به گزارش پارس به نقل از جام جم آنلاین 26 سال پس از پایان جنگ، جنگ آن‌قدر دور است که از آن فقط خاطره‌ای محو مانده در ذهن بعضی‌ها که گاهی حمله بعثی‌ها را مرور می‌کنند و یاد آژیرهای قرمز و یورش‌های وقت و بی‌وقت هواپیماهای بمب‌افکن می‌افتند و ته‌مانده ترس‌های آن روزها و خزیدن در پناهگاه‌های نامطمئن را زنده می‌کنند. تهران حالا با فاصله‌ای بیست و شش ساله از آتش‌بس از گلوله‌ها پاک شده، ویرانی بمباران‌های هوایی در آن آباد شده، خرابی‌ها خرم شده و ترکش‌های مانده به تن شهر پاکسازی شده و همنوا با این بازسازی‌ها سختی‌های جنگ نیز نرم نرمک به خاطره‌ها پیوسته.

 
جنگ حالا آمده روی دیوارهای تهران و خزیده لابه لای نقاشی های دیواری که هر کدام تمثالی از یک شهید را رسم می کند و قابی بزرگ شده برای تماشای مردمی که اگر در هیاهوی زندگی پرشتاب ماشینی وقت کنند و سری بلند کنند صدها روح به پرواز درآمده را خواهند شناخت.

لابه لای این دیوارها و پشت این آبادی ها، روی نوک نقشه تهران، جایی که مولتی میلیونرها و اعیان ها روی شیب دامنه های البرز، خانه های رویایی و بی سرو ته برای خود ساخته اند و خیابان ها را زیر چرخ خودرو های لوکس می گیرند، زنده های جنگ هنوز نفس می کشند. آسایشگاه ثارالله، خون خدا؛ تیمارگاه جانبازان قطع نخاع اینجاست، خانه آدم هایی که تاریخ گویای جنگ اند و تا لب پرتگاه مرگ رفته و برگشته اند.

قصه زندگی اینها قصه شجاعت است و بی باکی، قصه پیه خطر به تن زدن، با خطر زندگی کردن و با مرگ همنشین شدن، نهراسیدن، پا سست نکردن، ماندن و جان دادن، زنده ماندن و جانباز شدن. دیوارهای این آسایشگاه حائل دو دنیاست، آن طرفش دنیای آدم هایی که از جنگ فاصله گرفته اند و دعا می کنند دیگر آتش جنگی برافروخته نشود و این طرفش دنیای آدم هایی که خودِ جنگ اند و در دهه 60 جامانده اند. جانبازان قطع نخاع، ناتوان و پردرد، درد زخم های جنگ را دارند و بیننده این دردها دلش می گیرد از بدن های رنجوری که سال هاست درازکش روی این تخت ها نفس کشیده و در غربتی تلخ فرو رفته اند.

 

فتاح، رزمنده ای که تیر خلاص خورد

اتاقی بزرگ و پرنور، با پنجره های بلند اشرافی، مشرف به درختان کهنسال باغ با تخت های خالی رو به روی ماست. صدای پاشنه کفش ها در اصابت با سرامیک های کف اتاق سکوت را می شکند و مردی از روی یکی از تخت ها گردن می چرخاند و چینی به پیشانی می اندازد و می گوید سلام. او فتاح است، مردی تنومند از ایلام، خوابیده روی سینه با ملافه سفید گلدار که روی پاهای لختش کشیده شده و رواندازی است برای ران های زخم شده اش.

فتاح دستی به پانسمان ها می زند و باندی بزرگ از زیر ملافه نمایان می شود. این باندها را روی زخم های فتاح کشیده اند که زخم بستری قدیمی است، حاصل 27 سال ماندن مداوم روی تخت، 27 سال بودن روی ویلچر و رسوب 27 ساله زمان روی پاهایی که از نخاع لمس است.

فتاح جامانده عملیات کربلای یک است، عملیات تابستان 65، حوالی مهران و ارتفاعات قلاویزان و زوم کرده برای آزادی منصورآباد و هرمز آباد و بهروزان و قلعه کهنه. عملیات کربلای یک تحت فرمان نیروهای سپاه بود و فتاح رزمنده ای بسیجی. مهران در تیررس بلندپروازی های صدام بود و بعثی ها، زخم خورده از شکست عملیات والفجر هشت که صدام را جری کرده بود برای تصرف مهران به جای فاو. مهران در خطر بود و کربلای یک می خواست این خطر را خنثی کند. فتاح و رفقایش برای شناسایی منطقه به بلندی های قلاویزان رفتند، کوه هایی صعب العبور که نه ایران در آن نیرو داشت و نه عراق. اما پایگاه اشرف در آن کمین داشت و فتاح این را نمی دانست: «کمین خوردیم، ما را به رگبار بستند، همه رفقایم شهید شدند، من هم 14 گلوله خوردم، دو تا به کمرم خورد، همانجا قطع نخاع شدم، هنوز به هوش بودم که دشمن بالای سرم ایستاد و تیر خلاصی زد، خورد کنار قلبم، به فاصله یک بند انگشت، تیر هنوز همانجاست، یادگار کربلای یک.» و با انگشت به کنار قلبش اشاره می کند.

