به گزارش پارس به نقل از مشرق، گزارش توصیفی زیر، روایت یکی از خبرنگاران ماست از اتفاقات روز سه‌شنبه هفته گذشته که یکی از پرشورترین و بی‌سابقه ترین اجتماعات مردم تهران در استقبال از شهدای غواص را رقم زد؛ روایتی از ناجیان غریقی که در لحظه نیاز، به فریاد ملت رسیدند.

 

وسایلم را تند و سریع جمع کردم. کیفم را روی کولم انداختم و بدو بدو محل کارم را ترک کردم.

حمید زنگ زد. می گفت میدان مملو از جمعیت شده زودتر خودت را برسان.

برای رسیدن به میدان بهارستان چند راه داشتم. مترو، تاکسی و اتوبوس ولی فرصت نداشتم، می خواستم هر چه زودتر خودم را به میدان بهارستان برسانم.

کنار خیابان ایستادم تا پیک موتوری بگیرم.

شک نداشتم تمام مسیرهای منتهی به بهارستان بسته شده‌اند و جمعیت از خیابان های اطراف به سمت میدان بهارستان در حرکتند.

ساعت 3:30 بود و هنوز نیم ساعت تا آغاز مراسم زمان باقی بود. ولی مشخص بود امروز استقبال چشم‌گیری خواهد شد و تهران صحنه‌های عجیبی را به خود خواهد دید.

در شبکه های اجتماعی دانشجوهای قمی وعده داده بودند که کفن پوش برای تشییع شهدای به تهران می‌آیند.

در دلم آشوب بود. کنار خیابان برای هر موتوری که از کنارم رد می‌شد دست تکان می دادم. یک پالس آبی رنگ چندمتر جلوتر از من ترمز کرد. با عجله خودم را به موتوری رساندم. جوانی خوش‌تیپ با تی‌شرت مشکی و موهای فشن بود.

گفتم: بهارستان؟ گفت: بنشین بریم.

سوار شدم با سرعت حرکت کرد. هُرم هوای گرم به صورتم می‌خورد. هوا عجیب گرم شده بود.

حدود ساعت 3:35 بود که در حوالی میدان سپاه بودیم.

ترافیک سنگینی شده بود و پیاده‌روها پر از جمعیت بود. همه با سرعت به سمت میدان بهارستان در حرکت بودند.

پرسید: آقا چه خبر است، این جمعیت کجا می روند، شلوغی به خاطر چیست؟

گفتم: شهید آورده‌اند، امروز در تهران قرار است تشییع شوند.

تعجب کرده بود.

گفت: این‌طور که معلوم است امروز تهران غلغله است، کاش پلیس مسیرهای منتهی به بهارستان را می‌بست تا مردم این‌طور توی ترافیک گیر نکنند.

راست می‌گفت، مسیر قفل شده بود. خودروها حتی کوچکترین حرکتی نمی‌توانستند بکنند.

جمعیت این‌قدر زیاد شده بود که پیاده‌روها پاسخگو نبود و مردم از لابه‌لای خودروها حرکت می‌کردند.

بعضی از راننده ها از ماشین پیاده شده بودند و با بهت و حیرت به جمعیت نگاه می‌کردند.

بعضی هم با دوربین گوشی‌های‌شان از سیل جمعیت که به سمت بهارستان روانه شده بود فیلم می‌گرفتند.
 
***
تردد موتور هم دیگر امکان‌‍پذیر نبود.

پیاده شدم و پول پیک را حساب کردم.

پرسید: آقا شهدا را الان به بهارستان می‌آورند؟

گفتم: شروع مراسم که ساعت 16 اعلام شده ولی بعید می‌دانم با این حجم ترافیک و تا یک ساعت دیگر هم بتوانند شهدا را به میدان برسانند.

تشکر کرد و رفت.

