دیدار و گفتوگو با اختر نیازپور؛
ارتباط و آشنایی مادر شهید شیار 143 با خانم آبیار چگونه شکل گرفت؟
روی کرسی میخواباندم و سراغ کارهایم میرفتم. به یاد ندارم او را بیوضو شیر داده باشم.
پايگاه خبري تحليلي «پارس»- علی احسان فریدونی- عید نوروز 1361 ما دانشآموزان مقطع راهنمایی و همچنین دانشآموزان مقطع دبیرستان آن زمان را برای اردوی دانشآموزی عازم یزد و اردکان کردند. اتوبوس به راه افتاد. یک طرف اتوبوس ما دانشآموزان شر و شور دوره راهنمایی و یک طرف دیگر صندلیهای اتوبوس را بچههای دبیرستانی پرکرده بودند. اردو از طرف جهاد سازندگی برگزارشده بود و طبیعتا همه بچههای اردو جهادگر بودند و عشق جبهه و جنگ. نمیدانم، شاید بخاطر ریز نقش بودن محمدجعفر بود یا بختبلند من که او را گذاشته بودند کنار دست من و او را از رفقای دبیرستانی چند صندلی دورانداخته بودند. شاید هم دلش به حال تنهایی من سوخته بود. هر چه بود با رفتار خوبش روی من تاثیر گذاشت. اردوی سرنوشتسازی بود چون بعد از آن سفر که بعدها به سفر عشق معروف شد، بچهها دستهدسته یا یکییکی عازم جبهه شدند. حتما در تاریخ کربلای حسینی زندگی زهیر را خواندهاید. زهیر که تمایلی به دیدار با حضرت اباعبدالله ندارد منزل به منزل از عقب کاروان او روان میشود تا برخوردی باهم نداشته باشند، اما وقتی برحسب اتفاق در منزلی باهم روبهرو میشوند و هریک خیمههای خود را در دوطرف دشت برپا میکنند امام او را به خیمه خود دعوت میکند و او از رفتن امتناع میورزد. درنهایت با اصرار همسرش به دیدار امام شرفیاب میگردد. زهیر پس از آن دیدار متحول میشود و به یاران آن حضرت میپیوندد. بعدها همسر زهیر اینچنین میگوید: نمیدانم در آن لحظات کوتاه چه بر آن دو گذشت که زهیر کربلایی شد. از آن ماجرا گریزی میزنم به ماجرای اردو. طی اردو ما را به دیدار شهید محراب آیتالله صدوقی بردند. نمیدانم مابین آن بزرگوار و این سیزده نفر چه گذشت که پس از بازگشت از سفر کربلایی شدند؟ برادر اکبرزاده که خود از اهالی اردکان و کارمند آن روزگار جهاد سازندگی بود، مقدمات اعزام این سیزده نفر را فراهم کرد و آنها برای گذراندن دوره آموزشی خود دوباره راهی یزد شدند. شهید محمدجعفر رضایی هم جزو این سیزده نفر بود. شهید محسن الوندی، شهیدخسرویان، شهیدکمال حبیبی، شهیدجعفری و شهید مهردادسردارزاده هم دیگر نفرات این گروه بودند.مدتی از اعزام دوستان نگذشته بودکه عملیات والفجر1و بعد2 آغاز شد و در همان عملیات محمدجعفر رضایی و دیگر دوستانشان شهید یا اسیر شدند و من که تازگی زبان به شعر بازکرده بودم طبق یکی از نامههای محمدجعفر اینگونه نوشتم: رفتیم و بابهار برمیگردیم بعداز تب انتظار برمیگردیم... آن روز که خورشید ظفر رخ تابید پیروز به این دیار برمیگردیم و به این ترتیب الفت دیرینه من و محمدجعفر بیشتر شد. شاید بخاطر همین رباعی بود که کمتر جرات میکردم نزد مادر شهید محمدجعفر رضایی آفتابی شوم. چون از زبان فرزندش این قول را به مادر چشم انتظار داده بودم که او بر میگردد. اما هفته گذشته در حالی افتخار دست بوسی این مادر نصیبم شد که نه او همان مادر سر حال سالهای دور بود نه دیگر آن کوچه مثل سابق ساده و صمیمی. میروم تا با او مصاحبتی داشته باشم از جنس خاطرات. درخیابان شهداء جنوبی با پای پیاده غرق در افکار و تجدید خاطرات گذشته بودم که خودم را مقابل در منزل مادر محمدجعفر رضایی یافتم. مادری که حالا قصه زندگیاش با نقشآفرینی تحسین برانگیز مریلا زارعی چشمهای بسیاری از مردم ایران را بارانی کرده است. بهخاطر علاقه زیاد محمدجعفر به مادرش بود که همه بچههای محل و حتی دوستان او را از زبان محمدجعفر «مَ مانی» به معنی مادر خطاب میکردیم و حالا من هستم و مادری رنجدیده با یک چمدان خاطرات دستنخورده و بکر که حتی از چشمان اهالی شیار 143 هم دورمانده است.