معجزه است زنده ماندن فتاح، از آهن بود می پکید این بدن زیر بار 14 گلوله و وحشت تیر خلاص خوردن از دشمن، اما او زنده ماند، شاید قسمت، شاید سرنوشت. 27 سال است فتاح ساکن آسایشگاه است، گاهی می رود، می آید، اما بیشتر اینجاست، برای درمان، حمام کردن و التیام زخم ها.

از حس جانبازی اش که می گوید یاد شهید همت می کند که همیشه به رزمنده ها می گفت دلم نمی خواهد جانباز شوم که جوان ترها مفهوم این جمله را درک نمی کردند تا این که فتاح جانباز شد و ویلچر نشین: «قبل از مجروح شدن فکر می کردم جانبازی یعنی این که یک جای بدنمان عیب می کند و بدون مشکل به زندگی ادامه می دهیم، اما جانبازی آن هم قطع نخاع یعنی وابستگی، با دغدغه زخم بستر، درد دائم، عفونت کلیه و سنگ آوردن مثانه.»

بدنم مورمور می شود از دیدن تن بی حرکت و محکوم به سکون فتاح و شنیدن دردهای موذی اش وقتی ترکش های جامانده در عضلاتش حرکت می کند و عفونی می شود و او مجبور به تحمل است. با این حال فتاح غم خود را نمی خورد و گوشه ذهنش درگیر گمنام ماندن مجاهدانی است که سال ها قبل زیر آتش دشمن، جان وسط گذاشته اند و حالا اسمشان در لایه های زمان گم شده ؛ حاج حسن شوکت پور، امامی، کشکولی (در کربلای یک کمین خورد و دشمن گوشش را برید)، بسطامی، خداکرمی، کیانی، جلیلیان، همه یل میدان های جنگ، بی ادعا، خاکی، بی دو دوتا چهارتاهای مادی.

غم فتاح، غم رزمندگان بی توقعی است که در جبهه های غرب خمپاره های 80 و 120 که آتش شلیکش صورت را می سوزاند و برای مهارش باید حائل خمپاره را با کیسه های شن نگه می داشت، روی دوش می گرفتند و قلب دشمن را نشانه می رفتند، اما بعد از مجروحیت فراموش شدند و بر اثر شدت جراحات به وادی شهادت رسیدند، در سکوت و غربت.

 

موسی، ورزش دوست پرامید

قرمز، سرخ، احمر؛ نرده ها، کف، سقف، لباس، کلاه، پرچم، همه سرخ، قرمز، احمر. سلام می کنیم، نمی شنود، یک بار دیگر سلام، لب خوانی می کند و می گوید علیک. موسی با دو گوش ناشنوا، درازکش روی تخت با تی شرت و کلاه قرمز، عاشق تیم پرسپولیس و طرفدار دو آتشه فوتبال ساکن آسایشگاه ثارالله است. اتاقی عجیب، پوشانده شده با عکس فوتبالیست ها و قهرمان ها، پر از عکس های چمران و همت و آبشناسان، همه سرداران و نام آوران جنگ، ارتشی، سپاهی، بسیجی، چریک. عکس ها از در و دیوار بالا می رود و موسی می گوید همه عکاسی اوست، نقاشی ها هم کار خودش است، تابلوی نیمه کاره رنگ روغن رئیس جمهور و شهید کاظمی، جذاب و پرکشش.

قصه زندگی موسی از گیلانغرب شروع شد، از سومار، از 33 سال پیش، از پیوستنش به نیروهای اطلاعاتی و از تسلطش به زبان عربی برای نفوذ در تشکیلات دشمن و تخلیه اطلاعاتی اسرا. 33 سال قبل، عملیات مسلم بن عقیل برای تسلط بر مندلی، ارتفاعات گیسکه، کله شوان، کهنه ریگ، سان واپا و سلمان کشته زندگی او را عوض کرد.موسی و چند راه بلد دیگر مشغول پیشروی بودند که تک تیراندازها آنها را زدند و زخمی ها را بستند و چپاندند در سنگر. موسی و رفقایش ولی برای آزادی تقلا کردند و با وجود زخم ها، دست هم را باز کردند و کمین گرفتند برای دشمن. موسی چفیه را نشان می دهد: «با همین نگهبان را خفه کردیم.» بعد از مرگ او راه فرارشان باز شد، اما بعثی ها رزمنده های آزاد شده را به رگبار بستند و موسی غرق در خون از حال رفت.

