آدمهای مثل من این جوری شدهاند!
به گزارش پارس به نقل از ایسنا با سرطان درافتاده است. این را نگفت که ترحم را دریوزگی کرده باشد زیرا نویسنده کارش احیای انسانیت و مردانگی است و اگر غیر از این بود کسب و کار دیگری پیشه میکرد. لهجهاش تهرانی است اما به وقتاش گویش جنوبیاش به اندازه نان گرم تنوری خوشمزه و شنیدنی است. به شوخی میگوید اسم مستعارش "سلامت است. منوچهر زالپور، روزنامهنگار، شاعر و داستاننویس، متولد دوم خرداد 1329 آغاجاری است. تاریخ تولدش را با درنگ به یاد میآورد.
او گفت: سال 90 من به طور اتفاقی پی بردم که سرطان پروستات دارم. دارای هیچ نشانه بالینی هم نبودم. دردی هم نداشتم. نه به کسی چیزی گفتم و نه خودم زیاد به این بیماری فکر کردم. باید بگویم به همین سادگی یادم رفت. تا این که 2 سال پس از این آگاهی به دلیل درد شدیدی که در پهلوی راستم داشتم راهی بیمارستان شدم و گفتند که کیسه صفرایت باید جراحی شود. خلاصه بریدند و دوختند و همان جا هم در یک آزمایش خون مچ مرا گرفتند و به همه گفتند که سرطان دارم.
وی ادامه داد: از آن روز تا به حال من در حال درمانم. درمانی که از خود بیماری ویرانگرتر است. در بیمارستانهای دولتی شما باید خودتان همه داروهای مورد نیازتان را از بیرون بخرید. البته این شامل همه بیماریها میشود. این داستان شاید برای کسی که با یک بیماری معمولی بیاید و خدمتی را بخرد و سالم برود چندان هم بد نباشد. با استفاده از دفترچه از تخفیفی نه چندان زیاد هم برخوردار میشود. ولی زمانی که شما بیمار سرطانی هستید و تنها میتوان آن را کنترل کرد و نه درمان ماجرا چیز دیگری میشود.
زالپور بیان کرد: البته اگر سرطان سر جایش بماند. در مورد من به لگن و کبدم هم زده است. از هورمون درمانی گرفته تا شیمی درمانی و بستری شدن اینها هزینهبر است. به یک روز و 2 روز و یک ماه و 2 ماه هم ختم نمیشود. تا هستی آش همین است و کاسه همین. باید همش دست در جیب باشی. این آمپول را بخر آن قرص و کپسول و... . تازه بیمه که باشی خانه خرابی. وای به روزی که نباشی! من بازنشسته جایی نیستم. تحت پوشش بیمه همسرم هستم که پرستار بازنشسته است.
وقتی از وضع سلامتیاش پس از گذشت این مدت درمان پرسیدم گفت: من تنها میتوانم پاسخ شما را با یکی از شعرهایم بدهم:
در من
خزندهای کرده لانه،
شگفتزای جنبندهای!
بسان پیکرتراشی چیره دست
اما،
بازی گوش و مست
گاه،
سخت و دردآور
و ژرف
گاه،
نرم و نازک
میتراشد لایههای بودنم را
این چرب دست.
هستیم را میریزد فرو
در جویبار وهمآلود و گَنگ نیستی
تا برون آرد ز من
تندیس مرگ!
چرا گم شدهای!؟
از او پرسیدم چرا از همه کنار کشیدهای؟ یا به قول خودت چرا گم شدهای؟ گفت: دوباره مرا کشاندید به یکی از شعرهایم:
چندین پله از روی زمین
پایینتر
گودالکی است
کم نور و نمور.
شاعری این جا است
زنده
لیک
افتاده به گور!
آدمهای مثل من ای ن ج و ر ی ا ن د!
ما مردم بیشتر زمانها روی زمین هموار را هم درست نمیبینیم و یا میبینیم و توجه نمیکنیم تا چه رسد به ژرفا. دورانی شده که آدمهایی چون من این جوری شدهاند. به کنجی رفتهاند و در خودشان کز کردهاند.
