خرمشهر؛ 33 سال پس از آزادي چه روز و حالي دارد /داستان امروز يك شهر
به گزارش پارس به نقل از اعتماد سوم خرداد نماد مقاومت و سطح پرشكوه ملت سرافراز ايران است كه در آن بزرگترين حماسههاي تاريخ معاصر با جانفشاني مردان و زناني كه اتصال به پروردگار داشتند رقم خورد.
اين حادثه بزرگ كه در ذهن ملت بزرگ ايران همواره جاودانه خواهد ماند بيش از همه مديون افرادي است كه چنان نخلهاي استوار و سرسبز خرمشهر در مقابل دژخيمان تاريخ كه سرود مرگ را با يورش تبهكارانه خود بر ملت ايران تحميل كردند مقاومت كرده و پرچم سرافرازي را در اين كانون مقدس برافراشتند.
سوم خرداد به ياد مردان مردي مينشينيم كه پوست و استخوان آنها خاكريز و سنگر دفاع مقدس شد. از «جهانآرا» كه سيدسبز سپاه خرمشهر بود تا «سيدعبدالرضا موسوي» كه كانون محبت و سادگي بود تا «بهروز مرادي» كه آيينه تمامنماي تاريخ مقاومت بود تا «مهدي آلبوغيش» كه زمزمه قرآنياش همواره در آسمان خرمشهر طنينافكن است و تا «بهنام محمدي» كه سردار 13 ساله خونينشهر است. تا «شهناز حاجيشاه» كه مظهر مقاومت زنان خرمشهر است و تا شهيد «شريف قنوتي» كه سمبل رشادتهاي روحانيت در جنگ است و تا «سردار شهيد حميد ارجحي» كه از مردان دلاور روزهاي سخت خرمشهر بود و دهها و صدها شهيد مظلوم ديگر كه اكنون در غبار زمان فراموش شدهاند اما نام بلند آنها در آسمانها ميدرخشد.
حرفايي تو خرمشهر هست كه نميشه گفت...
«مو مهديام، تو جنگ به دنيا اومدُم، متولد بهبهان، شناسنامهام صادره از قم، بزرگ شده يزد، بچه خرمشهرُم.»
«جنگ زده بوديم، يعني آقام اينا مجبور شدن اول ِ جنگ از خرمشهر فرار كنن، يه كم بعدش مو به دنيا اومدم، همي جور آواره بوديم، ايستگاه آخرمون يزد بود، اونجا بزرگ شدُم، مو سيزده چارده سالم بود برگشتيم خرمشهر، يعني سال 76، وقتي برگشتيم اثري از خونه آقام اينا نبود، آقام به سختي دوباره سر پاش وايساد، يه مغازه كوچيك تعمير چرخ خياطي تو همي بازار صفا يه كوچه پايينتر راه انداخت، مو و برادرام كنار دستش كار ياد گرفتيم.»
«ديپلم فنيام، البته نهايي كه كنكور ندادُم، كنكور هم دادم ولي قِبول نشدم، نخوندُم، انگيزه نِداشتُم، دانشگاه خرج داره، توان ماليشه نِداشتيم، هيچ كدوممون نشد بريم دانشگاه، ولي هممون از بچگي كار كرديم، ايي تعمير چرخ خياطي يكي از كاراييه كه بِلدم، چند تا گواهينامه فني ديگه هم از فني و حرفهاي دارُم، خلاصه از هر انگشتُم يه هنري ميباره...»
«خيلي جاها كار كردم، كارگري، هر كار بگي، تو همي خرمشهر، ازايي كارخونه به اوو كارخونه، از صابونسازي بگير تا كار الكترونيكي، يه مدت كار ميكرديم بعد بيرونمون ميكردن، بيمزد و مواجب، يه بار با بقيه كارگراي اخراج شده سه ماه هر روز ميرفتيم مينشستيم در كارخونه كه پولمونه بدن، گاهي براي 100 هزار تومن چند ماه رفتيم و اومديم، خيلي حقمونه خوردن...»
«ميگفتم بچه خرمشهريم، تو صنايعش كار ميكنيم، براي شهر هم خوبه؛ آخرش بهايي نتيجه رسيدُم كه خودُم بايد براي خودُم كار كنم، رفتُم كنار دست آقام تو همو مغازه كوچيك تعمير چرخ خياطي، بعد چند سال مستقل شدم، اومدمايي مغازه كوچيكه اجاره كردم، براي خودُم كار ميكنم...»
