به مناسبت سالروز درگذشت سيد علي اکبر ابوترابي
سلولهاي مخوف بغداد به جاي تحصيل در آلمان+ تصاوير
راستي سفر لبنان را هم براي همين رفتي؟ رفتي تا بگويي اسلام محدود به مرزها نيست؟ رفتي تا بگويي که دلت براي همه مسلمان ها مي تپد؟
پايگاه خبري تحليلي «پارس»- برخي آدم ها از تبار و نسبشان جز نشانه اي باقي نگذاشته اند، اما هستند انسان هايي که ميراث داران به حق پدران خويشند و نه فقط نام که مرام را از ايشان به يادگار دارند. اين آدم ها نسبشان را معنا بخشيده اند و آبروي تبارشان را حفظ کرده اند. سيادت را نه فقط در ابتداي نام خانوادگي شان که در منش و خوي علوي و حسيني شان به نمايش مي گذارند. سيد علي اکبر ابوترابي فرد، سيد آزادگان روزهاي جهاد اصغر و اکبر در زمره اين آدم هاست که از علي (ع) که بزرگمرد تاريخ است، جوانمردي و دلاوري را ميراث دارد و از حسين (ع) که سرور شهيدان و آزادگان همه بشريت است، پرچم آزادگي و بلند همتي را بر دوش مي کشد. 11 خرداد ماه سالروز رهايي او از زندان تن است. کسي که نه فقط آزاده اي در اسارت دشمن بود، بلکه آزاده اي بود چشم پوشيده از چرب و شيرين وسوسه انگيز دنيا. مردي که در کسوت يک روحاني به خصوص در روزهاي اسارتش با ديگران زندگي مي کرد، با همه بود، آنقدر وجودش تاثيرگذار بود که حتي بعثي ها و نيروهاي صليب سرخ نيز به آن اذعان داشتند و از همه مهم تر در حين همين زندگي و نشست و برخاست بود که به ديگران درس زندگي، آزادگي، معنويت و... مي داد، برايش هم هيچ فرقي نداشت مخاطبش چه کسي باشد، مهم براي او انجام وظيفه بود. منتظر نبود تا ديگران به سراغش بيايند، از جمع کناره نمي گرفت، حتي از آن هايي که به ظواهر دين هم بي اعتنا بودند. در اين پرونده نگاهي به زندگي اش، به خصوص در روزهاي اسارت به روايت آزادگان عزيز داريم.
خون براي حفظ ناموس
بانوي آزاده معصومه آباد اولين ملاقات خود و 3بانوي آزاده ديگر با آقاي ابوترابي را اينچنين روايت ميکند:
وارد محوطه اي با ديوارهاي سربه فلک کشيده شديم که برج هاي نگهباني چهارگوشه آن ما را به ياد زندان هاي مخوف داستان هاي علي بابا و چهل دزد بغداد مي انداخت... نگهباني که ما را همراهي مي کرد در را باز کرد و گفت: «هذا قفص الاسرا.» واژه «قفس» مفهوم اردوگاه را سخت و رقت بار مي کرد؛ ساختماني با سيم هاي خاردار و دژهاي بلند. نقيب احمد [نگهبان اردوگاه] ممنوعيت ها را گوشزد کرد: «شما به هيچ عنوان و تحت هيچ شرايطي با اسيران ديگر حتي به اندازه يک سلام، نبايد ارتباط برقرار کنيد...
