تلاش شبانهروزي مادر تنها براي موفقيت جگرگوشههايش
براي تحصيل فرزندانم وام ميخواهم!
ضربه بدي بود و تا چند ماه در شوك بودم. شوهرم بيمه نبود و ما منبع درآمدي نداشتيم. مدتي گذشت و نگاه كردم و ديدم كيف پولم خالي است.
پايگاه خبري تحليلي «پارس»- اين روزها كه كمر خيلي از مردها زير بار خرج و مخارج زندگي خم شده، زن سرپرست خانوار بودن و 3 بچه را به تنهايي بزرگ كردن، كار بسيار دشواري است. چنين شيرزنهايي در همين همسايگي خودمان روزگار ميگذرانند. مثل زن زحمتكشي كه 3 فرزندش را به تنهايي بزرگ كرده و حالا با آغاز سال تحصيلي جديد دغدغههاي بزرگي گريبانش را گرفته. او به سختي و البته با شرط و شروطي مثل حفظ گمنامي، اجازه ميدهد به زندگياش وارد شويم. قرار را صبح زود ميگذارد تا بچهها خواب باشند و مبادا با ديدن ما غرورشان جريحهدار شود.
وقت براي گريه وزاري و بيماري ندارم
با نخستين زنگ در را باز ميكند. لحن كلامش نشان ميدهد كه با يك مورد خاص روبهرو هستيم؛ زني با چهره و دستان چروك كه آرام ولي بسيار شمرده صحبت ميكند. به اتاقي كه مزاحم استراحت فرزندانش نشويم راهنماييام ميكند. با تعارفهاي مرسوم و زيباي ايراني و يك فنجان چاي داغ پذيرايم ميشود و بعد به سؤالهايم پاسخ ميدهد: «ليسانسم را از دانشگاه تهران گرفتم و بعد از ازدواج صاحب يك دختر شدم و به فاصله كمي 2 فرزند ديگرم به دنيا آمدند. مدام درگير كارهاي آنها بودم و هنگامي كه مريض ميشدم و نزد دكتر ميرفتم ميگفتم آقاي دكتر من وقت براي مريض شدن ندارم به من آمپول بدهيد كه زود خوب بشوم. بچهها كلاس اول و دوم دبستان درس ميخواندند كه شوهرم فوت كرد. ضربه بدي بود و تا چند ماه در شوك بودم. شوهرم بيمه نبود و ما منبع درآمدي نداشتيم. مدتي گذشت و نگاه كردم و ديدم كيف پولم خالي است. گفتم بايد يككاري كنم. خانوادهام ما را نزد خودشان بردند و تا 2 ـ 3 سال خيالم از بابت اجاره خانه راحت بود اما كمكها زياد نبود و تصميم گرفتم روي پاي خودم بايستم. سعي كردم زياد پيش بچهها گريه وزاري نكنم. به آنها ميگفتم مرگ قسمتي از زندگي است و آدم به دنيا ميآيد تا به تكامل برسد و چيزي بفهمد و برود.»
شروع به كار
مادر به دنبال كار به مراكز و ادارههاي مختلفي مراجعه ميكند. آن روزهاي سخت را خوب به ياد دارد: «خيلي به دنبال كار گشتم. مدتي در مدرسه غيرانتفاعي زيستشناسي تدريس كردم اما سن من از سن استخدام گذشته بود و حقوقي كه ميدادند كم بود. دنبال بازاريابي رفتم، ماه اول و دوم خوب بود اما از نوع نگاه و رفتارها خوشم نميآمد. تا اينكه خبردار شدم شهرداري در بعضي پاركها براي عرضه صنايعدستي غرفه زده است. من هم وسايلي درست كردم و در غرفهها فروختم. در پارك ملت و قيطريه فروش خوب بود و سرمايه اوليهام جور شد اما پارك مجيديه درآمد پاييني داشت. به سراغ «روز بازار»ها در سطح شهر رفتم. وسايل يك مغازه سيار را جور كردم. هر روز يك جاي شهر بودم و بعد از مدتي يك اتومبيل قسطي خريدم. در برخي ايام، گاهي تا 3 نيمهشب سركار بودم.»