«الانم كه سر و كارُم با خانماست ميبينم چطور دختراي خرمشهر براي چهار پنج هزار تومن چشماشونه ميذارن زير سوزن چرخ خياطي، ميرن با قرض و قوله و هزار بدبختي يه چرخ خياطي ميگيرن و پشتش كمرشون دولا ميشه، دخترايي كه ببينيشون باورت نميشه چطور دارن به سختي كار ميكنن، همه درس خونده، تحصيلكرده، بعد نشستن كنج خونه پاي چرخ خياطي كور ميشن بِراي هر تيكه لباس فقط پنج هزار تومن... »
«ولي همه كه مثل اوو دخترا نيستن، يا مثل مو كه آقام بود و كنار دستش كار ياد گرفتُم، حرفايي تو خرمشهر هست كه نميشه گفت، بيان آمار بگيرن ببينن چند درصد بچههاي خرمشهر معتادن، بيكارن، دزدي ميكنن، نميشه گفت...»
مو با سرمايه خيلي كمي اينجايه اجاره كردم، ميبيني مغازهام چقدر كوچيكه، ولي مشتريامه دارُم، خدايه شكر، حالا هم بعد چند سال ميخوام يه دستي به سر و روش بكشُم، اي قفسههاي فلزي قديميه بردارُم، به جاش قفسهبندي امدياف بزنُم، رنگش كنم، شيك بشه؛ تو فكر كن خرمشهر همي مغازه كوچيك تعمير چرخ خياطي مو باشه، يعني بعد چند سال نميشد قيافه خرمشهر عوض بشه؟ نميشد رونق بگيره؟ نميشد يا نخواستن؟»
«مو بهايي نتيجه رسيدم كه وضع خرمشهر هيچوقت خوب نميشه، مشكلات خرمشهر هيچوقت حل نميشه، ها؟ ميپرسي چرا جووناي خرمشهر همه مثل مو حرف ميزنن؟ بِرات عجيبه كه چرا جووناي خرمشهر اي قدر به همه چي بدبين و نااميدن؟ مو بِت ميگُم، چون تو خرمشهر زندگي نكردي تا بدوني...»
«ما آب شيرين نِداريم، كي باورش ميشه؟ يعنيايي همه سال نميشد بِرامون آب شيرين رِديف كنن؟ پايي همه دزدي و بيكاري و فقر از كجا اومده؟ يعني ميشه يه شهر بعدايي همه سال هنو آباد نشده باشه؟ايي سوال مُنه.»
بگو آتيش بگيره جنگ...
جنگزده بوديم كه عروس شدُم، عروسيمونه تو كلاس مدرسه گرفتن، از خرمشهر كه فِرار كرديم آواره بوديم، رفتيم شادگان بعد بردِنمون اميديه، همون جا تو يه مدرسه اسكانمون دادِن، همون جا عروس شدُم.
ايي عكس عروسيمه، ببين چادر سفيد انداختن سرُم، رفتيم تو كلاس عقدُم كردن، آقام بِهم گفت «بدريه» بشين كنار پسرعاموت، مو و سعيد نشستيم رو نيمكت، حاجي عقدمون كرد، دخترا فاميل رو تخته سياه با گچِ سفيد گل كشيده بودن يعني تزيينات اتاق عقدمونه، خلاصه بچههامم تو همو كلاس بزرگ كردُم تا جنگ تِمام شد.
وقتي كه جنگ شد ما همين جا خرمشهر بوديم، همه چي ريخت به هم، پياده از شهر زديم بيرون، تو جاده با پاي پياده، رفتيم تا شادگان، مو يادُمه، پشت سرمون شهره ميزِدن، آقام دستُمه كشيد گفت تندتر بيا، مو هي برميگشتم ميديدم پشت سرُم دود سياه از خرمشهر به آسمون ميرفت، انگار خرمشهره آتيش زده بودن...
ايي عكسه ببين، فرداي عروسيمه، سعيد دست انداخته گردن مادرُم باهاش شوخي ميكنه، نشستن كنار ديوار حياط مدرسه، ايي يعني مهمانيمونه. بچه بودُم كه عروس شدم، پسرعاموم همي سعيد ميخواستم، اوو وقت 15 سالش بود، به برادرش گفته بود يا بدريه رو ميدن بهم يا دنيايه آتيش ميزِنُم. برادرش گفته بود خو آوارهايم، نه خونهاي نه كاري نه زميني نه نخلستوني، خو جنگه. سعيد گفته بود دنيايه آتيش ميزنُم. آه، بگو آتيش بگيره جنگ...
مو ميگُم اگر جنگ نميشد يي جور آتيش به زندگيامون نميافتاد، پ چرا حالا هر چي هم كه ميسازن باز خرمشهر اوو شهر قبل نميشه؟ مو ميگُم يه چي كه سوخت ديگه درست بشو نيست، مثل آتيش كه بيفته به دل آدم، ايي شهر هم كه آتيش افتاد به دلش ديگه خُرم نشد...
دو تا بچه داشتيم كه سعيد رفت سربازي، تو جنگ، مو موندُم و بچهها، نميدونم چه جور گذشت تا برگشت، تو گرماي اميديه، تو همو كلاس، با دربهدري، با جنگزدگي، موندُم تا سعيد برگشت، هر وقت مياومد لباساي سربازيش بو جنگ ميداد، بو كشتهها، بو دود و خاك، لباسا سعيد بو آتيش ميداد...