اما تنی زخم خورده سوغات این آمدن و رفتن است. 33 سال خوابیده روی تخت، 33 سال بودن در آسایشگاه، با پاهایی بی حس، روی ویلچر و گوش هایی که نمی شنود.در سردخانه یک بار دیگر زندگی موسی تغییر کرد، او شهیدی بود در آستانه خاکسپاری اما آن نفس های بموقع سرنوشتش را تغییر داد: «همه همراهانم شهید شده بودند و در سردخانه بودیم، اما من نفسی کشیدم و کسی دید و بلافاصله اعزام شدم به بیمارستان.» این اوج داستان زندگی موسی است، زندگی مسافری بازگشته از دیار باقی، مردی رسیده به مرزهای آن جهان، غوطه ور در لاهوت و برگشته به ناسوت.

موسی می گوید سیم رابطش با دنیا قطع شده، نه مردم که حتی دوستان قدیمش درکش نمی کنند و دنیای اسیر در سکوت او را نمی فهمند. همین شده که موسی پناه آورده به فوتبال، به عشق روزگار جوانی اش در محله دولاب تهران. عکس ها را نشانمان می دهد، سند حضورش در مسابقات فوتبال را، نشسته روی ویلچر و پرحرارت مثل دیگران. می گوید به ورزشگاه می رود تا مبلغ فرهنگ ایثار و شهادت باشد، بعدهم عکس های گرفته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک می گذارد تا بگوید هست، نفس می کشد و عاشق است، عاشق این مردم، عاشق کشورش. از آرزوهایش می پرسم، جواب می دهد هیچ، اما اصلاح می کند که می خواهد گمنام بمیرد، می خواهد روزی قلب و چشم هایش را به مردمش هدیه دهد و آن وقت شهید شود، دوست دارد روی دوش ابرها باشد که دریافته زمین جای خوبی برای مردن نیست و این آرزوهای لطیف از زبان مردی که از درد ترکش ها خواب ندارد و سوزش پوست شیمیایی اش حس دائم سوختن با روغن داغ است اشک را به چشم ها روانه می کند.

 

محمدباقر: از مردم انتظاری ندارم

بعضی ها طلبکار جنگ اند، این که خانه و کاشانه شان را گرفت و آواره شان کرد و داغ به دلشان گذاشت، اما جانبازان قطع نخاع که باید طلبکارترین مردم باشند طلبی از جنگ ندارند، نه تنها از جنگ که از هیچ کس طلب ندارند. نشسته ایم کنار محمدباقر، ما روی صندلی و او با قامتی ناصاف روی ویلچر، با سوندی آویزان از شکم و دست و پاهایی تغییر شکل داده که پرش های دائم دارد. بازگشت به گذشته انگار آزارش می دهد یا نه، فکر می کند گذشته، گذشته است و باید در حال زندگی کرد، راز کم گویی او از حوادث جنگ و روایت جانبازی اش همین باید باشد.

اهل مسجد سلیمان است، از آن نیروهای داوطلبی که صدای چکمه های دشمن در سرزمین اجدادی آزارشان می داد و فوج فوج راهی جبهه شان می کرد. سال 64 که ورق خورد برای محمدباقر آبستن حادثه بود، عملیات والفجر 8 بود و سودای تسخیر فاو. شبه جزیره فاو تسخیر شد، سواحل اروند و ساحل شمالی خورعبدالله نیز، اما خون ها ریخت تا چنین شد. محمدباقر یکی از جوان های پرپر شده بود، مجروح با ترکش توپ و خمپاره، مدت ها معطل در اغما.

ولی به مرگ نه گفت و به زندگی برگشت، شاید تقدیر، حتما سرنوشت، اما با قطع نخاع و وابسته به صندلی چرخدار تا آخرین لحظه عمر. ناراحت خودش نیست اما، دلش خوش است به فداکاری برای وطن و دفاع از ناموس، ولی برای مردم غصه دارد، برای جوان های بیکار و خانواده های درگیر مشکلات مالی. می گویم از خودت بگو و رنج هایت که لب به هم می دوزد و هیچ نمی گوید که معتقد است دردهای اجتماع که درست شود حال آدم هایی مثل او هم خوب می شود: «من برای کشورم جنگیدم، پشیمان هم نیستم چون دنبال عقیده ام رفتم، اما مشکلات زندگی، مردم را از ما دور می کند، فکر می کنند ما همه چیز می گیریم و آنها از امکانات جا می مانند، فاصله مردم از ما آزارم می دهد.»

و چه خوب می گوید محمدباقر از برخی مردم که به جانباز به چشم قهرمانی ملی و اسطوره ای قابل احترام نمی نگرند و خستگی و رنج را به تن جانبازان می گذارند. سال ها درازکش روی تخت، سال ها در حسرت حرکت، سال ها یکجا نشینی و تنهایی؛ این خلاصه داستان زندگی جانبازان قطع نخاع است، پشت دیوارهای آسایشگاه جانبازان، یک دنیا جوانی، زندگی و آرزو خاک می خورد.