* خانم نیازپور اگر اجازه دهید گفتوگو را از زندگی خودتان آغاز کنیم و خانوادهتان.
اختر نیازپورم، مادر شهید محمدجعفر رضایی. متولد 1310 بیجار هستم، دو دختر و چهار پسر دارم، محمدجعفر فرزند چهارمم و متولد 1343بود. وقتی که در همین اتاق که میبینید به دنیا آمد هوا تقریبا سرد بود و بخاطر اینکه پسرم سرما نخورد کرسی گذاشتیم، من او را شیر میدادم و روی کرسی میخواباندم. محمدجعفر از همان کودکی بسیار مهربان بود و پدرش خیلی او را دوست داشت. نمیدانم چطور برای اعزام به جبهه پدرش را راضی کرد.. با توجه به این که پدرش علاوه بر شغل کارمندی آموزش و پرورش در امر بنایی تبحّر داشت محمدجعفر به او کمک میکرد و در کار منزل هم به من یاری میرساند.
* در فیلم شیار 143 همین نکته برجسته شده است، شخصیت شهید در کنار مادر و پای دار به قالیبافی میپردازد.
بله گلیمچهبافی بلد بود و به من خیلی کمک میکرد و این گلیمی که میبینید و مزین به نام امام خمینی(ره) است هم از کارهای اوست و یادگاری ارزشمندی ست که با هیچ چیز آن را معاوضه نمیکنم.
* دوست دارم درباره اعزامش به جبهه بیشتر برایمان توضیح دهید.
شب قبل از اعزام محمدجعفر به جبهه، دختر عموی پسرم مهمان ما بود. دیدم محمدجعفر تندتند چیزی مینویسد. از او پرسیدم چه مینویسی؟ و او در پاسخ گفت: برای خواهرم در شهرستان قروهنامه مینویسم. بعد از اتمامنامه آن را روی تاقچه پشت آینه گذاشت. دخترعمویش رفت تا آن را بردارد و بخواند، محمدجعفر نامه را ازدستش گرفت و با خود برد. فردا وقتی برای کاری خواستم از خانه بیرون بروم دیدم نامه را همان شب داخل کفش من گذاشته است. در واقع آن نامه وصیتنامه محمدجعفر بود. چند روزی انتظار کشیدم تا اینکه بالاخره یک شب ساعت یازده به من زنگ زد. در آن زمان تلفنهای بیجار هندلی بود و از مخابرات ارتباط برقرار میشد. با کمی دلخوری از او پرسیدم کجایی؟ و او گفت اهواز هستم و نگران من نباشید.
* و این نگرانی و دلواپسی سالها به درازا انجامید.