بعدش جنگ تِمام شد، سعيد و آقام اينا همو اميديه يه خونه گرفتن همه با هم زندگي ميكرديم، كار ساختموني ميكردن، هر جا كه كار گير مياومد، قبلش تو خرمشهر كشاورز بوديم، نخلا كه سوخت ديگه نخلستون سبز نشد كه نشد، بِچههام بزرگ شدن، زنشون دادُم، شوهرشون دادُم، وقتي دختر بزرگُمه عروس كردم هر چي بگي به پاش ريختم، گفتُم دخترمه، دادمش به غريبه، اومدن خرمشهر، تاب دوريشه نداشتُم، گفتُم سعيد بيا ما هم برگرديم، بعد اوو همه سال برگشتيم خرمشهر، نه خونهاي نه كاري، اومِديم توايي خرابه، از تو حياطايي خونه فِنساي مرز رو ميبيني، ببين ديواراش چه قدر تركش خورده، همش سوراخ سوراخ، سعيد ميگهايي محله در تيررس عراقيا بوده، يعني هي خونههانه تيربارون ميكردن، وقتي اومديم متروكه بود، يه خرابه بود، خودمون تك و تنها توايي بيابون لب مرز، بهش رسيدُم، براش در گذاشتيم، تو باغچهاش سبزي كاشتُم، يواش يواشايي درختاي توت و انجير هم دوباره جون گرفتن، بيا دستته بگير توت بِرات بچينم، انجيرا هنو نرسيدن...
همه چي داشت خوب ميشد، دخترُم بچههاشه ميآورد خونه تو حياط بازي ميكردن، مينشستم رو تاب نگاشون ميكردم، كيف ميكردم، ايي عكس عروسيشه، حالا بهت ميگم چرا پارهپارهست... ولي اول ببين چه خوشگله توايي عكس، تو گندمزاراي سبز عكس گرفته، خوشُم مياومد كه دخترُم ايي قدر قشنگه، بچههاشه دوست داشت، ولي خودشه آتيش زد...
تو خرمشهر بيكاري هست، بدبختي، مردم خرمشهر هنو آوارهان، تو همي خرمشهر هنو آواره ميگردن، همي سعيد تازه كار پيدا كرده، تو يه شركتي تو خرمشهر، نميدونُم چه كاري، ولي همه كه كار ندارن، دخترُم طاقت نياورد، با سه تا بچه، با اوو همه مشكل و اختلاف، ببين شوهرش عكس عروسيشه پاره پاره كرد، مو تيكههاشه جمع كردم، به هم چسبوندمشون، دخترُم دلش پر آتيش بود، دخترُم سوخت...
سعيد هنو دوستم داره، بهم ميگه چاي فقط همو چاي قوري كه خودت درست ميكني، دستپخت عروسمه دوسته نداره، ميگه ادويه هاتون يكيه ولي تو دستپختت يه چي ديگهان. سعيد بهم ميگهايي همه فكر و خيال نكن، قسمتش بود، سوخت، دلمونه سوزوند. سعيد بهم ميگه وقتي تو تو فكر ميري غصه ميخوري يه چي سنگين ميشينه رو دلُم. سعيد بهم ميگه ايي همه غصه نخور...
مو هم هنو دوستش دارم...
بدريه رو به آينه ميايستد و سرمه سياه را به چشمهايش ميكشد.
شايد از خرمشهر برُم...
آبادان برزيلته ولي مو در كنارش پرسپوليسي هم هستم، بِراي بازي استقلال و پرسپوليس كارُمه زود تمام كردُم رفتم خونه پدربزرگُم با بچههاي عاموم اينا بازيه ديديم. ديدي خو برديم؟ ما كلا خونه پدربزرگُم فوتبالايه ميبينيم، به جز فوتبال ديگه برنامه تلويزيون نميبينُم، ما خونه خودمون تلويزيون نِداريم.
مو همي خرمشهر به دنيا اومدم، 13سالمه كلاس هفتمُم، هم درس ميخونُم هم كار ميكنم، حالا كار ِ كار هم كه نه، باايي دوچرخه كه از پسر همسايهمون قرض ميگيرُم ميگردُم تو كوچهها و خيابونا، تو آشغالا ميگردُم، چيز به درد بخور پيدا كنُم ميندازُم توايي كيسه سياهه بعد ميبرم به عمدهفروش ميفروشُمشون. كمك خرجيه ديگه... آخه آقام بيكاره.
اينم كه سر تا پام خاكيه به خاطر همي آشغالان، هوا هم خو خاكه، گرمه، آدم شرشر عرق ميريزه، بله، ولي ارزششه داره، ميدوني بهايي آشغالا ميگن طِلاي كثيف؟ يعني آشغالا ارزشمندن، يعني بازم ازِشون استفاده ميكنن، چي بِش ميگن، بازيافت...
