کن. تمام پول‌هایم هنوز در آن کشو هست. همه‌اش آنجاست. اگر قرار نبود که برنگردم، تمام پول‌هایم را در آن کشو می‌گذاشتم؟» 
 
یونجی جواب داد: «حرفت را باور می‌کنم. اما فقط برگرد...» 
 
صدایی مردانه و خشن آمد: «مین‌هو.» پدر یونجی بود. «لطفا همین حالا برگرد. ازت خواهش می‌کنم. به خاطر یونجی برگرد.» مین‌هو جوابی نداد. او داشت نفس عمیق می‌کشید. حالت چهره‌اش خیلی مضطرب شده بود. این حالت صورتش را از وقتی که او یک پسربچه بود به یاد دارم. او دلش می‌خواست که اتفاقی خاص رخ ندهد. من گوشی را از دستان او گرفتم.» 
 
گفتم: «من خواهر مین‌هو هستم. ما هم می‌خواهیم که او برگردد؛ خودش هم می‌خواهد. اما این کار فعلا خیلی خطرناک است. لطفا قبول کنید که الان نباید برگردد.» 
 
من صدای گریه بلند یونجی را می‌شنیدم. دکمه پایان تماس را زدم و یکهو بی‌آنکه بفهمم زدم زیر گریه. خسته شده بودم؛ دیگر توانش را نداشتم. به چشم‌های مادرم نگاه کردم. او در تمام این مدت ساکت مانده بود. از نگاهش می‌توانستم بفهمم که چقدر احساس گناه می‌کند. او همیشه برای تمام دردسرهای زندگی ما راه‌حلی داشت. همیشه بر هر مشکلی فائق آمده بود. 
 
مین‌هو گفت: «من می‌روم یک دوش بگیرم.» 
 
مادرم نگاه معناداری به من کرد. در حمام را بست. صدای سیفون دستشویی را شنیدیم و بعدش هم صدای دوش آب آمد. در کنار صدای شدید دوش، صدای گریه مین‌هو هم به گوش می‌رسید. او در اینجا هیچ چیزی نداشت، جز خودش و لباس تنش. 
 
چند دقیقه بعد او از حمام بیرون آمد. خودش را با حوله خشک کرد و لباس‌هایش را پوشید. طوری وانمود کردیم که صدای گریه او را اصلا نشنیده‌ایم. او دوباره به خودش مسلط شده بود. 
 
«خب برنامه چیه؟»

«تا کمتر از یک ساعت دیگر می‌رویم.»