از زالپور میپرسم چرا تاکنون هیچ اثری از خودتان چاپ نشده است. میگوید: این هم برای خودش داستانی دارد. پیش از انقلاب اگر چپ نبودی آدم نبودی. میگفتند بیسواد است. چیزی سرش نمیشود. باید تریبون را از دستشان میقاپیدی تا حرفی بزنی. نه اینکه نمیشد نوشت و چاپ کرد ولی من زیاد به فکرش نبودم. شاید هم تنبلی کردم. من بیشتر در پی گردآوری دوستانی بودم که دلشان میخواست بیواسطه «ایسمها» بیندیشند. برایم این مهم بود که پرسشگری را با هم بیاموزیم. جاهای دیگر به تو میگفتند این درست است که ما میگوییم. تو هم این طوری فکر کن و یا بزن بیرون. من آنهایی را که هیچ کجا جایی نداشتند پیدا میکردم و خلاصه از این کارها.
یک وقتهایی باید کوتولوله بشوی
درباره کتاب و کتابخوانی و بازار بیرونق آن میگوید: چند چیز در این میان نقش دارد. چه گمنام و یا شناخته شده باشید با تیراژ یک تا سه هزار جلد چیزی دست نویسنده را نمیگیرد که برایش گشاینده کار بعدی باشد. گیریم شما نوشتههای خوبی داشته باشید در دست ناشر، به ممیزی که میرسد، آن هم به درگاه خط قرمزهایی که خیلی پایین است، باید کوتولوله بشوی تا از آن گذر کنی. یعنی اثرت بشود شیر بییال و دم و اشکم. با این حساب کمتر کسی این کار را میکند. استخواندارها و کار بلدها به راه دیگری میروند و جای دیگری تا کارشان را همان گونه که میخواهند به چاپ برسانند. کسانی هم هستند که دوست دارند نام شاعر و یا نویسنده را یدک بکشند. با کارهای سطحی به راحتی مجوز میگیرند و گاهی خودشان هم هزینه میکنند و اسم یک ناشر را روی کار میگذارند.
جور دیگری هم میشود دید
وی افزود: در این جا میخواهم بگویم بیایید به گونهای دگر به ماجرا نگاه کنیم. فکر کنید ممیزی در کار نیست. همه نویسندهها کارشان را خوب انجام میدهند و آثاری برجسته روانه بازار میکنند. اما کو خواننده؟ زود بهانه میآورند که ماهواره، اینترنت، گوشیهای هوشمند و سایتها و شبکه اجتماعی کتابخوانها را به خود جلب کرده است. من میپرسم باند اینترنت ما پهنتر و پرسرعتتر است یا کشورهای غربی؟ آنها بیشتر به همه شبکهها و سایتهای اینترنتی دسترسی آسان دارند یا ما؟ با این که آنها در این زمینه همه چیزشان از ما بهتر است تیراژ کتابهایشان میلیونی است. صف کیلومتری جلوی کتابفروشیها به هنگام رونمایی کتاب یک نویسنده میبندند تا امضایش را روی کتابش از او بگیرند. نویسنده در آن جا با یکی از کتابهایش که گل کند تا هفت پشتش را در همان چاپ اول بسته است.
آدم عاقل که طلا را خرج مطلا نمیکند!
او معتقد است: مشکل ما تنها ممیزی و نبودکتاب خوب نیست. بیتعارف بگویم کتابخوان نداریم. شماری کتابخوان سنتی داشتیم که یا دیگر نیستند و یا به دلیل کهولت سن توان خواندن ندارند. اگر کسانی هم باشند که بخواهند آن سوی کم را هنوز هم خرج خواندن کتاب کنند چون در گذشته شاهکارهای ادبی پرشماری را خواندهاند نمیآیند دست به دامان کتابهایی شوند که داستانشان را پیشتر گفتم. آدم عاقل که طلا را خرج مطلا نمیکند!