فرزندان باهوش و بيپول من
غرق در خاطرات ميشود. لحظهاي سكوت ميكند و نفس عميقي ميكشد و ادامه ميدهد: «بعضي از مخارج از قبل قابل پيشبيني است. من ميدانم سر سال كه بشود صاحبخانه اجاره خانه يا پول رهن را اضافه ميكند، براي همين از قبل سعي ميكنم پولي براي سرسال كنار بگذارم. دختر بزرگم امسال مهندسي قبول شده و دختر و پسر ديگرم هم درسشان خيلي خوب است و معدل بالاي 19 دارند. اما با تمام اين در و آن درزدنها هنوز مشكل ثبت دانشگاه و پيشدانشگاهي اين بچهها حل نشده است. براي پيشدانشگاهي هركدام حداقل به 3 ميليون تومان پول نياز دارم و براي تهيه آن به سازمانهاي مختلف و چند خيريه مراجعه كردهام ولي هنوز به نتيجهاي نرسيدهام. هزينه ثبتنام دانشگاه دخترم هم هست، او ديگر نميتواند روپوش مدرسهاش را بپوشد و به دانشگاه برود. من كمك بلا عوض نميخواهم؛ يك وام ميخواهم تا فرزنداني كه با سختي بزرگشان كردم را ثبتنام كنم.»
سيب سرخ پاك
آنقدر گرم صحبت ميشويم كه چاي سرد ميشود. با اصرار چاي ديگري ميريزد و كنارم مينشيند. در چين و چروك چهرهاش به خوبي ميتوان غيرت مادرانهاي را مشاهده كرد كه سختي بسياري را به دوش ميكشد تا فرزندانش باري را متحمل نشوند و از آينده روشن آنها خيالش راحت شود. كمي چاي مينوشد و خاطرهاي تعريف ميكند: «كلاس چهارم ابتدايي بودم كه يك بار پدرم در حياط خانه، سيب كرم خوردهاي را نشانم داد. گفت «اين سيب چون لك دارد زير پا ميافتد و له ميشود اما اگر سيب سالم باشد روي درخت ميرسد و با دقت از شاخه جدايش ميكنند و در جعبه ميگذارند و در ظرف ميوهخوري با عزت و احترام به خانه ميآيد. دختر هم همينطور است اگر بخواهي زير پا له نشوي بايد سالم بماني.» به حمدالله دخترهاي من خيلي عفيف هستند. يك بار دخترم نياز به كتاب داشت و ساعت 3 بعد از ظهر بود گفتم خودت برو بخر گفت: مامان اگر اين ساعت روز مادر يكي از همكلاسيهايم من را در خيابان ببيند نميگويد اينها پدر بالاي سرشان نيست و اين موقع روز در خيابان چه ميكند؟ همه ما سعي ميكنيم از حاشيههاي زندگي به دور باشيم. هر بار به مدرسه بچهها رفتم جز تعريف چيزي نشنيدم. هميشه به بچهها ميگويم درس را با كار همراه كنيد تا موفق شويد چون تحصيلات و سواد به تنهايي نتوانست زندگي من را نجات بدهد. با تمام مشكلات، نااميد نيستم؛ در اين سالها بارها و بارها زندگيام به مو رسيده اما الحمدالله پاره نشده است. گاهي در زندگي لنگ ماندهام ولي از جايي كه فكرش را نميكردم خدا رسانده است....»
فريادرسي هست؟
ساعتي خاطرات تلخي را مرور ميكنيم. خاطراتي كه تلاش مادري فداكار و از خودگذشته را به تصوير ميكشد. اشك در چشمانمان حلقه ميزند؛ از اينكه ميبينم مادري اينقدر فداكار ولي دستش خالي است. از اينكه زني تنها براي هزينههايي اندك، دست به دامان سازمانها و نهادهاي مختلفي شده ولي هنوز كسي در خانهاش را به صدا در نياورده. پيش از آنكه فرزندان از حضورم با خبر شوند ميخواهم خانه را ترك كنم. حالا اين شير زن ميخواهد مرا هم دلداري دهد. خداحافظي ميكنم اما صحبتها و تلاش ستودني اين مادر يك لحظه هم رهايم نميكند. دغدغهاي سمج ذهنم را به تسخير در آورده است و مدام از خود ميپرسم آيا ممكن است اين گزارش، مسئولي، خيري، شهروندي را دست به جيب كند تا آغاز سال تحصيلي جديد فرزندان اين مادر مهربان، با سر بلندي وارد كلاس درس شوند؟ با خود فكر ميكنم چند دانشآموز در سال تحصيلي جديد براي تحصيلشان با مشكل مالي درگيرند و ما از آنها غافليم. گاهي نااميدي گلويم را ميفشارد ولي باز هم ميگويم يدالله فوق ايديهم. و مينشينم به اميد اينكه كسي پيدا و باني اين كار خير شود.
همشهری محله
باسلام بنده یک بازنشسته هستم خیلی ناراحت شذم باید دولت تدبیر وامیذ به داد امثال اینها برسد چرا کسی رسیدگی نمی کند ما کشور ثروتمندی هستیم تورا به خدا بهداد مردم برسیند یاعلی مدد
سلام. ممکن است لطفا شماره حسابی برای کمک اعلام بفرمایید؟