بله... این انتظار درست پانزده سال طول کشید تا بالاخره پیکر محمدجعفر را به بیجار آوردند. حالا با این تفاسیر نمیدانم شانس با مرحوم پدر محمدجعفر بود که آبان 1373 درست همزمان با سی سالگی پسر رشیدش به او ملحق شد یا با مادری که بعد از پانزده سال عصر یک روز بهمن و سرد و ساکت به دیدار پسرش دلشاد شد؟
گفتوگو که به اینجا میرسد زیر لب با خودم زمزمه میکنم: از دوری تو دو چشم من دریا شد/ پشتم چو کمان کهنه مردان تا شد/ یعقوب دلم ز دوری یوسف عشق/ آنقدر گریست، تا که نابینا شد
* چشم انتظاری آن هم برای عزیزی که رفته کار دشواری است. کمی درباره این سالهای دوری و پر از انتظار برای ما بگویید.
پس از فوت پدر محمدجعفر، پانزده ماه بعد پیکر شهید به وطن بازگشت. در آن سالهای سخت، انتظار کار من و مرحوم پدرش بود و چشم دوختن به در... . مونس ما یک رادیو قدیمی بود تا بلکه خبری از پسرم به دست بیاورم.
* این رادیو در فیلم شیار 143 هم حضور پررنگی دارد و خانم آبیار تقریبا از آن یک شخصیت ساخته است.
من فیلم را هنوز ندیدهام، ولی شنیدهام... در آن ایام هر زنگی، هر تلفنی که به صدا در میآمد، گمان میکردم محمدجعفر است. زنگ خانه را میزدند فکر میکردم اوست و سریع به سمت در میدویدم، تلفن زنگ میخورد تمام دلم میریخت، تا بالاخره یک روز عصر، بهمن ماه بود، دامادم خوشحال به منزل ما آمد و گفت مژده بده، جعفر را آوردند. ابتدا فکرکردم او زنده است، اما پس از مدتی متوجه شدم که نه.... (بغض میکند)... منزل ما پُر شد از فامیل و همسایه.
به همراه پسرم سعید و داماد و سایر فامیل به بنیاد شهید شهر رفتیم. در یک زیرزمین روی یک تخت یا سکو چند تابوت قرار داشت. تازه فهمیدم که پیکر پسرم را آوردهاند. خواستم جلو بروم تا او را ببینم، اما همراهان ممانعت کردند. با هر زوری بود خودم را به پیکر رساندم، باور کنید میدانستم کدام تابوت است، حضورش را حس میکردم، کفن شده بود، با کمک پسرم سعید، کفن را کنار زدم و وقتی پیشانی بلند او را که مشخصه بارز محمدجعفر بود، لمس کردم، باورم شدکه او بازگشته است.
* خیلی سخت است بپرسم چه حالی داشتید.
شکر... شکر...شکر... سجده شکر به جا آوردم که فرزندم در راه وطن و اسلام شهید شده است... شکر خدا را به جا آوردم.
* ارتباط و آشناییتان با خانم آبیار چگونه شکل گرفت؟
بعد از آن تاریخ داستان زندگی من مورد توجه خانم نرگس آبیار قرارگرفت و او برای تحقیق بارها با من مصاحبه انجام داد. اوایل به بیجار میآمد و با ضبط صوت و بعضا نوشتن مطالب، خاطرههایم را یادداشت میکرد. گرچه تاکنون موفق نشدم فیلم را ببینم و دوست دارم که میشد تهیهکنندگان و خانم آبیار دستکم یک بار در بیجار شهری که داستان اصلی در آن رخ داده نمایش میدادند، اما زحمات خانم آبیار واقعا جای تشکر دارد.
* آخرین بار چه زمانی محمدجعفر را دیدید؟
وقتی از رفتن محمدجعفر مطلع شدم همراه پسرم سعید خودم را به محل اعزام رساندم. دوستان او را یکی یکی دیدم ولی از پسرم خبری نبود. بعدها متوجه شدم خودش را پشت ستونی پنهان کرده است تا مبادا منصرفش کنم. چند وقت بعد سعید گفت، من هم او را دیدم و او از من خواست تا به مادر چیزی نگویم تا مانع سفرش نشود.