به این مفتیها کتابخوان درست نمیشود
وی تصریح کرد: شما اگر بهترین کتابها را هم بریزید توی کانتینرها و سر هر چهار راه مجانی به دست مردم بدهید باز هم به این مفتیها از ما کتابخوان درست نمیشود. امروزه روز هم مثل گذشته شماری هستند که از زیر سنگ هم شده کتاب خوب برای خواندن گیر میآورند و میخوانند.
چندتایی هم شعر برایم خواند:
سراب
نشانی مرا از سراب نگیر!
من در گستره رؤیا ایستادهام.
نه شب را صدا بزن
نه خورشید را انکار کن.
تنها
چشمانت را ببند!
منوچهر زالپور، تهران، آذر 92
باور
میان دو کتفم؛
خنجرستان!
پشت دستهایم؛
داغ سیگار!
- بدرود شاعر!
این یعنی؛
من دیگر به کارش نمیآیم.
با لب خندی مضحک و دردآور
و دستی که تکان میدهم
یعنی؛
بخشیدمت نارفیق!
- درود بر تو شاعرم،
عزیزم!
این یعنی؛
دوباره،
تیپا خورده،
پر و بالش زخمی است
و دلش شکسته!
ومن؟
هم چنان؛
جسورانه میبخشم
و احمقانه باور میکنم!
منوچهر زالپور، تهران، 15بهمن92
حسرت
دست بغض را بگیر!
از گلوگاه که بگذرد،
پرده اشک
فرو خواهد افتاد.
اعتراف کن!
بد نشانه رفتهای نگاه را،
راه را.
در سال پوسیدگی زمین؛
سال این دیار،
واژههایم به دیدار یاد باغ رفتهاند!
شعرم بوی یاس میدهد
و زمرمه میکند ترانههای عاشقی را
زیر پنجرهای قیر اندود و بیروزن.
دریچه حسرتی است این
و شاید و هم نگاهی.
آن سوی پنجره،
زمینی سوخته
و این سوی،
تو به عادت بینیات را بالا میکشی
از پس اشکی نریخته.
به افسانه،
شاید روزی راه برده باشی
و دلت را با آهی
ازسینه پرانده باشی
تا شانه شاهزادهای
که در قصهای خواندهای!
اکنون،
بیدل و بیرون افتاده از قصه...
گوش کن!
کلید، در قفل در چرخید
شبحی در خانه راه میرود.
لباس خوابت را بپوش!
نفسهای تندت که آرام گرفت،
دست بغض رابگیر!
منوچهر زالپور، تهران، 4 بهمن 93
تحشیه بر درد
در گلویم،
چیزی گیرکرده است!
نه بغضی است با گرههای کور،
نه تیغ بزرگ گُرده ماهی شیر،
نه خشمی
یا که فریادی فروخورده.
میخواهم از تو بگویم...
ولی افسوس،
که زبانم را بلعیدهام!
منوچهر زالپور، تهران، 20 بهمن 93
پای خیال
نیم روز که میشود؛
بین ردیفهای بلند کاج
نشستن بر نیمکت
کنار دستهای از گل مریم،
زمان خوبی است
برای کشیدن پیپ
با طعم و بوی شکلات.
باز هم سفری در پیش است
پای خیالم در راه است
خطهای موازی
بین ردیفهای کاج
فرسوده و مغموم
در دام نرسیدنها است!
اما من،
پا پس نمیکشم از این جدال!
دل نمیکنم از نیم روز؛
این خیال!
منوچهر زالپور، تهران، 29 بهمن 93
از آینه
آرزو کردم؛
عشق را،
در نینی چشمان عسل رنگت!
و تفالی زدم
در تورق آینه
و رقص سبک پای موج
در هنگامه زخمههای نسیمی خنیاگر
بر تن لولی آب.
با پروانهای
پر کشیدم از نینی چشمانت
از آینه
از موج
از آب
از تماشاخانه بوسه شبنم و گل
تا عرصه شعلهور شمعی مغموم
تا سوختن و
سوختن و
سوختن...
منوچهر زالپور، تهران، 4 خرداد 94
ارسال نظر