همین طور که با سرعت از لابه لای ماشین‌ها به سمت میدان می‌رفتم. گوشی‌ام را نگاه کردم. حمید زنگ زده بود.
بلافاصله با او تماس گرفتم. ولی دیگر آنتن نداشتم. حجم زیاد جمعیت آنتن‌ها را با اختلال رو به رو کرده بود و طبق معمول مسؤولان امر هم هیچ پیش‌بینی خاصی برای این وضعیت نکرده بودند.

به نزدیکی متروی بهارستان رسیده بودم. جمعیت این‌قدر فشرده شده بود که حتی قدم برداشتن هم به سختی امکان پذیر بود.

سیل جمعیت بود که از ایستگاه مترو به سمت پیاده رو و خیابان سرازیر می‌شد.

وضعیت آشفته‌ای بود. مسوولین راه خیابان‌های اطراف را باز گذاشته بودند و ماشین‌ها و اتوبوس‌ها تمام راه خیابان و ورودی‌های اطراف میدان را بسته بودند. جا برای حرکت و تردد هیچکس نبود.

همه مسیرها قفل شده بود. جمعیتی که داخل مترو بود راهی برای بیرون آمدن نداشت.

مشخص بود این بی‌نظمی و بی‌تدبیری در این هوای گرم زحمت مردم را دو چندان می‌کند.

پیش خودم گفتم: خدایا بخیر بگذاران!

تلفنم زنگ خورد. حمید بود. می‌گفت: در منتهی علیه جنوبی میدان بهارستان گیر کرده و دارد به سمت جایگاه اصلی می‌آید.

زیر یک تابلوی بزرگ جلوی جایگاه با او قرار گذاشتم. فشار جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد. وارد میدان شده بودم و تا تابلوی بزرگ جلوی جایگاه راه زیادی نداشتم.

پلاکاردها و دست‌نوشته‌هایی که مردم بالای سر خود روی دست گرفته بودند صحنه جالبی را درست کرده بود.

تمام ساختمان‌های دور تا دور میدان بهارستان پر بود از جمعیت. خبرنگارها از موج جمعیت به پشت بام‌ها پناه آورده بودند.

محو تماشای عکاس‌ها و فیلمبردارهای روی پشت‌بام ها بودم که چشمم به یک "قاب عکس" افتاد.

پیرمردی که قاب عکس جوانِ شهیدش را بالا گرفته بود تا فشار جمعیت آسیبی به عکس نزند.

پیش خودم گفتم: ای کاش عکاس‌ها از شکار این صحنه‌ها عقب نمانند.

به هر زحمتی بود خودم را سر قرار با حمید رساندم و کنار تابلوی بزرگ ایستادم.

کنار تابلو چند خانم روی صندلی‌های تاشو نشسته بودند و به سیل جمعیت نگاه می‌کردند.

یکی از آنها قاب عکس شهیدی روی دست گرفته بود.

از سن و سالش حدس زدم که مادر آن شهید باشد و انگار امروز به استقبال شهیدش آمده.

سلام کردم و بعد خَم شدم چادر مشکی‌اش را بوسیدم.

تعجب کرده بود. هیچ حرفی نزد و همین‌طور خیره خیره نگاهم می‌کرد.

گفتم: مادر! خوش به سعادت‌تان این سیل جمعیت همه مهمان شما شده‌اند، صاحب مجلس شما هستید. برای ما جوان‌ها دعا کنید تا عاقبت بخیر شویم.

منتظر بودم حرفی بزند، دعایی بکند و یا نصیحتی بکند.

ولی هیچ چیز نگفت. همین‌طور نگاهم می‌کرد. بغض تمام گلویش را گرفته بود. هر لحظه امکان داشت اشک‌هایش سرازیر شود.

به صورت خسته و پژمرده‌اش نگاه کردم و گفتم: «مادر! روسیاهم؛ دعا کن مثل پسرت روسفید بشوم.»

نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم، معلوم بود سخت دلتنگ دیدن پسرش شده است.

دلم آتش گرفته بود. نگاه‌های مادرشهید برایم خیلی سنگین بود. گویی یک بار سنگین مسؤولیت روی دوشم هوار شده است.