* جالب است که فیلمی از شب عملیات بعدها به دست میآید که در آن محمدجعفر ضمن معرفی خودش میگوید: من اهل بیجار هستم ولی ازیزد اعزام شده ام و پس از چهل روز آموزش رزم به جبهه اعزام شدهام.
آهی میکشد و با افسوس میگوید: افسوس این فیلم راهم مثل فیلم شیار143 ندیدهام.
محمدجعفر بعد از اردوی یزد خیلی از شهر یزد و اردکان تعریف میکرد، مابین اردوی یزد و آموزش نظامی محمد جعفر بیشتر اوقاتش را با دوستانش بود و کمتر به خانه میآمد. شاید داشتند باهم قرار و مدار سفر بیبازگشت را میگذاشتند. او بیشتر با شهیدمحسن الوندی و شهیدکمال حبیبی دوست بود.
* همرزمان محمدجعفر را هنوز میبینید؟
محمدتقی کریمی و ابوالقاسم تختی بعد از آزادشدن از اسارت به دیدنم آمدند. وقتی واقعه را از آنها پرسیدم محمدتقی کریمی گفت: شب عملیات ما از دو طرف به سمت مواضع دشمن در حال پیشروی بودیم، محمدجعفر که جزو دسته مابود ناگهان روی زمین افتاد، اما بخاطر تاریکی مطلق منطقه ندیدم که گلولهخورده باشد، اما از صورتش خون میریخت و به روی خاک افتاده بود، او میگفت ما هشت سال در اسارت دشمن بعثی بودیم و فکر میکردیم محمدجعفر فقط زخمی شده است.
* هیچوقت به خودتان گفتهاید کاش به یزد نمیرفت تا هوای جبهه نکند؟
هیچوقت... هرگز... به این موضوع فکر نکردم. چون او به دنبال هدفش رفت. او خیلی مهربان بود. در نامههایش همیشه فامیل و حتی همسایهها را به اسم یاد میکرد و احوالشان رامی پرسید.
ما با رضایت کامل او را به جبهه فرستادیم. ما سالهای چشم انتظاری را در همین اتاق که از ابتدای زندگی در آن هستیم با سختی و نگرانی گذراندیم. محمدجعفر همیشه میگفت خوش به حال کسی که شهید شده است، انگار روح آسمانیاش از همان دوران نوجوانی تاب و تحمل این دنیای خاکی را نداشت.
* خانم نیازپور تا حالا خواب پسر شهیدتان را دیدهاید؟
بارها در عالم خواب او را دیدهام. یک بار خواب دیدم او روی دیوار حیاط نردبانی گذاشته و میگوید نردبان را بگیر تا بیایم داخل خانه و من و پدرش به استقبالش رفتیم و او را به خانه آوردیم. یک بار هم خواب دیدم همسرم گفت محمدجعفرشهید شده است.
* خاطره تلخی هم از این سالها دارید؟
دوسال قبل وقتی نصفه شب به حیاط رفتم دو نفر در حیاط را بازکردند با چوب دستی به روی دستم زدند، مرا زخمی کردند. دست و پا و دهانم را بستند و همه دار و ندارم را بردند. سمعکام را هم شکستند. حالا دیگر گوشم خوب نمیشنود.
مطمئنم بارها این مادر پیر با خود گفته است: خوزیا جافربیتا تاحه قم لیان بسنیا. مه گر جافربیتا دیلشت کسی دزی له م بکی؟/ کاش جعفر بود تا حقم را از آنها بگیرد. اگر جعفر بود مگر میگذاشت کسی از من دزدی بکند؟
در میانه گفتوگو یادآوری میکنم که امروز که کنار دست شما نشستهام محمدجعفر پنجاه ساله شده است... اشک در چشمانش حلقه میزند واز خاطرات شیرین آبان 1343 برایم حرف میزند:
آن زمان زنها در منزل زایمان میکردند. در همین اتاق محمدجعفر به دنیا آمد و بخاطر سرمای آن سالها کرسی گذاشتند و او را شیر میدادم و روی کرسی میخواباندم و سراغ کارهایم میرفتم. به یاد ندارم او را بیوضو شیر داده باشم.