شما نبايد از پشت پنجره به بيرون نگاه کنيد.»[ظهر روز بعد] عدنان وارد آسايشگاه شد و گفت: «نقيب احمد اجازه داده يک اسير براي چند دقيقه با شما حرف بزند.» بعد از يک ساعت مردي ميان سال و ميان قامت با هيکلي رنجور و استخواني اما چهره اي نوراني و بشاش درحالي که خنده بر لب داشت، با کيسه اي بر دوش وارد اتاق شد و گفت: «من علي اکبر ابوترابي هستم. برادرها نقيب احمد را تحت فشار قرار داده اند که يکي از برادران ايراني در شرايط امنيتي براي چند دقيقه با شما صحبت کند و اين امر را به من واگذار کرده اند. اين کيسه پر از سبزي هاي همين باغ است که برادرها زحمت کشيده و برايتان فرستاده اند.» با ديدن حاج آقا ابوترابي نور اميدي در دلمان تابيدن گرفت. شور و شادي بي حدي وجودمان را فراگرفته بود. [آقاي ابوترابي] گفت: «من از طريق صليب سرخ تا حدودي شرح ماجراي شما را شنيده ام. شجاعت و پاکدامني شما ما را سرافراز کرده، به قد همه ما اضافه کرده. اما خواهرها! من مأمور به پرسيدن يک سؤالم که بايد جوابش را به برادرهايتان (ديگر اسرا) بدهم. ما براي حفظ ناموسمان اين جا هستيم، شکنجه مي شويم و صبر مي کنيم و از خدا پاداش مي گيريم.
اگر طي اين دو سال به شما تعرضي شده، ما بايد تکليف جنگ و عراقي ها را همين جا روشن کنيم. خوني که براي حفظ عصمت و حيا نريزد، با دواي سرخ [داروي قرمزرنگ و بي ارزش] هيچ فرقي ندارد.» گفتيم: خدا را شکر تا اين لحظه در امان بوديم.
برگرفته از کتاب «من زنده ام»، خاطرات آزاده «معصومه آباد»
آرامش اردوگاه
همه هم اتاقي هاي آن طرف را که قديمي هاي اردوگاه بودند، زدند و لت و پار کردند. بعد ريختند توي بهداري. از پزشک يار ايراني و مترجم تا زخمي و مريض، همه را زده بودند. بهانه شان اين بود که بچه ها نماز جماعت خوانده بودند، اما بعدتر يکي از سربازها گفته بود «بعد از [عمليات]خيبر، دستور بود همه رو بزنيم. يه عده رو جا به جا کرديم و زديم. يه عده رو هم نشد جابه جا کنيم، همين طوري زديم.»...مدتي بعد حاج آقا را آوردند اردوگاه ما. همه توافق داشتيم که هر طور او صلاح مي داند، رفتار کنيم. کسي روي حرف حاج آقا ابوترابي حرف نمي زد. گاهي بعضي ها مي آمدند به رفتارهاي حاج آقا اعتراض مي کردند يا سوال مي کردند که چرا اين را مي گوييد، چرا اين طور مي کنيد. چند دقيقه با آرامش و مهرباني برايشان توضيح مي داد؛ اغلب مي پذيرفتند و قانع مي شدند. خوشحال بودم. باز حاج آقا کنارمان بود. اردوگاه هم آرام تر شده بود.آزاده «علي علي دوست قزويني»
وقت سر خاراندن نداشتيم!
حاج آقا ابوترابي در اردوگاه موصل نهج البلاغه درس مي داد و از آن طرف در کلاس زبان اسم نوشته بود بعضي ها داد وهوار راه انداخته بودند که انگليسي زبان اجنبي است ونبايد برايش کلاس بگذاريم. حاج آقا اولين نفر اسمش را در اين کلاس نوشت که سروصدا بخوابد. کلاس آلماني و فرانسه و ايتاليايي هم داشتيم. طوري شده بود که کسي وقت سرخاراندن نداشت.