خیلی دوست داشتم اسم و رسم شهیدش را بپرسم ولی حال و هوایش عجیب بارانی بود.

گویی منتظر یک تلنگر کوچک بود تا ابر بهار شود.

خداحافظی کردم و برگشتم و کنار تابلو منتظر حمید ایستادم.

مراسم شروع شده بود و قرار بود محسن رضایی سخنرانی‌اش را آغاز کند.

حمید از لابه لای جمعیت داشت نزدیک می شد. عرق از سر و صورتش سرازیر بود.

مشخص بود خودش را به زحمت به محل قرار رسانده است.

رویش را بوسیدم. دست هم را گرفتیم و به سمت کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف میدان حرکت کردیم.

این‌قدر هوا گرم و فشار جمعیت زیاد بود که نفس‌کشیدنمان هم سخت شده بود.

از کوچه‌پس‌کوچه‌های ضلع جنوبی میدان بهارستان حرکت کردیم و قدری از فشار جمعیت داخل میدان دور شدیم.

تشنگی اَمان مردم را بریده بود.

در شلوغی کوچه‌پس‌کوچه‌های بهارستان مشخص بود همه به دنبال جرعه آبی بودند تا در این گرما نفسی تازه کنند.

همین‌طور که در داخل کوچه حرکت می کردیم. چشم‌مان به یک مغازه سوپرمارکتی در انتهای کوچه افتاد.

مغازه پر بود. صاحب مغازه مرد میانسالی بود که کنار مغازه ایستاده بود و مردم را به داخل مغازه راهنمایی می‌کرد.

حمید به طرف صاحب مغازه رفت و پرسید: آب معدنی دارید؟

جواب داد: امروز مغازه‌ام وقف شهداست. آب‌معدنی‌ها که تمام شد ولی از هر چه در یخچال مانده می‌توانید استفاده کنید.

من و حمید با تعجب همدیگر را نگاه کردیم.

عجب! اجناس داخل مغازه را وقف شهدا کرده بود.

مردم هم که تنها به دنبال تازه‌کردن گلوی خود بودند، آب معدنی‌ها را قبل از ما تمام کرده بودند.

جوان کوتاه‌قامتی از داخل یخچال مغازه یک کارتون رانی بیرون آورد و داخل کوچه توزیع کرد.

تک‌تک افراد داخل مغازه به انتخاب خودشان جنس بر‌می‌داشتند و از صاحب مغازه تشکر می‌کردند و می‌رفتند!

حمید می گفت: قطعا شهدا به کسب و کارش برکت می دهند.
 
***

نبود ایستگاه‌های صلواتی و کم‌کاری مسؤولان در خدمات‌رسانی موجب شده بود تا خیلی از مردمی که به دنبال آب و شربت بودند به کوچه و پس‌کوچه‌های میدان بیایند و دنبال مغازه بگردند به همین خاطر بود که مغازه پُر آدم شده بود.

همراه ما بچه کوچکی بود که بدو بدو خودش را به مغازه رساند و دنبال پفک نمکی می گشت.

مادرش به پسر بچه کوچولویش گفت: برو از صاحب مغازه اجازه بگیر.

صاحب مغازه که حواسش به کودک بود، بلند گفت: هر چه می خواهید بردارید، امروز مهمان شهدا هستید.

کودک که خیلی خوشحال شده بود، در آن هوای گرم چند بسته پفک‌نمکی برداشت و از صاحب مغازه تشکر کرد و به همراه مادرش به سمت میدان بهارستان برگشتند.

من و حمید هم دوتا رانی پرتغال برداشتیم و به سمت صاحب مغازه رفتیم و تشکر کردیم.

به صاحب مغازه گفتم: اجرت با سیدالشهداء(ع)، شما کم کاری مسؤولان اجرایی رو جبران کردی.

خندید و گفت: دعا کنید توفیق خدمت را نگیرند.