بيشتر چيزايي كه جمع ميكنم بطري شيشهاي و قوطي پلاستيكيه، گاهي هم مقوا و كارتن و اينا، يه وقتا شيشه شكستهاي چيزي ميره تو دستُم، براي همي دستام زخم و زيله، يه بار از دستُم خيلي خون اومد، دويدم رفتم خونه پدربزرگُم، همي جور خون دستُم قطره قطره ميريخت رو زمين، دستُم درد ميكرد، پدربزرگم گفت پ چته؟ مگه خمپاره خوردي؟ بعدش فكر كردُم اوو سربازا و رزمندهها كه اومدن اينجا جنگيدن و خرمشهره آزاد كردن و زخمي شدن چه قدر زخماشون درد داشت؟ پدربزرگُم بهم ميگه «سمير» اونا فرق داشتن، خيلي مرد بودن...
همي «بهنام محمدي» هم 13 سالش بود، ميشناسيش؟ وقتي عراقيا اومِدن خرمشهره بگيرنايي بهنام محمدي با رفيقاش مونده بود تو شهر، همه رفيقاش بزرگ بودن، ايي به زور راضيشون كرده بود بمونه تو خرمشهر، ميرفت تو اوو كوچهها كه عراقيا اشغال كرده بودن آمارشونه ميگرفت ميآورد براي خوديا، آخرشم خو شهيد شد، عراقيا زدنش، همسن مو بود، 13سالش بود، نخستين شهيد 13ساله جنگ بود، خرمشهريام بود، خونهشون همينجا بود، بله، اونم مرد بود.
مو راستش هدفي نِدارم، ايي كه هدفُم در آينده چيه نميدونم، خو باايي وضع نميشه بگي در آينده چه كار ميكنم، نميدونُم، به قول مادرُم ما از شام شبمونم بيخبريم، نميدونُم درس ميخونم يا چه كار ميكنم، حالا شايدم نشه برُم مدرسه، نرفتُمم نرفتُم، ها؟ خودُم چي دوست دارم؟ نميدونم چي دوست دارُم، يعني فوتبال دوست دارم، ها؟ نه نميدونُم خودم دوست دارم در آينده چه كار كنُم. مو سه تا برادر كوچيكتر از خودُمم دارم، برنامه اونايه هم نميدونُم چي بشه. خودُمم فعلا با همي فروش آشغال و ضايعات سر ميكنم، ميدونم كه كار هميشگي نيست، ولي در آينده هم كسي نميدونه توي خرمشهر كار پيدا بشه يا نه. پسرعاموهامم بيكارن. شايد اهواز يا يه جاي ديگه كار باشه، شايد وقتي بزرگ شدُم از خرمشهر برُم.
سر پل خرمشهر دلُم ريخت پايين...
«همو سي و يك شهريور بود. سر بازار صِفا نشسته بوديم به آسمون نگاه ميكرديم، ميديديم ضدهواييها كار ميكنند. هواپيما داشت ميرفت، مثل يك ستارهاي مستقيم ميرفت. ولي اينجايه بمباران نميكرد. همي طور ميرفت. عكسبرداري ميكرد يا ميرفت جاي ديگه رو ميزد، نميدونستيم. تو اخبارم نشنيده بوديم. بعد گفتند حمله كرده.»
پيرمرد، پشت ميز قهوهخانه كوچكش در بازار صفاي خرمشهر نشسته است؛ زير عكسي كه گذر بازار صفا را دو روز بعد از آزادياش قاب كرده. رفقاي هم مدرسهاي زير سقف تير و تركش خورده خرمشهر آزادشده ميخندند، برگشتهاند به شهر.
33 سال بعد، پيرمرد تكيه داده روي يك دست، با دست ديگرش از اينجا كه قهوهخانه است، شلمچه را در دوردست نشان ميدهد: «ميگفتن سر مرز داره شلوغ پلوغ ميشه. ميخواد حمله كنه. اي صحبتا رو ميكردن. ميديديم كه ضدهواييها هم كار ميكنن سر مرز. بعد كمكم ديگه اوضاع داغتر شد، بيشتر شد، هي شعلهورتر شد. تا اومدن گفتن حمله كرده رسيده تا صد دستگاه نِزديكاي شِلمچه.»
«بعدش بچهها خودمون، بچهها خرمشهر با يه عده نيرويي كه تويايي پادگان دژ داشتيم، رفتن روندنشون تا مرز. گفتن چند تا تانك هم ازشون گرفتن. بعد شايعه ميشد، ميگفتن صدام فرار كرده رفته كويت. خلاصه شايعات روحيه ميداد به مردم.»
«سلاح كه دست ما نبود. مردم بيشتر با شيشه، با بنزين حمله ميكردن. با كوكتل مولوتوف ميرفتن جنگ، با ژ 3؛ در صورتي كه اونا رو نميديديمشون و خمسه خمسه ميزدن. مردم خرمشهر رو بيشتر همي خمسه خمسه فِراري داد، همو روزاي اول.»