برگرفته از کتاب «موصل، روايت هفت مرد از اسارت»، ص 68
حواسش به همه چيز بود
در اردوگاه چند هفته اي بود که کتک زدن ها تمام شده بود. ايستاده بوديم سر ميز پينگ پنگ، نوبتي بازي مي کرديم. افسران عراقي آمده بودند تماشا. به ما گفتند با هم مسابقه بدهيم. مانده بوديم چه کار کنيم. اگر مي برديم بهانه اي مي شد براي کتک زدن ما، حاج آقا ابوترابي زود از راه رسيد. همه مي دانستيم حاج آقا اگر مي خواست با اختلاف عراقي را مي برد. اما گذاشت عراقي بازي را ببرد، آخرش هم با او دست داد. عراقي هم خوشحال بود که يک ايراني را برده است. حاج آقا حواسش به همه چيز بود.برگرفته از خاطرات آزاده «محمد طجري» ص ۱۰۷
توي دويدن حريف نداشت
سال هاي عمرمان مي گذشت، دلمان نمي خواست اسارت هدرشان بدهد. هر کاري مي کرديم که زندگي در اردوگاه مثل زندگي معمولي شود. ورزش مي کرديم؛ فوتبال، واليبال، پينگ پنگ، بسکتبال حتي دور از چشم عراقي ها بعضي ها تمرين هاي رزمي هم مي کردند. ولي از همه پرطرفدارتر، مسابقه هاي فوتبال بود. چهارصد پانصد نفر تماشاگر داشت. حاج آقا ابوترابي هم خودش ورزش مي کرد، هم به بقيه سفارش مي کرد که ورزش کنند. با بچه ها فوتبال بازي مي کرد، پينگ پنگش خيلي خوب بود، توي دويدن هم حريف نداشت. با بچه ها که مي دويد. يکي يکي از نفس مي افتادند و مي رفتند کنار؛ هميشه آخر کار فقط خودش مي ماند.
برگرفته از خاطرات آزاده «علي علي دوست قزويني»
پايان نامه ننوشتن ها
قرار بود عراقي ها از اسرا کار بکشند، کار به اعتصاب کشيده بود. خيلي ها به خانواده هايشان نامه نمي نوشتند. نمي خواستند از صليب سرخي ها چيزي بگيرند. چون وقت اعتصاب، صليب سرخي ها طرف عراقي ها را گرفته بودند. حاج آقا به آنها گفت: « خانواده هاتان توي ايران نگران شما هستند. ممکن است شما از همه چيز دل کنده باشيد و برايتان فرقي نکند که آن ها نامه ننويسند يا نه، ولي اين طوري به خانواده تان ظلم مي کنيد. وظيفه داريد برايشان نامه بنويسيد.» همه قبول کردند. از صليب سرخي ها کاغذ گرفتند و نامه نوشتند.
مهم ترين وظيفه اسرا
حاج آقا مثل همان دفعه که راضي مان کرده بود نامه بنويسيم، همه را راضي کرد بلوک بزنند. حرف که مي زد، کسي نه نمي گفت. بهمان گفت: «مهم ترين وظيفه شما اين است که مراقب خودتان باشيد. کاري نکنيد به خودتان، به بدنتان ضرر بزنيد. اگر ديديد ابوترابي را هم وسط اردوگاه اعدام مي کنند، شما حق نداريد با عراقي ها درگير شويد. مي گويند نماز جماعت ممنوع است، جماعت نخوانيد. راديو ممنوع است، دعا خواندن دسته جمعي ممنوع است، قبول کنيد. بهانه به دستشان ندهيد که اذيتتان کنند، الان شما ها کار نمي کنيد. اين ها هم که دنبال بهانه مي گردند، نمي گذارند از اتاق هاتان بياييد بيرون. نه آب داريد، نه مي توانيد حمام برويد. هر روز هم که مي زنندتان، براي حفظ خودتان بايد به حرفشان گوش کنيد.»بعضي ها کوتاه نمي آمدند. گفتند: «مسئوليت دارد. نمي توانيم قبول کنيم» حاج آقا گفت: « مسئوليتش با من. چه آن دنيا، چه توي ايران خودم جواب مي دهم» اين را روي يک کاغذ نوشت و داد توي همه اتاق ها خواندند که خيال همه را راحت کند. بالاخره اعتصاب را شکستيم. چهار ماه کم نبود.