خیلی خوشحال بودم. آخرین تصویری که از این دست برخوردها توی ذهنم مانده بود مربوط به "مسیر پیاده‌روی اربعین از نجف تا کربلا" می‌شد.

با حمید به سمت خیابان مصطفی خمینی حرکت کردیم.

فریادهای یاحسین(ع) جمعیت از دور دل آدم را می لرزاند.

معلوم بود سخنرانی تمام شده و دارند روضه سیدالشهداء می‌خوانند.

همان چیزی که فکرش را می‌کردیم اتفاق افتاده بود.

خودرو حمل شهدا پشت ترافیک سنگین بهارستان گیر افتاده بود و به کندی حرکت می‌کرد.

بعد از گذشت حدود دو ساعت از آغاز مراسم اعلام کردند خودروهای حامل پیکرهای مطهر شهدا وارد میدان شده است.

ولوله‌ای به پا شده بود. مادرهایی که تا دقایقی قبل روی صندلی‌های تاشو نشسته بودند، حالا روی پا ایستاده بودند و با دقت به مسیر ورودی شهدا نگاه می‌کردند.

همه نگاه‌ها خیره به مسیر ورودی بود. اولین خودرو حامل پیکرهای شهدا وارد میدان شد و به دل جمعیت زد.

فشار جمعیت به قدری بود که خودروها به کندی حرکت می‌کردند.

من و حمید هم به سمت خودروها رفتیم. در بحبوحه جمعیت بود که حمید دستم را گرفت و گفت: صدای مادر شهید را می‌شنوی؟

دقت کردم. مادری چند متر عقب تر از ما فریاد می‌زد و التماس می‌کرد که راه را باز کنید تا دستم به پیکرهای شهدا برسد.

این‌قدر فشار جمعیت زیاد بود که رسیدن این مادر به خودروها امکان‌پذیر نبود. ولی او دل به جمعیت زده بود و به هر طریقی بود می‌خواست دستش را به پیکرهای مطهر شهدا برساند.

حمید گفت: چاره‌ای نیست باید کمکش کنیم.

با چند سربازی که در کنارمان بودند حلقه‌ای درست کردیم و فشار جمعیت را کنترل کردیم تا او آسیب نبیند.

هر لحظه امکان زیر دست و پای سیل جمعیت بماند.

مشخص بود خیلی برای رسیدن این شهدا انتظار کشیده. به هر زحمتی بود می‌خواست به پیکرهای شهدا برسد.

هر طور بود جمعیت را کنترل کردیم تا به نزدیکی خودروها برسد.

به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت بعداز 23 سال به پسرم رسیدم.

پسرش از همان غواص‌های مفقودالاثر بود.

سال‌ها بی‌خبری و انتظار او را وادار کرده بود تا دل به ازدحام جمعیت بزند.

گوشی‌ام خاموش شده بود.

به حمید گفتم فرصت را از دست نده و سریع از این صحنه‌ها فیلم بگیر.

چقدر سخت بود به آغوش‌کشیدن پیکرهای دست بسته این شهدا و چه دلی داشت این مادر شهید...

شاید قشنگ‌ترین هدیه‌ای که امروز توانستیم به ثبت و ضبط برسانیم همین اشک‌های مادر شهیدی بود که با التماس خود را به پیکرهای مطهر شهدای غواص رساند تا دل طوفانی اش بعداز گذشت 23 سال کمی آرام بگیرد.

بعد از تشییع شهدا نزدیک اذان مغرب بود که من و حمید قدم‌زنان در حال برگشت بودیم.

روز خیلی خوب و عجیبی را پشت سر گذاشته بودیم.

هنوز در بهت و حیرت ناله‌های آن مادرشهید بودیم.

رو به حمید کردم و گفتم: «تا آخر دنیا هم بریم و برگردیم، وقتی مُهر ایرانی‌بودن رو پیشونی‌مون خورده. همه هستی و عزت و شرف‌مون رو مدیون این مادر شهداییم.»