«بعد شروع شد، حمله كردن، اومدن تا مسجد جامع. بعد ما فرار كرديم رفتيم اهواز. بچههام رو بردُم اهواز. دوباره از نو برگشتُم، خودُم اومِدم. عراقيا نه رونديمشون رفتن تا طالقاني. توي طالقاني جنگ تن به تن بود. اول شاهآباد بهش ميگفتن، حالا ميگن طالقاني. جنگ تا همين جا بود، تا همي سر بازار. اونجا درگيري تن به تن بود. اوو وخت خمسه خمسه ميزدن. داخل بازار و جاهاي ديگه رو بمباران ميكردن، همي طور مرتب.»
زن و بچهام رو گذاشته بودُم اهواز. اينجا هم ديگه نميشد بمونيم، با رفيقُم فرار كرديم رفتيم اهواز كه گرفت، راهآهن اهوازم زد. اون موقع ديگه اهواز بوديم، ديگه برنگشتيم...»
«اوو روز كه داشتيم از خرمشهر ميرفتيم، نزديكاي دُره تو 40 متري، نميدونم توپخونه بود يا خمسه خمسه، آتيش باريد. دو نفر بودن سوار موتور هوندا 70، جلو ما ميرفتن، اصلا انگار زمين واز شد اينا فرو رفتن. ديديمشونا، ولي انگار فرو رفتن تو زمين.»
«ما خوابيديم رو زمين. ازايي گوشم كه طرف آسمون بود ديگه چيزي نميفهميدُم. فرياد زديم و دويديم، با رفيقُم رفتيم لب شط، ديديم سربازا پايين نشستن كنار شط. پاسگاه رو خالي كردن رفتن پايين. گفتيم پ چراايي جايين؟ گفتن پاسگاهه همي جور دارن ميزنن. چند تا گاو هم زده بودن، زخمي بودن. گفتن چاقويي چيزي ندارين سرشونه ببريم؟ گفتُمش نه.»
«ما يه تلويزيون كوچيكي دستمون بود با يه روغن پنج كيلويي. از توي شط زديم تا نزديكاي پل، از رو پلهها اومديم بالا. وقتي اومديم بالا و رفتيم رو پل، ديدُم خرمشهر چطور داره تو آتيش ميسوزه. سر پل كه خرمشهره ديدُم دلُم ريخت پايين...»
چاي ميريزد، غليظ. بوي چاي تلخ است، قند شيرينش نميكند. دورِ زيراستكان دست دست ميكند، انگار كه پا به پا كند خرمشهر را بگذارد و برود يا زير آتشِ سال 59، همانجا روي پل قديمي بماند: «خيلي خيلي خيلي سخت بود. وقتي رفتيم رو پل، خرمشهره نگاه كردُم ديدُم داره رو سرش آتيش ميباره. ديگه از حال خودم بيخبر شدم.»
«مو و رفيقُم ديگه نااميد شده بوديم كه نجات پيدا كنيم. شانس آورديم يه شورلت سفيد وايستاد؛ با رفيقم پريديم سوار ماشين. ديگه بيهوش بودم تا شاهآباد. پيش بيمارستان آرين. راننده گفت آقا من تا اينجا بيشتر نميرم. گفتيم بابا خيليم ممنونيم ازت، خدا پدر مادرتم بيامرزه.» «ديگه خرمشهره نديدُم تا آزاد شد. دو روز سه روز نشده بود كه خرمشهر آزاد شد، برگشتُم. اوو موقع رفيقام تو سپاه بودن، از بچگي با هم بزرگ شده بوديم. اومدُم پيششون، كارُم نِداشتن. موندُم خرمشهر.»
«بعد آزادي، تويايي كمربندي جاده خرمشهر اهواز يه ماشين به زور ميتونست بره. جاده خاكريزي بود، تانكها سوخته بودن، ماشينا سوخته بودن. هنوز درگيري بود.ايي عكسه كه گرفتيم هنو درگيري بود. از آبادان كه مياومديم سمت خرمشهر، اونا از اوو دست آب از سمت فاو ميرفتن بالا ديدباني ميدادن، رد كه ميشديم، جاده آبادان خرمشهره ميگرفتن زير رگبار. ما از ماشين بيرون مياومديم ميرفتيم پشت جدول قايم ميشديم.»
«وقتي هم اومديم خرمشهر، همي جور شد. مرتب داشت خرمشهره ميزد. بعد سازمان آب رو شيميايي زد كه ديگه فرار كرديم دوباره رفتيم اهواز و نيومديم تا مدتي بعد كه اوضاع يه خورده بهتر شد.»