برگرفته از کتاب «دوره درهاي بسته» به روايت اسير980، ص 58
رفاقت با خلافکارها
همان روزهاي اول به من گفت: «علي آقا چرا اين جا اين طوري است؟ چرا اتاق هاي شما از بقيه اتاق ها جداست؟» گفتم: «آخه حاج آقا، اون طرفي ها [کساني که رزمنده نبودند و در مرز و مناطق جنگي به اسارت عراقيها درآمده بودند] اهل نماز و روزه نيستن، با ماها فرق مي کنن. حتي دزد و قاچاقچي هم تويشان هست، قماربازي مي کنن، فحش مي دن، ما اين جوري راحت تريم. هر کي سرش به کار خودشه. کاري به هم نداريم.» ناراحت شد. ابروهاش را بالا برد. گفت: «نه نه، اين طرفي اون طرفي يعني چه؟ همه مون ايراني هستيم. گيرم اصلا اونا ايراني هم نباشن، براي دفاع از اسلام و ايران هم نگرفته باشندشون، انسان که هستن. انسان محترمه. بايد به همه محبت کرد، عزت گذاشت.» چند دقيقه چيزي نگفت. من هم حرفي نداشتم، رويم نمي شد چيزي بگويم، بعد آرام گفت: «اگر فکر مي کنيد کسي ضعيف تر است، بايد بيشتر دور و برش را بگيريد که نرود طرف عراقي ها. از همين امروز قرار بگذاريد هر يکيتان با يک نفرشان دوست بشويد. هر کدام هم که به نظرتان از همه بدتر است، من باهاش رفيق مي شوم.»رفيق شد. دو ماه نکشيد. هفت تير، سالگرد شهادت بهشتي، همان ها که سال قبل شربت داده بودند و رقصيده بودند، توي اتاق خودشان مراسم گرفتند. ايستاده بودند دم در اتاق – انگار صاحب عزا باشند – به هرکس که مي آمد، خوش آمد مي گفتند. ما هم رفتيم. حاج آقا سخنراني کرد. برگرفته از خاطرات آزاده «علي علي دوست قزويني»
صليب سرخيها هم به او ايمان داشتند
صليب سرخي ها حاج آقا را مي شناختند. اردوگاه قبلي ديده بودندش. حتي بعضي هاشان مي نشستند پيشش و از زندگي خودشان مي گفتند و باهاش مشورت مي کردند. عين ما قبولش داشتند و به وي احترام مي گذاشتند. اوضاع اردوگاه را که ديده بودند، به عراقي ها گفته بودند: «فقط همين آقا مي تواند مشکلتان را حل کند» فرمانده ، حاج آقا را خواسته بود توي دفترش. قضيه را به وي گفته بود. حاج آقا هم گفته بود: «چند روز درها را باز کنيد. من باهاشان صحبت مي کنم. خواهش مي کنم کار کنند»
نزديکترين دوست ابوترابي
هميشه فکر مي کردم من چون طلبه ام، از بقيه به حاج آقا نزديک ترم. بعدا فهميدم آن قدر به همه محبت مي کرده که هر کسي پيش خودش همين فکر را مي کرده. گاهي که مي نشستيم با هم حرف مي زديم، مي ديدم حواسش به همه هست؛ از همه بيشتر به بي نمازها و سيگاري ها.
مروري بر جنبههاي متفاوت زندگي علي اکبر ابوترابي که کمتر شنيدهايم/سلولهاي مخوف بغداد به جاي تحصيل در آلمان
الهام يوسفي - سرش را پايين انداخته و غرق فکرهايش بود، که داييجان وسط صحبتهاي جدياش مکثي کرد و گفت: «علي اکبر! حواست با منه؟ ميفهمي چي ميگم بهت؟» يکهاي خورد و گفت: «آره داييجان! حواسم با شماست.» اما انگار نبود. اين بارِ هزارم بود که دايي آمده بود زير گوشش بخواند که براي ادامه تحصيل برود آلمان و باز تاکيد کرده بود که خودش همه خرج تحصيلش را خواهد داد. تازه ديپلم رياضياش را گرفته بود و دايي سيد علوي، برايش هزار آرزو داشت. اما آقاجان (پدرش) با او از تحصيل در حوزه گفته بود و او دو به شک شده بود که برود يا بماند. مانده بود که چه طور بدون اين که دل دايياش را بشکند از تصميمش براي رفتن به حوزه بگويد. بالاخره تصميمش را گرفت و به آقا جان گفت اجازه دهد برود حوزه مشهد تا دايي هم فشارش را کم کند و نااميد شود. آقاجان رضا داد و سيد علي اکبر، راهي غربت شد. حتي فکرش را هم نميکرد که چندي بعد دايي بيايد مشهد و با زور و اصرار شناسنامهاش را بگيرد که بايد بروي آلمان و من مقدماتش را ميچينم و نصيحت کند که «علي اکبر! تو که با طلبگي نميتواني خرج خودت و يک خانواده را در بياوري» و او دلش بگيرد و عصر همان روز برود حرم حضرت عهد ببندد که از هيچ احدي کمک نخواهد حتي اگر مجبور شود پوست هندوانه و خربزه بخورد و...