اختر و روزهای تلواسه به روایت نرگس آبیار
«در سالهای ابتدای جنگ، یوسف به همراه هشت تن از دوستانش راهی جبهه میشود. آنها در اولین عملیاتی که در آن شرکت میکنند، با شکست مواجه شده و تا مدتها هیچکس خبری از آنها به دست نمیآورد. از آن گروه هشت نفره، تنها یک تن مجروح شده، که پس از قطع کردن پایش در بیمارستان، بازمیگردد. برخی از خانوادهها صدای فرزندانشان را از رادیو عراق شنیده و از زنده بودن آنها مطمئن میشوند. اما هیچ خبری از یوسف نیست. اختر، مادر یوسف، تمام روزهای خویش را در ناآرامی و با بیم و امید میگذراند. او لحظهای رادیو را به امید شنیدن خبری از فرزندش از خویش دور نمیکند. پس از پایان جنگ و بازگشت اسیران، امیدی در دل اختر جوانه میزند. اما همه میآیند و بازهم نشانی از یوسف به دست نمیآید و هیچیک از آزادهها او را ندیده و نمیشناسند. پانزده سال میگذرد و سرانجام روزی به اختر و دیگر فرزندانش خبر میدهند که پیکر یوسف پیدا شده است. اختر بعد از پانزده سال، حالا که او را در کنار خویش دارد، آرامش مییابد.»
(از مجموعه داستان اختر و روزهای تلواسه، نوشته نرگس آبیار)
• فیلم «شیار 143» با نگاهی به یکی از مجموعه داستان هایم به نام «اختر و روزهای تلواسه» شکل گرفت و ساخته شد. در اینجا هم مثل سایر کارهایم از دید یک زن به مقوله جنگ نگاه و سعی کردهام آن را با یک نگاه اجتماعی ترکیب کنم. از طرف دیگر در این فیلم، تاریخ جنگ تحمیلی و دوران هشت سال دفاع مقدس را هم مرور کردهام.
• راستش هم نوشتن رمان «اختر و روزهای تلواسه» سخت بود و هم ساختن فیلم شیار 143. رمان که اصلا عرقریزی روح است و باید برای مدتها خودت را در خلوت خانه حبس کنی و بنویسی. پروژه فیلمسازی هم که اساسا دشوار و طاقتفرساست، بخصوص تولید این فیلم که سختیهای مخصوص خودش را داشت. شیار143 فیلمی پربازیگر و پرلوکیشن بود و همین به دشواریهای کار اضافه میکرد. فیلم پر از سکانسهای حساس و نفسگیر است و خدا را شکر، حالا که فیلم به نمایش درآمده و بازخوردهای مناسبی میان مردم و اهالی رسانه و منتقدان داشته است، از نتیجه آن راضی هستم.
