وقتی ترس به روحتان میخ میکوبد
ترسهای دخترانه: از مردها بشدت میترسم!
پايگاه خبري تحليلي «پارس»- برخی ترسها مختص دخترهاست: ترس از نگاههای آزاردهنده، ترس از کیفقاپی و زورگیری، ترس از تاریکی شهر و مسافرکشهای شخصی. از دختران درباره ترسهایشان پرسیدهایم، ترسهایی که گاهی شخصیاند و گاهی اجتماعی.
به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، از آنجا که زنان بیشتر در معرض خطراتی هستند که ممکن است آسیبهای روحی و جسمی به آنها بزند، سوالاتمان را درباره ترس با دختران مطرح کردهایم. از آنها پرسیدهایم بیشتر چه چیزی باعث ترستان میشود؟
حوالی دانشگاه
نسترن کمی فکر میکند و میگوید: «من از اینکه بگم از چی میترسم، میترسم»! و اضافه میکند: «ما همه میدونیم مردم از چی میترسند، و خانومها از چی، اما حتی شما هم نمیتونید به این ترسها بپردازید، چون خود شما هم به عنوان یک رسانه میترسید.»
مهناز معتقد است: «اگر ترس نباشه زندگی بیمعنی میشه، ولی خود من همیشه از مردها میترسم، از روابط عاطفی میترسم، تو محیط دانشگاه و محل کارم سعی میکنم خیلی خشک و رسمی باهاشون رفتار کنم، اغراق نمیکنم ولی من واقعا از مردها میترسم، حتی گاهی به این نتیجه میرسم که ازدواج هم اتفاق ترسناکیه، با توجه به تجربههایی که دوستام داشتن، شما ببینید چند درصد ازدواجها شکست میخورن، خب آدم میترسه دیگه.»
سمانه میگوید: «من یک زمانی بزرگترین ترس زندگیم این بود که نمرهام کمتر از ١٨ بشه، این ترس رو تا سال سوم دانشگاه هم داشتم، یه ترس مسخره بود که سالها به شکل غیرعادی همراهم بود، اما الان از خیابون میترسم، از ماشینا، از آدما، از اینکه بخوام به کسی اعتماد کنم میترسم.»
شقایق هم میگوید: «من از تاکسیهای شخصی میترسم، کلا از اینکه بین راه سوار ماشین بشم مخصوصا اگه هوا تاریک باشه خیلی میترسم، چون یکی از کسایی که تو جریان خفاش شب کشته شد همسایه ما بود، از اون موقع تا به حال من از اینکه سوار تاکسی گذری بشم میترسم، شده کلی راه رو پیاده رفتم تا برسم به جایی که تاکسی خطی باشه و سوار تاکسی بشم، یا با اتوبوس میرم یا اینکه پدرم و برادرم میان دنبالم.»
مهناز حرفهای شقایق را ادامه میدهد: «منم از تاکسیای گذری خیلی میترسم، چند تا تجربه ترسناک داشتم، همیشه کاتر توی کیفمه، چون یه بار طرفای دهکده سوار یه تاکسی شدم که رانندهش مشکل داشت، اگه یه موتور سوار متوجه نمیشد و کمکم نمیکرد معلوم نیست چه بلایی سرم میاومد.»
سارا در انتهای بحث با خنده میگوید: «من از در ورودی دانشگاه و آدمای جلوی در میترسم، قبلا بیشتر میترسیدم الان ترسم کمتر شده.»
در کافه
هستی ساکن یکی از محلات شمال غرب تهران است. در مورد ترس که میپرسم، با هیجان شروع میکند به تعریف اتفاقی که چند ماه پیش شاهدش بود: «داشتم از میدون شهرک میاومدم که یه دفعه دیدم تو تاریکی پیادهرو صدای جیغ میاد، یه لحظه ماشین رو نگه داشتم، ببینم چه خبره، دیدم توی پیادهرو یه خانوم رو گیر انداختن و دارن تهدیدش میکنن، آنقدر ترسیده بودم که سریع شیشههای ماشینو دادم بالا و زنگ زدم به پلیس، حتی جرات اینکه بخوام از ماشین پیاده شم رو نداشتم، اون اطراف هم اون موقع شب کسی نبود که بخواد کمک کنه، بعدش رفتم تا سر خیابون و به یکی از مغازهدارا گفتم که تو کوچه چه خبره اما از واکنش مغازهدار بیشتر تعجب کردم چون بهم گفت خانوم مگه دنبال دردسر میگردی اینا همهشون قمه دارن، میزنن ناقصت میکنن، ولی چند تا جوون اونجا بودن که تا شنیدن من قضیه رو گفتم دویدن توی کوچهای که بهشون نشون دادم، بعد هم که خانومی که ازش زورگیری شده بود رو پیدا کردیم انقدر شوکه شده بود که حتی گریه هم نمیکرد، زبونش بند اومده بود.
همه پولها و گوشی و ساعتشو ازش گرفته بودن، وقتی داشتم میرسوندمش خونهش یهو توی ماشین بغضش ترکید و جیغ زد و گریه کرد، بنده خدا خیلی ترسیده بود، از اون روز از پیادهرو و صدای موتور میترسم، همهش فکر میکنم الانه که بهم حمله کنن و چاقو بذارن زیر گلوم.»