همراه روح ا... در مسير مبارزه
به آلمان نرفت. طلبه شد و سر عهد و پيمانش هم ماند و به نان سنگک خشک اکتفا کرد و درس خواند. از شهري به شهر ديگر رفت و مقابل استادان بزرگ زانوي شاگردي زد. از مشهد به قم و بعد هم نجف و دست آخر قبولي در دانشکده الهيات نجف وابسته به دانشگاه الازهر مصر. سالها اما سالهاي عجيبي بود. ايران جوشيدن را آغاز کرده بود، که سيد علي اکبر با آقا مصطفي خميني به ايران بازگشت، سال1342 بود. تظاهرات 15 خرداد او را رسما وارد عالم مبارزه سياسي کرد ؛آن هم در صف اول ياران امام. اولين زخم را هم در حمله رژيم به مدرسه فيضيه خورد. بعد از جريان فيضيه که امام به نجف تبعيد شدند او هم چمدان بست و براي تحصيل به نجف رفت. حالا در نجف، فرصتي بود که مقابل روح ا... بنشيند و شاگردي کند. اينگونه بود که درس خارج را نزد امام آموخت. شايد نهايتا سي ساله بود که ساواک با يک چمدان اعلاميه او را در مرز خسروي دستگير کرد تا زندان قصرشيرين و کرمانشاه و بعد کميته مشترک و اوين بشود اولين منزلگاههاي اسارتش. اوين براي همه مبارزان بوي شکنجه و بازجوييهاي ديوانهوار ميداد. وقتي از زندان ساواک خلاصي يافت ديگر شده بود يک مبارز تمام عيار در لباس يک روحاني. به سيد علي اندرزگو پيوست و اسلحه را هم رسما بر دوش انداخت. رفته بود توي فهرست سياه رژيم و تعقيب و دستگيرياش در صدر برنامههاي ساواک بود.
چشمي که خواب را نميديد
شخصيت هاي بسياري از تو خاطره داشتند. محمدعلي رجايي، محمدحسين بهشتي، آيتا... خامنهاي، مصطفي چمران. در خاطراتت گفتهبودي که در 24 ساعت حتي يک ساعت هم چشمت خواب را نميديد و فقط سنگينياش گاهگاهي روي پلکهايت بود که تو ميتاراندياش که برود، که بفهمد تو کار زياد داري. سرزدن و جوياشدن حالوروز خانوادههاي زندانيان سياسي و تبعيديها و ديدار مبارزان در شهرهاي مختلف و روشن نگهداشتن شمع ايمان و ارادهشان با حرفهايت، کارهاي روزانهات بود. راستي سفر لبنان را هم براي همين رفتي؟ رفتي تا بگويي اسلام محدود به مرزها نيست؟ رفتي تا بگويي که دلت براي همه مسلمان ها مي تپد؟
شيپور جنگ تو را ميخواند
اندرزگو که شهيد شد، سيد هم بايد کمي احتياط ميکرد و دست به عصا ميشد. اما هم اهل مبارزه بود و هم آنقدر باهوش که به اين آسانيها گير ساواکيها نيفتد. حتي بعد از تصرف کاخ سعد آباد و پادگان قزوين که رهبرياش را بر عهده داشت باز هم توانست به سلامت از چنگشان بگريزد و خودش را برساند به روزهاي پيروزي انقلاب. روزهايي که همه آرزويش را داشتند. تازه شده بود رئيس کميته انقلاب در قزوين که شيپور جنگ به صدا در آمد و او از قزوين با لباس رزم به چمران پيوست و در کنار او در جنگ هاي نامنظم چونان يک چريک جنگيد. تا اين که فصل تازه زندگياش، همان که بعدتر همه او را به آن شناختند، آغاز شد، وقتي در 26 آذر 1359 در يک ماموريت شناسايي به اسارت دشمن درآمد. او را به بغداد بردند و ماهها نگهش داشتند. 15 ماه گذشت و هيچکس در ايران از او خبري نداشت نشانهها از شهادتش خبر ميداد که امام پيام تسليت را به مجلس شوراي اسلامي فرستاد و بعد از آن سخنرانيها وبزرگداشتها برپا شد و در قزوين هم عزاي عمومي اعلام کردند. علياکبر ابوترابيفرد 15 ماه اسارت در سلول هاي دهشتناک رژيم بعث را همراه با آن شکنجههاي وحشيانه، مردانه تحمل کرد.