(از گفتوگوی نرگس آبیار با روزنامه جامجم)
• سال 80 موسسه نشر شاهد، موضوعی را به من داد با این مضمون که 13 دانشآموز داوطلب بدون اینکه به خانوادههایشان بگویند، در دوران جنگ به جبهه رفتند و اتفاقات و موضوعات بسیار جالبی برایشان رخ داد. از من خواستند این داستانها را به صورت رمان درآورم. من هم به بیجار رفتم و با خانوادهها، شخصیتها و فضاها آشنا شدم و تحقیق کردم و رمانی به اسم «چشم سوم» را نوشتم با 13 شخصیت اصلی و 60ـ50 شخصیت فرعی. سالها گذشت و این رمان نامزد جایزه دفاع مقدس شد و اتفاقاتی از این قبیل برایش رخ داد. فکر میکنم سال 84 یا 85 بود که این رمان چاپ شد. درنهایت دو، سه سال بعد تصمیم گرفتم یک نسخه سینمایی از آن به صورت فیلمنامه بنویسم. منتها رمان خیلی شلوغ بود، مجبور بودم با استناد به اسمها، آدمها و واقعیاتی که وجود داشت داستان را بنویسم، اما در فیلمنامه اقتباسی، دیگر اجبار مذکور وجود نداشت. همه شخصیتهای رمان را به کناری گذاشتم و یک شخصیت را که برای من مهم بود و در برخی بخشها، راوی کتاب من بود انتخاب کردم و سعی کردم پرداخت سینماییتری روی قصه داشته باشم و خیلی چیزها به آن اضافه شد. مثلا بخشهای مربوط به مصاحبه، خود داستان سرباز و بخشی از اتفاقاتی که برای مادر میافتد به آن اضافه شد. در حقیقت یکی از شخصیتهای رمان را با فرزندش در شیار استفاده کرده و به فیلمنامه تبدیل کردم.
(از مناظره نرگس آبیار با مسعود فراستی، روزنامه وطن امروز)
• اﯾﺪه رادیو بستن الفت به کمرش طی 15 سال در داﺳﺘﺎن را از ﻣﺎدر شهید محمدﺟﻌﻔﺮ رﺿﺎﯾﯽ، ﺧﺎﻧﻢ اﺧﺘﺮ ﻧﯿﺎزﭘﻮر ﮔﺮﻓﺘﻢ. همچنین اﯾﺪههای دﯾﮕﺮی ﮐﻪ ﺑﺗﺪرﯾﺞ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ اﻟﻔﺖ اﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪ هم ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ از وﯾﮋﮔﯽ و ﺣﺎﻻت و رﻓﺘﺎرهای ﻣﺎدران ﺳﺎﯾﺮ شهدا ﺑﻮد. ﺑﻪ همین دﻟﯿﻞ هم ﺑﺴﯿﺎری از ﻣﺎدران ﺑﺰرﮔﻮار شهدا ﮐﻪ ﻣﻦ را ﻣﯽدﯾﺪﻧﺪ اﺷﺎره ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺷﯿﺎر143 ﮔﻮﯾﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ را رواﯾﺖ میﮐﺮد. ﻣﺎدران رزﻣﻨﺪﮔﺎن همیشه در ﻧﻮﻋﯽ ﺑﺮزخ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ. ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﯿﺎن ﺧﻮف و رﺟﺎ دارﻧﺪ و اﯾﻦ ﺷﺮاﯾﻄﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺎلها ﺑﺎ آن دﺳﺖ و ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮم ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﻣﺎدر شهید بهروز ﺻﺒﻮری در ﻣﺮاﺳﻢ تجلیلی از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ اﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ زﻧﺪﮔﯽ او را هم ﺑﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﺸﯿﺪهاﯾﻢ، ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮد. ﺑﺎور ﮐﺮدﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، اﻣﺎ اﯾﺸﺎن در همان ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ اﮔﺮ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﻨﺪ اﻧﮕﺸﺖ از ﭘﺴﺮم ﺑﺮﮔﺮدد ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﺴﻠﯽ ﺧﺎطﺮ اﺳﺖ و همین هم ﺷﺪ و ﯾﮏ هفته ﺑﻌﺪ از ﺑﺮﮔﺰاری آن ﻣﺮاﺳﻢ ﺟﻨﺎزه ﻓﺮزﻧﺪ او را در ﺑﻮشهر ﭘﯿﺪا ﮐﺮدﻧﺪ.
(از صحبتهای نرگس آبیار در نشست نقد و بررسی فیلم شیار 143 در دانشگاه زنجان)
عالی بود