اطراف یک کوره آجرپزی
فاطمه یکی از کارگران کورهپزخانههای اطراف تهران است. دختری افغان که حدود ١۴ سال دارد. میگوید اهل مطالعه است و تشنه خواندن کتاب، میگوید همیشه دوست داشتم در خانهمان یک کتابخانه داشته باشم و کتاب به دختران کوره بدهم که بخوانند و اینقدر ساده و بیاطلاع نباشند. وقتی از ترس حرف میزنم، کمی ناراحت میشود و میگوید: «میدونی خانوم من از چی بیشتر از همه میترسم؟ از اینکه بابام منو شوهر بده، خانوم من دوست دارم درس بخونم دوست دارم کتاب بخونم، دوست دارم مثل شما بشم، شاید برای شما خندهدار باشه ولی من همیشه از اینکه ازدواج کنم میترسم، آخه تو فامیل ما رسمه که پدرها به دختراشون میگن با کی ازدواج کنه، دخترا هم نمیتونن بگن نه، اصلا اسم این چیزی که من میگم ترس هست یا نه؟»
به اینجا که میرسد کمی صدایش را پایین میآورد، میگوید: «چند وقت پیش یه آقای پیر اومده بود خواستگاری قرار بود من باهاش ازدواج کنم، اما من شب موقع نماز آنقدر دعا کردم که خدا یه کاری کنه ازدواج نکنم که هفته بعدش خبر اومد که اون آقا توی تصادف مرد، هیچوقت از مردن کسی خوشحال نمیشم ولی اون بار خیلی خوشحال شدم چون ٣٠ سال از من بزرگتر بود.»
کامله همسایه فاطمه است، میگوید: «اینجا همه همدیگه رو میشناسن، همه مثل خانواده میمونن، ولی من همیشه از بیرون از کوره میترسم، تا به حال تنهایی نرفتم بیرون، چون جایی رو بلد نیستم، چند وقت پیش یکی از دخترا رو تو بیابونای اون طرف اذیت کرده بودن، دختره مریض شد، بعدش هم انقدر دوا درمونش کردن ولی خوب نشد، آخرشم مرد، من فقط تو کوره راحتم و نمیترسم، چون همه رو میشناسم.»
در خیابان مولوی
سمیه ساکن یکی از محلات جنوبی تهران است، میگوید: «من از معتادای محلمون میترسم، پاتوقشون سر کوچه ما است، خیلی ترسناکن، وقتی کوچیکتر بودم یه بار یکی از این معتادا میخواست منو به زور ببره تو خرابه اونور کوچه، من نزدیک بود سکته کنم، ولی دستشو گاز گرفتم و از دستش فرار کردم، هر وقت میدیدمش میترسیدم، ولی اون دیگه حواسش به من نبود، بعدا که با دوستام حرف زدم فهمیدم با اونا هم این کارو کرده. تو محله مون آنقدر شیشه زیاد شده که من حتی از بابای خودمم میترسم، چون اونم شیشه میکشه، یه بار نفت ریخت روی پردههای خونه و لباسای من و مامانم میخواست ما رو آتیش بزنه، ولی ما با همون لباسای نفتی از دستش فرار کردیم رفتیم کلانتری محل، من از معتادا میترسم از شیشه هم خیلی میترسم، چون همین اعتیاد و شیشه بلاهایی سر دخترای محلمون آورده که حتی نمیتونم براتون بگم، هر چند شما خودتون میدونید دیگه.»
حوالی تئاتر شهر
وقتی در مورد ترس از پریسا میپرسم، انگار که دل پری داشته باشد میگوید: «من تو یه محله مرفهنشین زندگی میکنم ولی واقعا از وقتی یادم میاد از تاریکی خیابونا میترسیدم، انگار شب که میشه آدما چهره عوض میکنن، ترسناک میشن، خطرناک میشن، با اینکه تو خونه محدودیتی ندارم ولی سعی میکنم تا قبل از تاریکی هوا برگردم خونه، یا اگه دیر وقت باشه با آژانس برمیگردم. یه بار یکی از کارگرای ساختمونی بهم حمله کرد تا مدتها نمیتونستم برم تو خیابون همهش پشت سرم رو نگاه میکردم، وحشت داشتم از خیابون. حتی تو ماشین خودمم امنیت ندارم، وقتی میبینن یه خانوم شبانه تنها پشت ماشین نشسته اذیتش میکنن، من نمیدونم چرا این رفتارا تو جامعه انقدر زیاده، امنیت جزو حقوق اولیه آدماست، البته متاسفانه این حق رو آقایون تا حد زیادی دارن، هر چند زورگیری و خفت کردن و دزدی در مورد اونا هم اتفاق میافته، اما بعضیها وقتی یه خانوم تنها میبینن انگار بیشتر تمایل دارن که یه جوری اذیتش کنن، شاید اینجوری احساس راحت بودن پیدا میکنن، نمیدونم واقعا پیش خودشون چی فکر میکنن.»
***
ترس به روحمان میخ شده است، این یک واقعیت است که شاید پذیرفتنش سخت باشد و گفتنش سختتر، ولی زندگی کردن در این واقعیت حتی از پذیرفتن و گفتن آن هم سختتر است. مریم مقدسی/ اعتماد
حقیقتیی هست که درجامعه دیده شده وجامعه رو برای دختران وزنان ناامن کردندعلتش اینه نگرش شده ناموس دیگران ناموس خودمونه وعده ای مثل شکارچی همش منتظرصیدکردن هستند