سبدهاي حصيري توتون نمدار، دم در قهوهخانه زير سايهآفتاب بازار سرپوشيده صفا هوا ميخورند؛ هوا بوي توتون ميدهد، بوي سكوت. سر نبشِ كوچه، ميوهفروش جواني توت فرنگيهاي درشت نوبر ميفروشد...
پيرمرد بلند ميشود مشتري تازهآمده را راه بيندازد، بعد همي جور كه ربگوجه را در ماهيتابه «رويي» توي روغن هم ميزند، ياد ميكند: «قبل ازايي كه جنگ بشه خرمشهر خوب بود. لب شطايي جور نبود، الان بهتر شده ولي در نظر ما اوو موقع خيلي خوب بود. اوو موقع آب شط بيشتر بود، آب مياومد بالا. حالا شط كوچيكتر شده. اوو موقع لب شط سنگچيني بود، آجر بود ميريخت پايين. حالا بتون زدن، درستش كردن، قشنگتر شده ولي اوو موقع حال خودشه داشت. باايي حال، وقتي خرمشهر آزاد شد انگار خدا دنيايه بِمون داده بود.»
دنيا، بازار صفاست كه به پيرمرد پساش دادند؛ قهوهخانهاي كه سي سالگياش در آن چاي دم ميكرد، قهوه ميريخت، با رفقاي مدرسه اختلاط ميكرد. دنيا، خرمشهر بود...
تخممرغ را در ماهيتابه ميشكند: “قبل ازايي كه جنگ بشه همي قهوهخونه رو داشتم. سي سالم بود كه جنگ شد. دوران جنگزدگي كه اهواز بوديم، كنار خيابون چاييفروشي ميكردم. يه وانتم داشتُم يه مدت ميرفتم ميدون اهواز بار ميبردُم رامهرمز، شادگان، ميرفتُمايي ور و اوو ور.»
«اوو وقتي كه خرمشهر آزاد شد، تو راديو ميگفت شنوندگان عزيز توجه فرماييد... نوارشم ضبط كرده بودما... گاهي وقتا مينِهادم گوش ميكردم. الانم سوم خرداد ميذارنش، همي كه ميگه خرمشهر آزاد شد... آدم ياد گذشتهها ميافته؛ ياد رفيقامون، اوونا كه از بين رفتن. حالا ميبينُم بعد جنگ، حقا پايمال ميشه. اوو موقع خو نوشته بودن با وضو وارد شويد بياين داخل شهر. حالا فهميديم تويايي شهر، اشتباهاي زيادي هست كه نميشه گفت.»
از پشت شيشه، قاليچه كوچكي پيداست كه انداخته روي لبه تخت فلزي كنار قهوهخانه، روي نقش قاليچه رنگ و رو رفته، چشمهاي فردين سر و ته دارد به آخر بازار صفا نگاه ميكند و لبخندش كج شده است.
«حالا هر كي برا خودشه. نميرسن به شهر. ميگن تهران مفتيه بيمارستاناش، اهوازم خيلي از خرمشهر بهتره. ولي اينجا گرونيه. دواهاش، دكتراش، وضع بيمارستاناش، دكتراي خصوصيش. بيمارستان دولتي دندون نميكشن، بايد بريم خصوصي.»
«والا نميدونُم چراايي جور شد. اوو موقع كه جنگ شد، آب شهر قطع شد، ما آب نداشتيم از شط آب ميآورديم. آب نبود وگرنه مردم توي شهر ميموندن، نميرفتن. توي جنگ، خيلي از بچههاي قديمي رفتن، موندن تهران، موندن اصفهان. ديگه نيومدن. خرمشهر خلوت شده. مردم جديدن. قديميا نيستن. بچهها نيستن، همبازي بوديم، قديمي بودن. الان نيستن اونا. وقتي ميشينُم در نظر ميگيرُم كه بازي ميكرديم...»
«حالاايي خرمشهر كه مو 30 ساله داخلش هستم، هنوز اوو طور كه بايد بهش برسن درستش نكردن. همه چي ظاهريه. مثل يه ساختمون كه درست ميكنن و قيرگونيش نكرده باشن، تا بارون بزنه شوره ميزنه ديواراش باد ميكنن. خرجايي كه دارن ميكنن همش نيمهكاريه. چراشه هم از خودشون بايد پرسيد كه چرا چند تا رييسجمهور اومدنايي قدر وعدهها دادن و صحبتا كردن و هيچ كدوم از صحبتاشونم انجام نشد. همي فاضلاب و آب شيرين كه نداريم. اوو رييسجمهور قبلي هم كه اومد خرمشهر گفت من چكار ميكنم من چكار ميكنم، بعد رفت ديگه پيداش نشد.»