روح اميد در سلول هاي بغداد
اسراي ايراني اردوگاههاي صدام در کدام نمازشان ايمان و عقيده مقاوم خواسته بودند که خدا تو را برايشان فرستاد؟ و تو چه طور توانستي به آنها ايمان و استواري را بياموزي؟ تو که مدام در رفتوآمد ميان بغداد و اردوگاههاي اسراي ايراني و از اين اردوگاه به آن يکي بودي. آن هم زير شکنجهها و بازجوييهاي مداوم. چه طور ماندي و نشکستي و چه ميگويم!؟ تو شکستهها را ترميم کردي، با آن تن نحيف و رنجورت باغبان کارکشتهاي بودي که نميگذاشت اميد و ايمان هيچ کسي در آن روزهاي سخت و صعب اسارت پژمرده شود. چه طور با آن تن زخمي و مصدوم تکيهگاه شدي و ده سال تمام در اردوگاه موصل1 و 3 و 4 و در اردوگاه تکريت 15 و 17 و 18 و سلولهاي مخوف بغداد در اوج فروتني درس آزادگي دادي؟ چرا وقتي پس از ده سال به وطن آمدي نرفتي يک گوشه دنج بنشيني و بگويي من تکليف خود را انجام دادهام و حتي بيش از تکليفم و حالا بازنشستهام و مجروحم و خسته و آسيب ديدهام؟ چرا دوباره کفشهايت را به پا کردي و راه افتادي شهر به شهر و روستا به روستا حال مردم را پرسيدي و پاي درد دلشان نشستي و براي حل مشکلشان جان گذاشتي؟
حرکت شغل تو بود...
سيد علي اکبر ابوترابي فرد که در زندگي خود دو دوره نمايندگي مجلس و نيز مسئوليت خطير امور آزادگان را از سوي وليفقيه بر عهده گرفته بود مَرد کار و حرکت بود، آزاده روزهاي اسارت و مرد بلندهمت و عارفي زاهد در روزهاي آزادي. کسي که در هيچ حال از رفتن باز نايستاد. يک سال پياده از حرم امام خميني تا حرم حضرت معصومه(س) رفت، سال ديگر جمعيت بسياري را با خود همراه کرد و از تنگه مرصاد تا مرز خسروي همراهشان راه پيمود و آخرين بار هم از حرم حضرت امام تا حرم امام رضا (ع) را پياده رفت تا حرکت را در حقيقت و استعاره به همه نشستگان بياموزد؛ سفري که با پدر بزرگوارش به مشهد آمد، سفر آخرشان شد. وقتي با آن تصادف در جاده سبزوار – نيشابور به يک سفر هميشگي رفت. رفتن برايش آسان بود چون به چرب و شيرين اين دنيا از همان اول هم دل نداده بود. سيد علي اکبر ابوترابي فرد راه و رسم زيستن در لباس روحانيت را با فکر و عملش به همه ياد داد، با مردم و رنج هاي شان زندگي کرد و در عمل مربي انسان ها بود.
منابع: سيري در حيات سيد آزادگان، مجله شاهد ياران، ش 9 و يادبود مبلغ خستگي ناپذير، مبلغان ش 6
ارسال نظر