«خودُم يك ساله تقاضاي گاز دادم بِرايايي قهوهخونه، هنو خبري نيست. بعد هي ميان خرمشهر و هي ميرن و هي حرف ميزِنن. اگر بگيم ديگه خسته شديم، ديگه نميخوايم، ولمون ميكنين؟»
٭ خبرنگار ايسناي منطقه خوزستان
عروسي كه بايد دوباره بزك شود
مصطفي مسجديآراني / ظهر يك روز زمستاني، البته با هواي بهاري است. ما، زايران يك كاروان راهيان نور، نزديك مسجد جامع خرمشهريم؛ مسجدي كه عكسش روي 200 تومانيهاي قديمي هست و دست كم هر ايراني يك بار با پسزمينهاي صداي «ممد نبودي» آن را ديده است. بعد از نماز و نهار همه ولو ميشوند در جايي ولي من ميروم در كوچهها. در زمان جنگ نبودم ولي ميخواهم اثري از آن روزها پيدا كنم. بازسازي شيك و نوي مسجد، نگرانم كرده كه نكند از آن روزها هيچ چيز نباشد ولي به زودي نگرانيام برطرف ميشود. كمي دورتر از مسجد، روي ديوار، جاي شليك گلوله به سادگي پيداست. باز هم كمي آنطرفتر و ناگهان من خود را در ميانه ديوارهاي گلولهخورده ميبينم و اين درست حكايت خود خرمشهر است. شهري كه اين روزها چيزي از «خرمي» كم ندارد ولي كمي اگر درون آن جستوجو كنيد ميتوانيد بفهميد كه 35 سال پيش، اينجا، خبري بوده است. اين گزارش روايتي است از دردهاي اين روزهاي خرمشهر؛شهري كه به خاطر حس خوبي كه در صبحهاي سوم خرداد داريم بر گردن همه ما حق دارد.
1- بگذاريد از همان تابلوي ابتداي شهر شروع كنيم. همان جا كه رويش نوشته شده بود جمعيت 149 هزار نفر اما عراقيها تابلو را سرنگون كردند. اما بعد از فتح، خوشذوقي روي آن تابلوي سفيد معروف نوشت جمعيت اين شهر 36 ميليون است. كنايه از اينكه همه ايران، حالا ديگر خرم (خونين) شهري هستند. اما اگر عدد واقعي آن تابلوي اوليه يا حتي اطلاعات موجود از سرشماري سال 1355 را با آمار و ارقام كنوني مقايسه كنيد ميفهميد از نظر انساني چه شبهفاجعهاي در شهر رخ داده و هنوز ترميم نشده است. براي اينكه تفاوت را احساس كنيد كافي است بدانيد در حالي كه جمعيت بندرعباس در ابتداي جنگ حدود 100 هزار نفر بوده حالا نزديك به 400 هزار نفر است (يعني چهار برابر شده) ولي جمعيت خرمشهر در اين سالها فقط 13/1 برابر افزايش پيدا كرده است. اين يعني از دست دادن بخش مهمي از نيروي انساني كه ميتوانند عامل اصلي در توسعه هر كشور باشند. پژوهش ديگري به ما ميگويد در بازه سال 1365 تا 1375، 113 هزار نفر به شهر خرمشهر مهاجرت كردند كه معناي آن بازگشت جنگزدگان است. معناي اين آمار اين است كه حدود دو سوم مردم خانه و كاشانه خود را در طول جنگ از دست داده و آواره شده بودند. اما يك سوال مهم در حوزه جمعيت اين است كه اين افراد به كجا رفتهاند. نتايج يك پژوهش حاكي از اين است كه استانهاي فارس، اصفهان و تهران بيش از باقي استانها ميزبان جنگزدگان خوزستاني بودهاند. جالب است بدانيد كه حدود چهار هزار و 500 نفر هم عزم خارج از ايران كرده بودند. بنابراين در نخستين نكته پيرامون تاثير جنگ بر خرمشهر كه اين روزها هم پيداست ميشود به جمعيت اين شهر نگاه كرد؛ جمعيتي كه هنوز، آمار زنانش از آمار مردان بيشتر است. برخلاف كل كشور و البته بسياري از شهرهاي استان خوزستان. چرا؟ مردان زيادي در گلزار شهداي شهر آرميدهاند.
2- كمي جلوتر به سراغ بندر برويم؛ بندري كه در روزهاي مقاومت حماسههاي زيادي در آن (و محلاتي چون گمرك) خلق شد. براي بررسي وضعيت بندر خرمشهر، سايت اين بندر گزينه خوبي است. در بخش راهنماي ورود به بندر اما جملهاي نوشته شده كه باز هم نمك روي زخم جنگ است: «در طول رودخانه (اروند) به دليل وجود مغروقههاي ناشي از جنگ بين ايران و عراق موارد ايمني ناوبري بايد رعايت شود.» اين همان چيزي است كه براي هميشه توسعه در خرمشهر را به يك آرزو تبديل كرده است. آمارها نشان ميدهد در سال 1355، چهار ميليون كالا از طريق بندر خرمشهر وارد كشور شده است اما بعد از جنگ تحميلي، عدم امنيت به خاطر جنگهاي بعدي خليج فارس، عدم ايمني دريانوردي به دليل وجود مغروقههايي كه از كف دريا و رودخانه لايروبي نشدهاند و نيز ظهور و بروز يا توسعه بندرهاي ديگري در بخش مركزي و شرقي خليج فارس (مثل بندرعباس، بندرامام خميني، بندر چابهار و بندر جبلعلي دوبي) باعث شد كه خرمشهر جايگاه خود را در ميان بنادر اين نقطه استراتژيك از دست بدهد. نتيجه اين وضعيت اين است كه آمارهاي سال 1393 حاكي از ورود كمي بيش از يك ميليون تن كالا از اين بندر به كشور است. اين در حالي است كه به نوشته سايت بندر خرمشهر، «كليه زيرساختهاي قبل از جنگ اعم از اسكلهها، انبارها و محوطهها بازسازي شده است». تاثير اين ماجرا وقتي پديدار ميشود كه به آمار اشتغال در شهر خرمشهر نگاه كنيم. نزديك به 20 درصد از كل شاغلان 10 ساله و بالاتر اين شهر، در امور ارتباطات، بندر و حملونقل فعالند و معناي اين عدد اين است كه رونق يا ركود بندر به طور مستقيم در سرنوشت بخش بزرگي از ساكنان شهر تاثيرگذار است.
3- تا صحبت از اشتغال است نگاهي كنيم به آمار اين شاخص كليدي در شهر خرمشهر. ميدانيم كه خرمشهر و شهرهاي اطرافش يعني آبادان و.... ظرفيت بسيار خوبي براي اشتغال در دو بخش صنعت و خدمات دارند. از صنعت نفت و گاز گرفته تا پتروشيمي در اين شهرها وجود دارد و ميتوان جوانان را در آنها سروساماني داد. با اين حال به تبع اوضاع كلي كشور در سالهاي اخير و البته محروميت موجود در منطقه خرمشهر، اين شهر در آخرين آمار اعلام شده در سايت مركز آمار استان خوزستان (مربوط به سال 1391)، 25 درصد بيكاري داشته است. چيزي نزديك به فاجعه كه معنايش بيكاري يك فرد از هر چهار فرد، به طور ميانگين است. البته بد نيست بدانيد حدود يكسوم از كل جمعيت بالاي 10 سال خرمشهر، خانهدار هستند و به نوعي نيروي غيرفعال اقتصادي به شمار ميآيند. شايد بتوان در تحليل اين پديده گفت كه زنهاي استان هنوز نتوانستهاند به طور كامل خود را از زير سايه جنگ بيرون بياورند.
4- 35 سال از اشغال و 33 سال از اشغال خرمشهر ميگذرد. شهري كه خاطره «آزادي»اش براي ايرانيان شيرين است؛ حالا روياي «آبادي» دارد. البته كه در خوزستان و خرمشهر كارهاي بسياري صورت گرفته است. آمارهاي مركز آمار جمهوري اسلامي حاكي از ساخت 200 هزار واحد ساختماني نوساز در سالهاي 1365 تا 1374 يعني (تقريبا) بعد از جنگ تحميلي است. در خرمشهر، آمار بيسوادي نزديك به پنج درصد است (10 درصد از آمار كل كشور كمتر) و حدود 24 هزار محصل در شهر وجود دارد. گاز هم در سالهاي اخير و پس از سالها انتظار به خرمشهر رسيده تا ديگر چيزي از خدمات شهري براي اين شهر كم گذاشته نشود. با اين وجود اين براي شهري كه برخي از كوچههاي آن، آنچنان ويران بودند كه خط كوچه در آن گم شده بود كم است. براي شهري كه جايجايش پر است از خون شهيدان مقاومت 45 روزه و عمليات بيتالمقدس؛ داستان همه اين بازسازيها مثل نوسازي مسجد جامع است. شايد خوشمان بيايد از معماري دقيق مسجد اما كمي دقت در اطراف و اكناف بتواند به ما كمك كند كه زخمهاي باقيمانده در گوشه و كنار را هم التيام دهيم تا خداي نكرده عفونت نكند و سر زخم باز نشود. آن وقت است كه ميشود با خيالي راحت به گنبد آبي مسجد جامع نگاه كرد.
درود بر شرف نماینده اون روزهای خرمشهر که حتی یک کلام از ایشون در خصوص آنروزا کسی سراغی ازش نمیگیره چون اهل امتیاز و معامله نیست
من بزرگ شده جنوبم، سربندر
الان دیگه اونجا زندگی نمیکنم، آخه واقعأ محرومه
تمام خاطرات شرینم از اونجاست دلم برای دوستان جنوبیم لک زده با اون لهجه شیرینشون
اما در حال حاضرفقط برای مسافرت اون هم اول نوروز میرم جنوب
جایی که حتی آب شرب نداره به درد زندگی نمیخوره